سلام
من دختر ۱۸ ساله هستم.قبل از همه بگم پدرو مادر من اصلا با هم تفاهم ندران مادرم همیشه بهم میگه آدم عقل نباید ازدواج کنه چون ۹۰% مردها همینان که میبینی (بابامو میگه) ولی خداروشکر به خاطره اختلاف مادرو پدرم خیلی چیزارو یاد گرفتم معیارهای یه مرد خوب چگونگی زندگی کردن.
۳ سال پیش ک خارج از کشور زندگی میکردیم با پسری آشنا شدم رفتارها و اخلاقهای خیلی خوبی میدیدم تا کم کم حس کردم با معیارهای فعلی من سازگار کم کم عاشقش شدم تا اینکه فهمیدم اونم منو دوست داره.بخاطر تجربه تلخ پدرو مادرم خیلی مواظب بودم که یه وقت اشتباهی نکنم ولی با این حال من همسرمو پیدا کرده بودم.به خاطره مسائل اعتقادی واسم راحت تر بود باهاش صیغه کنم ک حرفی که باهم میزنیم یا حسی ک نسبت بهش دارم برام بد تموم نشه..خلاصه هر دفعه ک باهاش حرف میزدم درباره همهٔ کاراشو حرفاش فکر میکردم چون میترسیدم نکنه اشتباهی کنم در انتخابم.از وقتی بهش مطمئن شدم دیگه همسرم میدونمش اون هم همینطور.نمیخواستام رابطمون پنهان بمونه با مادرم حرف زدم بابام هم فهمید بخاطر اینکه نسبت بهم بی اعتماد شدن آمدیم ایران که بقیه درسمو اینجا بخونمو از پسره دور باشم.۳ سالی هست با همیم بارها با مامان بابام حرف ازدواج زدم از خواستم کوتاه نمیام.با چند تا مشاور هم حرف زدم همشون میگن یا باید فراموشش کنی ولی اینطور که پیداست آدم خوبیه یا باید دیگه ازدواج کنی.بلا تکلیفی خیلی کار دستت میده.هیچی نگفتم تحمل کردم.امسال کنکوری بودم نتونستم از پسش بر بیام درسم واسم خیلی مهم هم واسه من هم آیندمون ولی نمیتونم هیچی نمیتونم بخونم همه فکرم اینه که یهجوری به ثبات برسم آخه تا کیه دیگه؟
این ۳ سالی ک گذشت خیلی با هم خوب بودیم همدیگرو بهتر شناختیم من مثل کف دستم اونو میشناسم تون مشکلاتش باهم مشورت میکنه همه چیزو بهم میگه چیزی ازم پنهان نکرده دروغ نگفته من هم همینطورم باهاش.تا اونجایی که عقلم رسیده امتحانش کردم مامان باباشم منو میشناسن دوستم دارن با هم در تماسیم اونا هم موافقن ولی درباره ی نارضایتی و کارهای مامان بابام چیزی نگفتم بهشون.ساله دوم دانشگاهه ماشینم داره کار داره ولی خونه نه.من اصلا نمیتونم درس بخونم نه تنها درس دیگه حوصله هیچکسیرو ندارم میبینم حالا که مشکلی واسم پیش اومده هیچکسی نیست کمکم کنه.نمیتونم مشکلمو با فامیل همون در میون بذارم آبروی آدمو میبرن برای آدم حرف در میارن هیچکسیرو ندارم بهش اعتماد کنمو بتونه مشکلمو حل کنه.هر روز دعوا وحرفای مامان بابامو میشنوم مثل یه سی دی هرررر رروووززز تکرار میشه ولی هیچی نمیگم چون حرف هامو زدم اصلا اجازه نمیدن چیزی بگم و اینو خوب میدونن من دوستش دارم ولی باهم مخالفن دلیلشم نمیگن نمیدونم چرا مامان فکرهای غلط میکنه میگه پس فردا اذیتت میکنه میگه اگه تو با من دوست شودی پس با ۱۰۰ نفر دیگه هم بودی یه چیزایی میگه:(( من همهٔ کارهام حساب شده و بادقت بود البته تا اونجایی که تونستم اگه به حرف هم اعتماد ندارن برن تحقیق بگن به این دلیل آدم خوبی نیست ولی هیچکاری برام نمیکنن فقط عذابم میدان خسته شدم:(( به خدا آدم بالاخره صبرش تموم میشه.اصلا من ادمی نیستم با پسرا چت کنم و کل کل کنم برم بیرون دیر بیام به هرکی اساماس بزنم:(( چرا زندگیرو به دهنام زهر مار میکنن.مامانم مشکل پیدا کرد تون زندگیش چون بابامو نمیشناخت تحقیق نکرده بود دربارش.بارها خواستم از این خونه فرار کنم ولی آخه عاقلانه نیست کجا برم؟با این وضع ساله دیگه هم کنکور پزشکی نمیارم.بهش میگم بیا بریم دادگاه میگه باید بتونم پول در بیرم خونه بتونم اجاره کنم لااقل اونقد داشته باشیم که بتونم وسیله خونه بگیرم راست میگه ولی من نمیتونم تحمل کنم از زندگیم از همه چی عقب موندم مریض شدم نه فقط من اون هم همینطور فقط بخاطر باورهای غلط مامان بابام:(( نگرانه همه چیز هستم ولی مامانم میگه تو اصلا به فکر خودتو درستو ما نیستی داری ما رو هم عذاب میدی :(( اگه راه حل هست بهم بگین خواهش میکنم.همیشه به خودم میگفتم چرا آخه بعضیها از زندگیشون خسته میشن خودکشی میکنن؟حالا میفهمم زندگی بعضیوقتا آدمو سیر میکنه ک دیگه از همهجا میبره ولی من کلی برنامه واسه زندگیم دارم هنوز امید دارم مرد زندگیمو پیدا کردم ولی صبرم دیگه تموم شده
علاقه مندی ها (Bookmarks)