سلام. من 28 سالمه
تو سن 18 سالگی ازدواج کردم ، شش ماه بعد به دلیل اعتیاد همسرم جدا شدم.
تو این 10 سال سعی کردم سالم زندگی کنم. شروع کردم درس خوندن و الان مهندس شدم.
8 ماه پیش با یه پسری اشنا شدم که 24 سالشه.
قرار بود دو تا دوست معمولی باشیم. برای همین نیازی ندیدم که از گذشته ام بهش بگم و اینکه از اون 4 سال بزرگترم.
ترسیدم اگه بفهمه ازدواج کردم بخواد ازم سوء استفاده کنه.
رابطمون خیلی خوب پیش می رفت ، البته دیگه دو تا دوست معمولی نبودیم
من اونو خیلی دوست داشتم و اونم تمام احساسش برای من بود.
ولی بازم تو هر فرصتی که پیش میومد بهش می گفتم که من فقط می خوام دوستش بمونم و قصد ازدواج ندارم.
اونم چند بار دلیلشو پرسید و من هر بار طفره رفتم از جواب دادن.
هم دوسش داشتم و هم دلم خیلی براش میسوخت که هیچی ازم نمیدونه. سعی کردم بهونه ای پیدا کنم تا خودش ازم دل بکنه ولی هر بار هر بهانه مسخره ای آوردم اون به پام موند و راضی نشد که بره.
تا اینکه چند روز پیش الکی گفتم که برام خواستگار اومده و اگه بخوام قبول کنم دیگه دوستیمون کات میشه. اون بازم درخواست ازدواجشو تکرار کرد و منم باز گفتم که نمی تونم با اون ازدواج کنم..
قرار شد که فکر کنم و اگه خواستم خواستگارو قبول کنم، بهش بگم که دوستیمون تموم شه.
ولی چند روز پیش زنگ زد و گفت که دیگه از رفتارای من خسته شده! از بهونه گیری های الکی من
از اینکه بخاطر بی پولیش نمی خوام باهاش ازدواج کنم!
خدا میدونه که من فقط بخاطر خودش رهاش کردم. به خاطر خودش کاری می کردم ازم فاصله بگیره .
حالا از هم جدا شدیم و من با اینکه خودم خواستم اینطوری بشه ، دارم عذاب می کشم
تا صبح گریه می کنم . نمیدونم چیکار کنم؟ من خیلی تنهام..اون خیلی پسر خوبیه ولی لیاقتش خیلی بیشتر از منه
چیکار کنم فراموشش کنم؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)