سلام به همه دوستان خوبم
یک سال ونیم با شوهرم مشکل خیلی خیلی شدیدی داشتیم داشتم طلاق می گرفتم و خیلی کارهای دیگه یکی بهمون پیشنهاد داد چرا یه مسافرت نمی رید شاید روحیتون عوض شه برید همه کینه ها رو بریزید توی دریا وبرگردید ما هم شال وکلاه کردیم و به امید یه فرجی راه افتادیم. وقتی به مقصد رسیدیم پسرم به شدت مریض شد و یک هفته همش توی بیمارستانها بودیم اون هیچی بعدش یه باره خبر دادن عروسی دختر دایی منه البته تهران ماهم چون اون موقع هنوز تهران معطل شدیم و دایی چندبار زنگ زد گفتیم باشه بریم عروسی اولین دعوامون اینجا شروع شد که من گفتم یه هدیه در حد بیست الی سی هزارتومنی بگیریم اونم با ترس ولرز چون اونو میشناسم یه هو برگشت گفت مگه چه خبره و من اهل کادوی اینقدری نیستم و.!!! در حالی که هفته پیش برای عروسی دختر خواهرش یه هدیه هفتادهزارتومنی خرید که تازه من پیشنهاد دادم اونم با سر رفت خرید و هدیه خونه خریدن داداششم یه هدیه سی هزارتومنی بود که بازم من بهش پیشنهاددادم فقط به خاطر اینکه بهش نشون بدم من مثل اون آدم گداصفتی نیستم تازه من اصلا خانواده پرجمعیتی ندارم کل عمو عمه ودایی وبچه هاشون 30 نفرن در حالیکه اونا فقط 11 تا خواهر وبرادرن که با بچه هاشون حدود 50نفری میشن غیر از بقیه فامیلاشون نمی دونم با این اخلاق زشتش چه کارکنم که همش فرق میذاره فقط تو فکر خانواده خودشه و همیشه باعث خجالت من جلوی خونوادم می شه طوریکه خونواده من بهش به چشم یه آدم گدا صفت نگاه می کنن ولی خونواده اون همش می گن که اون دست ودلبازه بس که هر چی داره به پاشون می ریزه وجالب اینکه خانواده اون هیچوقت برای ما حتی یه هدیه کوچک هم نمی ارن وحتی روزبه روز طلبکارتر می شن برعکس خانواده من که همیشه برای ما سنگ تموم می ذارن اصلا خونوادگی اینجوری هستن فقط دست بگیر دارن . دعوای دوم زنگ زده به مامانش که چی می خوای برات بخرم مامانشونم طبق معمول بدون دستور نمی مونن سرتون رو درد نیارم که یک هفتهای رو که مسافرت بودیم همش دنبال وسیله سفارشی مامانش بود که اون جنسش بده بریم یه جای دیگ هم ببینیم و ازاین حرفا که حسابی اعصابم رو خرد کرد وحتی نگفت تو برای مامانت چیزی نمی خوای ؟ دعوای سوم سر اینکه یکی از برادرهای شوهرم بچه دار نمی شن شوهرم بعد از یک ده روز پذیرایی که بنده خدا زن داداشش ازمون کرد و چقدر برای پسر من دل سوزوند توی بیمارستان واینور وانور بعد از خدافظی ازشون توی ماشین به من گفت من با خواهرام باید یه برنامه بذلریم برای داداشم زن بگیریم!!!که منم بهش گفتم تو اصلا آدم نیستی پس منم اگه بچه دار نمی شدم تا حالا 2-3 تا گرفته بودی با کمال پررویی گفت آره . البته کلی مسائل دیگه هم بینمون پیش اومد که خیلی طولانی می شه آخه من به چی این مرد دلم خوش باشه حالم ازش بهم می خوره از مشاوران محترم ودوستان دلسوزم خواهش می کنم کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)