به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 29 مهر 92 [ 13:09]
    تاریخ عضویت
    1392-6-13
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    111
    سطح
    2
    Points: 111, Level: 2
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    بلاتکلیفی مخالفت عشق ...

    سلام
    من دختر ۱۸ ساله هستم.قبل از همه بگم پدرو مادر من اصلا با هم تفاهم ندران مادرم همیشه بهم میگه آدم عقل نباید ازدواج کنه چون ۹۰% مردها همینان که میبینی‌ (بابامو میگه) ولی خداروشکر به خاطره اختلاف مادرو پدرم خیلی‌ چیزارو یاد گرفتم معیار‌های یه مرد خوب چگونگی زندگی‌ کردن.
    ۳ سال پیش ک خارج از کشور زندگی‌ میکردیم با پسری آشنا شدم رفتار‌ها و اخلاق‌های خیلی‌ خوبی میدیدم تا کم کم حس کردم با معیار‌های فعلی من سازگار کم کم عاشقش شدم تا اینکه فهمیدم اونم منو دوست داره.بخاطر تجربه تلخ پدرو مادرم خیلی‌ مواظب بودم که یه وقت اشتباهی‌ نکنم ولی‌ با این حال من همسرمو پیدا کرده بودم.به خاطره مسائل اعتقادی واسم راحت تر بود باهاش صیغه کنم ک حرفی‌ که باهم می‌زنیم یا حسی ک نسبت بهش دارم برام بد تموم نشه..خلاصه هر دفعه ک باهاش حرف میزدم درباره همهٔ کاراشو حرفاش فکر می‌کردم چون می‌ترسیدم نکنه اشتباهی‌ کنم در انتخابم.از وقتی‌ بهش مطمئن شدم دیگه همسرم میدونمش اون هم همینطور.نمیخواستام رابطمون پنهان بمونه با مادرم حرف زدم بابام هم فهمید بخاطر اینکه نسبت بهم بی اعتماد شدن آمدیم ایران که بقیه درسمو اینجا بخونمو از پسره دور باشم.۳ سالی هست با همیم بارها با مامان بابام حرف ازدواج زدم از خواستم کوتاه نمیا‌م.با چند تا مشاور هم حرف زدم همشون میگن یا باید فراموشش کنی‌ ولی‌ اینطور که پیداست آدم خوبیه یا باید دیگه ازدواج کنی‌.بلا تکلیفی خیلی‌ کار دستت میده.هیچی‌ نگفتم تحمل کردم.امسال کنکوری بودم نتونستم از پسش بر بیام درسم واسم خیلی‌ مهم هم واسه من هم آیندمون ولی‌ نمی‌تونم هیچی‌ نمی‌تونم بخونم همه فکرم اینه که یه‌جوری به ثبات برسم آخه تا کیه دیگه؟
    این ۳ سالی‌ ک گذشت خیلی‌ با هم خوب بودیم همدیگرو بهتر شناختیم من مثل کف دستم اونو میشناسم تون مشکلاتش باهم مشورت می‌کنه همه چیزو بهم میگه چیزی ازم پنهان نکرده دروغ نگفته من هم همینطورم باهاش.تا اونجایی که عقلم رسیده امتحانش کردم مامان باباشم منو میشناسن دوستم دارن با هم در تماسیم اونا هم موافقن ولی درباره ی نارضایتی و کارهای مامان بابام چیزی نگفتم بهشون.ساله دوم دانشگاهه ماشینم داره کار داره ولی‌ خونه نه.من اصلا نمی‌تونم درس بخونم نه تنها درس دیگه حوصله هیچکسی‌رو ندارم میبینم حالا که مشکلی‌ واسم پیش اومده هیچ‌کسی نیست کمکم کنه.نمی‌تونم مشکلمو با فامیل همون در میون بذارم آبروی آدمو میبرن برای آدم حرف در میارن هیچکسی‌رو ندارم بهش اعتماد کنمو بتونه مشکلمو حل کنه.هر روز دعوا وحرفای مامان بابامو می‌شنوم مثل یه سی دی هرررر رروووززز تکرار میشه ولی هیچی‌ نمیگم چون حرف هامو زدم اصلا اجازه نمیدن چیزی بگم و اینو خوب میدونن من دوستش دارم ولی‌ باهم مخالفن دلیلشم نمیگن نمیدونم چرا مامان فکر‌های غلط می‌کنه میگه پس فردا اذیتت می‌کنه میگه اگه تو با من دوست شودی پس با ۱۰۰ نفر دیگه هم بودی یه چیزایی میگه:(( من همهٔ کارهام حساب شده و بادقت بود البته تا اونجایی که تونستم اگه به حرف هم اعتماد ندارن برن تحقیق بگن به این دلیل آدم خوبی نیست ولی‌ هیچ‌کاری برام نمی‌کنن فقط عذابم میدان خسته شدم:(( به خدا آدم بالاخره صبرش تموم می‌شه.اصلا من ادمی‌ نیستم با پسرا چت کنم و کل کل کنم برم بیرون دیر بیام به هرکی‌ اس‌ام‌اس بزنم:(( چرا زندگی‌رو به دهن‌ام زهر مار می‌کنن.مامانم مشکل پیدا کرد تون زندگیش چون بابامو نمیشناخت تحقیق نکرده بود دربارش.بار‌ها خواستم از این خونه فرار کنم ولی‌ آخه عاقلانه نیست کجا برم؟با این وضع ساله دیگه هم کنکور پزشکی‌ نمیارم.بهش میگم بیا بریم دادگاه میگه باید بتونم پول در بیرم خونه بتونم اجاره کنم لااقل اونقد داشته باشیم که بتونم وسیله خونه بگیرم راست میگه ولی‌ من نمی‌تونم تحمل کنم از زندگیم از همه چی‌ عقب موندم مریض شدم نه فقط من اون هم همینطور فقط بخاطر باورهای غلط مامان بابام:(( نگرانه همه چیز هستم ولی‌ مامانم میگه تو اصلا به فکر خودتو درستو ما نیستی‌ داری ما رو هم عذاب میدی :(( اگه راه حل هست بهم بگین خواهش می‌کنم.همیشه به خودم می‌گفتم چرا آخه بعضی‌‌ها از زندگیشون خسته میشن خودکشی‌ می‌کنن؟حالا میفهمم زندگی‌ بعضی‌وقتا آدمو سیر می‌کنه ک دیگه از همه‌‌جا می‌بره ولی‌ من کلی‌ برنامه واسه زندگیم دارم هنوز امید دارم مرد زندگیمو پیدا کردم ولی‌ صبرم دیگه تموم شده

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 13 آبان 97 [ 22:02]
    تاریخ عضویت
    1392-2-03
    نوشته ها
    230
    امتیاز
    5,609
    سطح
    48
    Points: 5,609, Level: 48
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 141
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    291

    تشکرشده 315 در 142 پست

    Rep Power
    35
    Array
    من متوجه نشدم عزیزم منم مثل شما جوونم میشه یکمی شفاف تر توضیح بدید:

    اون آقا ایرانیه یا خارجی که اونجا باهاشون آشنا شدی؟

    گفتی 3 سال یعنی این اتفاق از 15 سالگی افتاد و حتی اگه اون پسر فرشته زمینی باشه شما فکر میکنی واقا عاقلانه به نظر میاد؟

    من متوجه نمشم شما اومدید ایران و با هم در ارتباطید و خانواده اون آقا شما رو میشناسن چطوری؟ نکنه اونا هم پشت بند شما اومدن ایران؟


    یکی شفاف توضیح بدین ...

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 29 مهر 92 [ 13:09]
    تاریخ عضویت
    1392-6-13
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    111
    سطح
    2
    Points: 111, Level: 2
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنونم عزیزم که پستم رو خوندی
    اون آقا ایرانیه..1سال بعد از اینکه ما اومدیم اون هم با خانوادش برگشت ایران.ما توی یه مجتمع زندگی می کردیم.من اصلا نمی شناختمشون ولی بابام اون هارو میشناخت.وقتی بیرون با هاشون حرف می زد می اومد خونه ازشون تعریف می کرد که چه خانواده متشخصی هستن پسرای فهمیده و مودبی دارنو از این حرفا.بعد 2 سال اولین باری بود که می دیدمشون 2 ماه بعدشم به هم علاقه مند شدیم.وقتی مامانش متوجه شد پسرش به من علاقه داره اونم ناراحت شد ولی باباش اومد ازش پرسید که من چجور دختریم دو3 بار هم باهام حرف زد واسه آشناییشون با منو خانوادم وقتی مامانش بقیه ی همسایه هاشونو دعوت می کرد مارو هم دعوت می کرد تا مامانم رو بشناسه.باباش چند با امتحانم کرد ازم سوالایی می پرسید به قول خودش ببینه به اندازه کافی بزرگ شدم درست تصمیم می گیرم یا نه.خانواده ی اون هم مخالف بودن تا سال پیش دیگه مطمئن شدن از من.دوستم دارن باهام در تماس هستن خیلی قبولم دارن
    اونجا که بودیم 2 ماه مامان باباش اومده بودن ایران اونجا نبودن ولی مامانش گفت از اینکه میدونه من هستمو به فکرم مواظبشون هستم خیالش راحته.این اقا خودشون اشپزی بلد هستن ولی منم گه گاهی که مامان بابام خونه نبودن سریع واسشون غذا درست می کردم می بردم(اون موقع اولین باری بود غذا می پختم) دیگه باهم دیگه می رفتیم خرید های خونشون رو بخریم.توی این رفت و امد هامون خیلی چیز هارو دربارش فهمیدمو بیشتر بهش علاقه پیدا کردم.اون 2 ماه بابای من هم ایران بود مامانم هم به خاطر کارهای دانشگاهش عصر می اومد خونه.من این 2 ماه رو باهاش زندگی کردم سعی کردم خیلی باهم بیرون بریم خرید کنیم تو محیط اداری دانشگاه رفتیم مدرسه ی من رفتیم و این باعث شد رفتارشو بهتر بشناسم طرز برخوردشو در محیط های مختلف و خیلی چیز های دیگه
    ویرایش توسط sh.s : پنجشنبه 14 شهریور 92 در ساعت 10:44

  4. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 29 مهر 92 [ 13:09]
    تاریخ عضویت
    1392-6-13
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    111
    سطح
    2
    Points: 111, Level: 2
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    گفتند همان که غم دهد صبر دهد
    غم آمده,پس تو کی میایی ای صبر؟؟؟؟؟

    :((((از همتون ممنون..حس انسان دوستی اینه دیگه نه؟دنیا همینه آدما خودشون انقدر مشکل دارن که دیگه مشکلات دیگران به چشمشون نمی اد..حق هم دارن.مشاور میری به جا اینکه راه حل بده کمک منه میگه..میگی شاید یکی اینجا کمک کنه.خنده داره به هر دری رو میکنم جواب نمی گیرم ولی بازم میدونم بهش میرسم.ممنونم خدا که تو هستی درد دلمونو خوب میدونی. بیخیالش منم مثل بقیه..خوشالم که زنده ام خوشالم عاشقم
    چقدر آدم با زندگی تا میکنه ولی...

  5. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 21 دی 93 [ 23:45]
    تاریخ عضویت
    1391-5-23
    نوشته ها
    535
    امتیاز
    3,418
    سطح
    36
    Points: 3,418, Level: 36
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 82
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    573

    تشکرشده 935 در 360 پست

    Rep Power
    65
    Array
    دخترخوب شماکه سنی نداری این همه ناامیدانه نوشتی دیگه نمیتونم تحمل کنم دیگه بسمه
    دراین برهه اززندگی مهمترین چیزبرای شمادرستونه میدونید چرا؟اقاپسردانشجوهستندودار ندمیخونند اگرفرداایشون به مقاطع بالاترروندوشمادردیپلم بمانیدبه نظرتون مشکلی پیش نمیاداقاپسرنمیگویندمن فردی میخواهم که هم سطح خودم باشه شایدالان بپرسی بگویدنه برام مهم نیست فقط خودت برام مهمی ولی اینده همه چی رومشخص میکنه وقتی دانشگاه بری کلی دیدت نسبت به زندگی عوض میشه معیارهات تغییرمیکنه اصلابهتره بنویسم ادم عوض میشه بچگانه فکرنمیکنه هرچندمیدونم شمادرحال حاضرمیگوییدبه بلوغی که لازمه رسیدم ولی بازهم هرچقدرزمان بگذره پخته ترمیشوی پس عجله نکن پدرومادرباشمادشمنی ندارندصلاح شمارامیخواهند برای اینکه اعتمادپدرومادرتون روجلب کنیداول بایدخودتون روثابت کنید شروع کنید اولین کارموفقیت درکنکورامساله
    بعدبه فکرازدواج باشید مطمئناخانوادتون هم رضایت میدهنددرحال حاضرچون سنی نداریدمخالفت میکنند

  6. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 بهمن 94 [ 01:16]
    تاریخ عضویت
    1392-7-27
    نوشته ها
    163
    امتیاز
    2,623
    سطح
    31
    Points: 2,623, Level: 31
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 127
    Overall activity: 8.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    41

    تشکرشده 271 در 111 پست

    Rep Power
    29
    Array
    اولا به خدا توکل کنید اگه ایشون قسمت شما باشه حتما بهش می رسید.
    اگه ایشون به شما وفادار باشه تا 100 سال دیگه هم به شخص دیگه ای فکر نمی کنه.
    شما فعلا سعی کنید روی درستون تمرکز کنید (می دونم سخته ولی تو می تونی) و یک رشته خوب قبول بشید کم کم که سنتون بیشتر میشه و سطح تحصیلاتت هم بالا میره پدر و مادرتون هم بیشتر روی حرف شما حساب باز می کنند.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.