به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 شهریور 92 [ 19:47]
    تاریخ عضویت
    1392-6-17
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    29
    سطح
    1
    Points: 29, Level: 1
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    Icon18 درگیری و اختلافات زن و شوهر

    سلام
    یک ساله که ازدواج کردم. بخاطر شغل همسرم یه شهر دیگه غیر از تهران زندگی میکنیم. (البته موقتی)
    همسرم کرمانشاهیه و خودم هم متولد و ساکن تهران بودم.
    ما سه سال پیش با هم آشنا شدیم و یک سال بعدش ازدواج کردیم. یه سالم عقد بودیم
    توی اون یکسالی که با هم رابطه داشتیم خانوادهامونم در جریان بودن. من عاشق همسرم شده بودم و به خیلی از موضوعات فکر نمی کردم. خانوادش سر مهریه کارهایی کردند که خیلی به شان خانواده من برخورد ولی چون من دوستش داشتم تصمیم رو به عهده خودم گذاشتند. خانوادش به خصوص مادرش ر فتارهای زشتی از خودش نشون داد که من اصلا اون موقع نتونستم تصمیم درستی بگیرم. همسرم با اینکه من رو خیلی دوست داشت و داره، ولی در مقابل رفتارهای زشت خانوادش بخصوص درمورد مهریه هیچ حرفی نمی زد. از طرفی نه راضی به مهریه می شدند و نه من و همسرم میتونستیم همدیگه رو فراموش کنیم. در نهایت ما سر مهریه کوتاه اومدیم. مهریه اول راه بود. مادرش بی فرهنگ تر از اونی بود که فکر میکردم. سر موضوعات مختلفی به من و خانوادم توهین کرد.
    اون از راه دور توی زندگی ما دخالت میکنه و من تنها توقعی که از شوهرم دارم اینه که یکبار از من دفاع کنه. همونجور که انقد به حرف اون گوش میده و براش مهمه منم باشم.
    من بعد از یکسال زندگی مشترک دارم به این نتیجه میرسم ازدواجم اشتباه بوده. اونا فرهگشون با ما متفاوته. یه جور اخلاقایی دارن که من از همشون بیزارم. از دیدنشون متنفرم. از کرمانشاه رفتن هم همینطور
    این روزا که باز بخاطر مادرش داره آزارم میده، احساس افسردگیه شدیدی میکنم.
    مدام کارهایی رو که کردن یادم میاد و از خودم تعجب میکنم که مثلا چرا مقابل فلان کارشون هیچی نگفتم چرا هیچ کاری نکردم. چرا به رابطمون خاتمه ندادم .

  2. کاربر روبرو از پست مفید الهه روشنایی تشکرکرده است .

    سان آی (یکشنبه 17 شهریور 92)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 10 آذر 94 [ 23:23]
    تاریخ عضویت
    1392-3-07
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    312
    امتیاز
    3,323
    سطح
    35
    Points: 3,323, Level: 35
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    1,117

    تشکرشده 633 در 254 پست

    Rep Power
    42
    Array
    سلام دوست عزیز به همدردی خوش امدید

    دوست من دقیقاً نگفتید که از ما چه راهکار یا کمکی می خواید؟

    تصمیم به ادامه زندگی دارید یا...؟

    سن خودتون و همسرتون هم بگید؟
    پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
    من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 مهر 92 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1392-2-29
    نوشته ها
    126
    امتیاز
    790
    سطح
    14
    Points: 790, Level: 14
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    139

    تشکرشده 82 در 51 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من تو یه سنندج زندگی می کنم ومی دونم مردم کرمانشاه چه فرهنگ هایی دارن عزیزم کلا مناطق کرد نشین پسراشون به شدت وابستگی افراطی دارن به خونواده هاشون تنها کاری که می تونی بکنی اینه که با مادرش خوب باش و اصلا پشت سر مادرش حرف نزن و یه جورایی سعی کن صبور و با گذشت باشی در غیر این صورت نمی تونی با شوهرت زندگی کنی تو این جور مناطق البته جاهای دیگه هم هست ولی نه به این نسبت مادرا دوست دارن پسراشون مال خودشون باشه حتی اگه 10 بار زن بگیرن مگه این که شوهر خیلی حالیش باشه که متاسفانه حالیشون نیست و مطیع مادراشون هستن مثلا دوست دارن تو همه کارای عروس دخالت کنن نظر بدن به خرید کردنش حسودی کنن عروس واسشون کار کنه و.... پس اگه می خوای زندگی کنی باید خیلی با سیاست باشی البته من خودم سیاست ندارم ولی دوستان تالار می تونن کمکت کنن

  5. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 شهریور 92 [ 19:47]
    تاریخ عضویت
    1392-6-17
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    29
    سطح
    1
    Points: 29, Level: 1
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام ممنون
    من شوهرم رو دوست دارم اونم همینطور. من و همسرم توی یه شهر دیگه دور از خانواده هامون زندگی میکنیم. با اینکه تازه ازدواج کردم و باید سرخوش و شاد باشم ولی بخاطر مشکلاتی که برام پیش آوردن، احساس دلمردگی و افسردگی میکنم. البته دوری از خانوادم هم بی تاثیر نیست. دلم میخواد اینجا بتونم به آرامش برسم. مشکلاتم رو مطرح کنم و با کمک اعضا بتونم در مقابل هر کدوم از مشکلاتم واکنش درستی داشته باشم. من بیست و چهار سالمه و همسرم بیست و نه

  6. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 آذر 96 [ 13:21]
    تاریخ عضویت
    1390-10-21
    نوشته ها
    214
    امتیاز
    5,696
    سطح
    48
    Points: 5,696, Level: 48
    Level completed: 73%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 1.0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    108

    تشکرشده 352 در 163 پست

    Rep Power
    38
    Array
    سلام خانم عزيز
    از ديگران توقع نداشته باش با منطق خودت روش زندگي مستقل با دخالت و همراهي ظاهري منسوبين را طراحي و عمل كن بمرور خوب ميشود .

  7. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 22 شهریور 93 [ 10:26]
    تاریخ عضویت
    1392-2-09
    نوشته ها
    220
    امتیاز
    1,966
    سطح
    26
    Points: 1,966, Level: 26
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    201

    تشکرشده 120 در 72 پست

    حالت من
    Narahat
    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزم خوش اومدی
    عزیزم یک نکته مهم که باید یادبگیری اینه که اصلا و به هیچ وجه از بدی های مادر شوهرت و کلا خونوادش چیزی نگو(من خودم قبلا اینطوری بودمو همه چیزو کف دست شوهرم میزاشتم اما از وقتی اومدم توو این تالار یاد گرفتم که هرچقدر بیشتر از بدی های مامانش یا... به شوهرم بگم بیشتر از من کشیده میشه و بر عکس بیشتر جذب اونا میشه)
    و دوم سعی کن جواب بدی های هر کسی رو به خودش بدی و اعصاب خوردی های خودت رو سر شوهرت خالی نکنی
    مثلا چند تا از دخالت هایی که مادر شوهرت توو زندگیتون میکنه رو مثال بزن تا بیشتر دوستان بتونن کمکتون کنن
    ویرایش توسط دریا72 : یکشنبه 17 شهریور 92 در ساعت 21:59

  8. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 شهریور 92 [ 19:47]
    تاریخ عضویت
    1392-6-17
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    29
    سطح
    1
    Points: 29, Level: 1
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    بیشتر کارهایی که کرده مربوط میشه به همون دوره ی عقدمون . البته بعد از ازدواجم هم یه بلاهایی سرم آورد و حرفایی زد که دیگه طاقت نیاوردم و جوابشو دادم. الانم باهاشون خیلی سردم و کاری باهاشون ندارم. گفتم که من و همسرم دور از خانواده هامون زندگی میکنیم. قبل از عید من اومده بودم تهران خونه ی مامانم اینا. همین که فهمیده بود من خونم نیستم و شوهرم تنهاست، اومده بودن اینجا. من با اومدنشون اصلا مشکلی ندارم. به هر حال خونه ی پسرشه . مشکل این بود که قبلش قرار بود خانواده من بعد از هفت ماه بیان خونمون. برای اولین بار قرار بود بیان چون ما راهمون دوره. دلم میخواست با خانوادم تنها باشم. چون خونم خیلی بزرگ نیست دلم میخواست راحت باشن. مادر شوهرم هم درست همون موقع دلش خواست بیاد . من به شوهرم گفتم دست و پامون تنگ میشه . بهشون بگو هفته بعد بیان. شوهرم هم که اصلا اینجور حرفارو نمیتونه بهشون بگه، خودم به مادرش گفتم ما این هفته مهمون داریم. بخدا خیلی محترمانه. و همین حرف من باعث شد خیلی از جریانات پیش بیاد . چون اون یه زنه کرده مغروه بهش برخورد. اینا کرمانشاهین. همشون مغرورن. دوس دارن حرف حرف خودشون باشه. بخدا از این همه تفاوتی که بین خانواده هامون میبینم خسته شدم. اصلا یه مدلین. یه جور خاصی که توصیفش سخته. شوهرم خودش بد نیست و نسبت به اونا خیلی فهمیده تره. چون هشت سال تنها تهران زندگی کرده. نمی دونم چه طور شد که گیره این قومه زبون نفهم افتادم.
    الان فقط به آرامش خودم فکر میکنم. چون توی این شهر تنهام و همش توی خونه هستم ، با خودم مدام حرف میزنم. توی ذهنم مدام باهاش میجنگم و حرف هایی که دلم میخواد بهش بگم رو، با خودم تکرار میکنم.
    میخوام کمکم کنید از این فکرای بیخودی راحت شم. حالا اگه رابطمون هم خوب شد که دیگه چه بهتر.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:47 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.