با سلام
خانمی هستم31 ساله و از همان اول نوجوانی به رفاه در زندگی آینده ام فکر می کردم، از 20 سالگی شروع کردم به کار کردن و همزمان تحصیل در دانشگاه. 30 ساله که شدم به درجه ای از استقلال مالی دست پیدا کرده بودم ، علاوه بر آن در این 10 سال هم انقدر درمحیط کار با آدم های مختلف برخورد کرده بودم که تقریبا میتوانستم آدمها را با 2 یا 3 جلسه حرف زدن به طور تقریبی بشناسم. من هم مثل بقیه دخترها خواستگارهای رنگانگی داشتم اما ازا نجایی که به دسترنج خودم تکیه کرده بودم، انتظاری از خواستگارم جز صداقت و جوهرکار و مهربانی نداشتم یعنی برایم حساب بانکی و خانه و ماشینش مهم نبود. آقایی با همین خصوصیات و 4 ماه بزرگتر از خودم در محیط کارم توسط یکی دیگر از همکارانم از من اجازه خواستگاری خواستند و موضوع به خانواده ها واگذار شد. در همه چیز همپا بودیم جز این که این آقا هیچ اندوخته ای نداشت برای اینکه از وقتی شاغل شده بود مجبور به پرداخت هزینه های خانواده اش بوده و طبق گفته خودش حالا دیگر بدهی های خانواده تمام شده بود و بدون کمک اقتصادی شریک زندگی اش هم میتوانست زندگی مشترک را اداره کند. چون ایشان هیچ اندوخته ای نداشت قرار بر این شد که بدون مراسم عروسی زندگی مشترک را شروع کنیم ، حتی در آن شرایط قادر به پرداخت هزینه یک مراسم نامزدی ساده هم نبودند. اما مادر ایشان اصرار داشتند با یک وام 20 میلیون تومانی یا بیشتر، مراسم مفصلی بگیریم که : "هم حرفی از جانب مردم وجود نداشته باشد"!! و هم آرزوی ایشان که: "دیدن فرزندشان در لباس دامادی است بر آورده شود" ! و هم اینکه: " بعدا ظرف 5 سال اقساط آن را مبپردازید" !! اما من که 10 سال تلاش کرده بودم تا آینده زندگی ام را بسازم و حالا هم با مردی ازدواج میکردم که از نظر من بزرگترین سرمایه هارا داشت برایم مراسم عروسیی که تا 5 سال بعد خودم و همسرم مجبور بودیم قسطش را بپردازیم اصلا معنایی نداشت.خلاصه در مراسم خواستگاری درخواست مشترک من و شریک آینده ام ، با تقاضای محترمانه پدرم مطرح شد و با صحبت های منطقی، مادر همسرم بسیار سخت راضی شد که ما با خرید لوازم ضروری، زندگی مشترکمان را شروع کنیم. اما بعد از آن، ایشان نه دیگر نه مرا دوست داشتند و نه به عنوان عروس قبول و بدتر از همه این که بعد از ازدواج متوجه شدم که پدر و مادر ایشان با ازدواج ما به دلیل تفاوت های فرهنگی ( من ساکن شمال کشور هستم و همسرم جنوب کشورو در حال حاضر در جنوب کشور زندگی میکنیم)مخالف بوده اند اما همسرم با اصرار آنها را راضی به انجام این کار کرده اند ! بعد از ماجرای عروسی، 3 ماه نشده بحث بچه شروع شدکه: " بچه بیاورید بدهید به من ،عیبی ندارد که از صبح تا شب سر کارباشید، من بزرگش می کنم".(ما هر دو روزی 10 تا 12 ساعت سر کار هستیم). پس از آن ماجرای اینکه: " چرا پسرم میخواهد در فلان شهر کشور خانه بخرد و چرا میخواهی پسرم را از من دور کنی" و فریاد زدن و بالا رفتن فشارخونش که دست آویز خوبی برای به کرسی نشاندن حرف بود، در همه آن ماجراها من با کمال احترام و در عین حال بدون تعارف حرفم را می زدم اما حیف که مادر همسرم به شدت خودخواه است من بد ایشان را نمی گویم این تایید تمام کسانی است که ایشان را میشناسند،حتی فرزندانش!! وخلاصه اینکه: " مادر ما مدلش این است و چیزی توی دلش نیست"!! از حق نمی شود گذشت. خیلی خوب است،مهربان و خنده رو اما دوست دارد برای فرزندش بر همه کس مقدم باشد و هر ماه در مقدار قابل توجهی از حقوق فرزندش سهیم باشد!! اگر کسی خلاف میلش حرف بزند با آه و ناله و بستری شدن ایشان در بیمارستان رو به رو می شود. اما مگر نه این است که کسی که از کمیِ درآمد می نالد اندکی هم قناعت یاد می گیرد؟! چیزی به نام صرفه جویی هم وجود دارد! باشد! قبول! مادر است ، زحمت کشیده، از پسرش انتظار دارد. اما قبول کنید شما هم دوست ندارید هزینه توقعات دیگران را بپردازید آن هم در شرایطی که حتی از کوچکترین هزینه ها در زندگی مشترک صرف نظر می کنید . وقتی عامدانه حضورتان نادیده گرفته میشود و به شما القا میشود که پسرم هنوز مادرش را بیشتر از همه دوست دارد،غافل از اینکه یه دختر بالغ 30 ساله نیامده است عشق شما را از فرزندتان بگیرد! چه احساس بدی سراپای وجودتان را فرا می گیرد! و این که من کجای زندگی همسرم قرار دارم؟ گذشته از آن خودتان( به درخواست فرزندتان) با هزار درخواست و تمنا او را خواستگاری کردید، او آمده یارو یاورپسر شما باشد! ا و فقط میخواهد برای خستگی هایش یناهگاهی داشته باشددوست ندارد گاه و بی گاه به او ثابت کنید زن شماره یک زندگی فرزندتان شما هستیدیا فرزندتان وظیفه دارد به شما رسیدگی کند در صورتی که رفتاری کاملا متفاوت با همسر دخترتان دارید( اگر داماد ما می خواست دنبال پدر و مادرش برود دختر ما را برای چه میخواست)؟ باور کنید لحن همسرم در حضور پدر و مادرش با من متفاوت است. با این که هنوز زندگی مشترکمان به یک سال نرسیده چند بار منطقی راجع به این موضوع صحبت کرده ایم. گفتم که من احساس غریبگی میکنم وقتی با لحن سرد و غریب بامن حرف میزنی اما فقط میگوید:" تو یکم حساس هستی ، من از پدر و مادرم خجالت میکشم همین"!!
ناگفته نماند همسرم انسانی بسیار مبادی آدب، متین و مهربان است. احساس میکنم اگر بخواهم هی گله و شکایت بکنم باعث آزار و پریشانی افکار ایشان میشوم.
با توجه به توضیحاتم به نظر شما من چه رویه ای باید در پیش داشته باشم تا آرامش حاکم در زندگی ام گاه و بی گاه دستخوش تغییر نشود؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)