سلام
من قبلا اینجا عضو بودم اما هرکار کردم نتونستم رمزمو بازیابی کنم مجبور شدم که دوباره عضو شم از اینکه قوانین رو نادیده گرفتم معذرت میخوام
خلاصه ای از زندگیم که قبلا هم گفته بودم ولی گمشون کردم
حدود 3 سال پیش ازدواج کردم و بعد از 9 ماه باردار شدم من آمادگی بچه دار شدن نداشتم اما شوهرم خیلی دلش بچه میخواست بخاطر بارداری حالم بد بود و با کمی کش مکش رفتم خونه مادرم اما نمیدونم چی شد( 90% تحریک مادرشوهرم بود) بعد چند روز که اونجا بودم شوهرم بهم ریخت و اومد پشت در خونمون چاقو کشی و فحاشی بعد کار به دادگاه کشید و اون به زندان محکوم شد و... در این بین محل کارشو برد یه شهرستان دیگه
یکی از همسایه هامون واسطه شد منم بعد از 5ماه گیرو کش برگشتم سر خونه زندگیم تقریبا 1سال همینجوری با هم زندگی میکردیم ما آشتی کرده بودیم و رضایت داده بودیم اما چون جرمش سنگین بود دادگاه ول کن نبود گاهی بخاطر نامه های دادگاه دعوا میشد
گاهی انقدر شوهرم بهم فشار می آورد که میگفتم چه اشتباهی کردم برگشتم اما تحمل میکردم خیلی وقت ها رفتارش باهام سرد بود
بچه رو بهونه میکرد میرفت تواطاق جدا میخوابید هرکار میکردم جذبش کنم نمی شد
بعد از ظهرا یه مغازه تو شهربازی زده بود میرفتم پیشش میگفت چرا اومدی؟
با هام خیلی بد اخلاقی میکرد به م ن به چشم یه کنیز نگاه میکرد اما این رفتاراشو تحمل میکردم چیزی که برام تحمل کردنش سخت بود مادرش بود هرکاری میکردم نمیتونستم تحملش کنم چون خیلی بهم توهین کرده بود از درد و دلهایی که باهاش کرده بودم سو استفاده کرده بود حتی یه جورایی تو رابطمونم دخالت میکرد(کاشمیتونستم جزئی بگم) یه بار سر همین موضوع خیلی دلم سوخت برای شوهرم نوشتم "تمام مهربونیات بخاطره مامانته" همین شد جرقه دعوا شروع کرد به دادو بیداد و کتک کاری!درصورتی که من فقط میخواستم حرف دلمو به شوهرم بگم چون خودش دقیقا روز قبلش گفته بود هرچی که هست به خودم بگو خودم درست میکنم
بعد 2 روز مامانش میخواست بیاد ظهر منم قبل از رسیدنش وقتی شوهرم و بچه خواب بودن زدم بیرون و تت شب واسه خودم دور زدم هرچی هم تلفن زد ج ندادم
نزدیک غروب رفتم دیدم خونه نیستن منم رفتم خونه صاحبخونه تا آقا با مامانش اومد اونجا هم مادر و پسر کلی فحش و نا سزا و شوهرم حمله کرد که منو بزنه که صاحب خونه جلوشو گرفت
بعد این ماجرا 3 هفته طول کشید باهام آشتی کنه تو این سه هفته خیلی بهم سخت گذشت تو شهر غریب تلفنمو گرفت شب دیر میومد کلی اذیت شدم ولی گذشت
چند وقت گذشت اسمم برای کار در اومد باید میومدم شهرستان خودمون اما اون به پدرم میگفت باشه میفرستمش اما شب با من دعوا میکرد که حق نداری بری سرکار
منم تو آخرین فرصت بهش زنگ زدم گفتم آینده من و بچه برات مهم نیست؟ گفت نه بخاطر رفتارت با مامانم نه!
منم وسایل بچه رو جمع کردم اومدم شهرمون تو راه برام دردسر ایجاد کرد از پلیس نامه گرفت که تو دادگاه ارائه بده اون لحظه انقدر عصبانی بودم که هیچی برام مهم نبود
20 روز بعد صاحب خونه میگفت که با یه خانوم دیدتش بهش تذکر داده اونم زده دندون صاحبخونه رو شکسته و از اونجا بلند شده
الان حدود 2ماهه که من خونه بابامم
تو این 2ماه فقط تو دادگاه و کلانتری موقع ملاقات بچه همو میبینیم اصلن با هم هیچ حرفی نمیزنیم و اون فقط هرجا تنها گیرم میاره بهم چاقو نشون میده که منو بترسونه تا مهریه مو ببخشم و طلاق بگیرم
همه میگن برای طلاق اقدام کن شوهرت آدم کثیفیه اما نمیدونم چرا اما من دوسش دارم شاید بخاطر دخترم
اگه مامانش نباشه هرچی باشه میتونم تحملش کنم اما مامانشو نمیتونم
کمکم کنید دارم دیووونه میشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)