سلام دوستان
من با همسرم مشكل دارم. ميخوام حلش كنم. اما نميدونم چطوري! ميخوام كمكم كنيد. داستان زندگي چيزي نيست كه با يكي دو صفحه بشه اونو توضيح داد. پس پيشاپيش ازتون عذرخواهي ميكنم كه وقتتون رو ميگيرم.
زماني كه من ميخواستم جهيزيه بچينم (بعد از 7 ماه عقد) متوجه شدم كه همسرم يه دوست دختر داره و توي اين هفت ماهي كه عقد بوديم باهاش در ارتباط بوده. البته اينو هم بگم توي سه سالي كه با هم دوست بودن هيچ وقت همديگه رو از نزديك نديدن چون توي دو شهر با مسافت بسيار دور از هم زندگي ميكردن و ارتباطشون بصورت تلفني و از طريق چت بوده و عكس همديگه رو ديدن. نميدونم وقتي يه پسر و دختر با هم عقد ميكنن و هنوز زير يه سقف نرفتن و هر كدوم هنوز پيش خانواده هاشون زندگي ميكنن چقد نسبت به هم تعهد دارن؟ ولي همسرم هميشه از من ميخواست من برم خونشون. ميتونم بگم تقريبا آخر تمام هفته ها من پيش اون بودم (پنجشنبه ميرفتم و جمعه برميگشتم) و حتي اينكه يك دو ماه آخر هفته اي دو شب پيش هم بوديم. و اگر احيانا يه هفته كار داشتم و حوصله نداشتم و يا با خانوادم برنامه اي ميرختم و ميگفتم نميتونم بيام شاكي ميشد و ميگفت خانم تو الان شوهر داري و هيچي از من مهمتر نيست!
متاسفانه بايد بگم همسرم در دوران مجردي خودارضايي ميكرده و زماني هم كه دوست دختر داشته با هم صحبتهاي اين مدلي داشتن كه از طريق صحبت با اون دختره خودش رو ارضا ميكرده (و دختره رو هم ارضا ميكرده).
من خيلي براي زندگيم برنامه داشتم. بينهايت همسرم رو دوست داشتم و دارم و ميخواستم تمام زندگي رو پر از عشق كنم ولي زماني كه موضوع دوست دخترش رو فهميدم بدجوري تو روحيم اثر گذاشت. شايد اگه متوجه نميشدم با هم صحبتهاي جنسي ميكنن كمتر اذيت ميشدم. زماني كه فهميد من قضيه رو فهميدم انتظار داشتم بگه رابطمو باهاش قطع ميكنم و ... ولي خيلي عادي مثل اينكه اصلا كار بدي نكرده با قضيه برخورد كرد و حتي منو متهم كرد كه چرا تو كارش سرك كشيدم و ...
من تصميم گرفتم كه اين موضوعو ناديده بگيرم و بهش گفتم هر كاري كردي مربوط به دوران مجرديت بوده و اون موقع تعهدي به من نداشتي اما از الان به بعد تو فقط به من متعهدي.
خلاصه اينكه ما ازدواج كرديم. چند ماهي از ازدواج ما گذشته بود كه من متوجه شدم دوباره با دوست دختر سابقش تماس برقرار كرده و باهاش صحبت كردم و اونم فول داد ديگه هيچ وقت تكرار نشه و من قسمش دادم نه بهش زنگ بزنه و نه تماسشو جواب بده و نه بهش اس ام اس بده و نه اس ام اس هاشو جواب بده و كلا ارتباط رو تموم كنه. اونم قول داد و تا الان كه يك سال و نيم از ازدواجمون گذشته خداروشكر من ديگه متوجه چيزي نشدم.
ولي مشكل من برميگرده به خود ارضايي اون. بعضي وقتا هوس ميكنه ميره فيلم ميذاره و به من كاري نداره. متاسفانه متاسفانه بايد بگم كه اين رفتارش باعث شده من خيلي خيلي سرد بشم. بهتره بگم بطور كل ميلم رو از دست دادم و اگه اون پيش قدم نشه من هيچ وقت هيچ حسي ندارم. و اين خيلي عذابم ميده كه من باشم و بره فيلم ببينه. وقتي بهش ميگم چرا؟ ميگه اينا تقاص زمان دوران عقد كه داري پس ميدي! اونوقتا كه بهت ميگفتم بيا و بهونه ميوردي و ميگفتي كار دارم و ميخوام لباس بشورم و اتو كنم و ... حالا اينطوري شده! در صورتي كه خدا شاهده من زياد پيشش مي رفتم در ثاني اصلا نرفتم بايد اينطوري بشه؟ من خيلي ها رو ميشناسم كه دوران عقد حتي يك بار هم خونه نامزدشون نرفتن اما هيچ وقت با هم مشكل نداشتن. تقريبا اسفند ماه بود من يك روز جمعه رفتم خونه مامانم آخه خواهرم كار داشت رفتم كمك اون. بعد كه برگشتم ديدم بازم اين كارو كرده وقتي ازش پرسيدم چرا ميگفت وقتي شوهرتو تنها ميذاري و ميري خونه مامانت اينطوري ميشه ديگران از من مهمترن! تو به ديگران بيشتر اهميت ميدي. در صورتي كه من قبلش باهاش هماهنگ كردم و در ضمن خودش امتحان داشته و من تنهاش گذاشتم كه درس بخونه. حتي ظهر اومده خونه مامانم و بعد از ناهار برگشته. ولي بازم ...
يك چيز ديگه هم هست و اون چند شب قبل از عروسي خانواده هاي ما دعوا كردن و البته همه فاميل ميدونن مقصر اونا بودن و بعد از عروسي ديگه با هم رفت و آمد نميكنن ولي يه چيزي كه هست اينه كه توي همون چند شب قبل از عروسي انقد در مورد من بد گفتن و كلا فكرشو عوض كردن و اونو با بدبيني فرستادن خونه جديد و اون هنوز منو نشناخته نسبت بهم بدبين شد و تا الان هميشه فكر ميكنه واسه هر كاري منظوري دارم و قصد و غرضي دركاره. هيچ وقت منو حس نكرد، به احساسم اهميت نداد و ...
همسرم دست بزن داره و منو چندين بار زده و ناگفته نمانه منم از خودم دفاع كردم ولي هيچ وقت نذاشتم كسي بفهمه ولي خودش زنگ ميزد به مامانم يا ميرفت ميوردش و ميفهموندش كه دعوا كرديم. و به مامانم و برادرم قول داده بود كه ديگه نزنه. چند وقت بعدش بازم دعوامون شد و بازم زد و من قسم خوردم اگه يه بار ديگه بزنه ميرم شكايت ميكنم و دوباره اين ماجرا پيش اومد و من رفتم دادخواست نوشتم ولي اونو به اجرا نذاشتم حتي پزشك قانوني هم نرفتم. ظهر همون روز كه برگشتم خونه ديدم برادرم رو اورده خونه و داره باهاش حرف ميزنه. برادرم هم باهاش صحبت كرده بوده و ازش قول گرفته بود كه ديگه نزنه. ما توي اين يكسال و نيم خيلي دعوا كرديم الان 5 روزه كه من قهر كردم و اومدم خونه بابام. روز اول اومد سركارم و يه پرونده اورد و گفت رفتم پزشكي قانوني و شكايت كردم. (آخه شب قبلش كه دعوامون شد زنگ زدم به برادرم و گفتم بياد منو ببره و وقتي برادرم اومد با هم دعواشون شد. فكر كنم از اونم شكايت كرده البته فكر كنم به خاطر عدم تمكين هم دادخواست نوشته باشه) و تهديدم كرد يا ميايي سر زندگيت يا تا آخرش هرجا كه رفتي منم هستم. منم گفتم هر كاري دلت ميخواد بكني بكن. بهش گفتم انقد ميشينم خونه بابام تا موهام رنگ دندونام بشه.
اون از دوران مجرديش هم همينطوري بوده و ميدونم چند بار سر پاركينگ براي ماشين و ... با همسايه ها دعواش شده و كارش به كتك كاري رسيده. حتي برادر بزرگترشو تو خونه كتك زده. پدرش اينطوري بوده و مادرشوهرم چندين بار تعريف كرده كه تا كوچكترين اشتباهي مي كردم كتك ميخوردم.
اما من ...
من توي اين يك سال و نيم تبديل شدم به يك آدم وحشي (اين چيزي هست كه همسرم ميگه). اصلا بهتره بگم آدم نيستم. خودم فكر ميكنم به شدت افسرده هستم. دلم به هيچي خوش نيست. احساس ميكنم همه جوره حريم ها شكسته شده خانواده هامون تو روي هم وايسادن. شوهرم با برادرم (كه هم از اون و هم از من كوچكتره) دعواشون شده و الان به شدت از هم دلخورن. من همه جوره روم تو روي همسرم باز شده و حتي زدمش. بشدت نسبت بهش بي اعتماد شدم و اونم نسبت به من. (البته اون از شب اول با بي اعتمادي پاشو گذاشت تو زندگي).
دلم از همه چي سير شده. نه ميتونم با كسي قرار بذارم برم بيرون نه ميتونم كسيو دعوت كنم خونمون. هيچ فقط بايد برم سر كار چون درآمد همسرم كافي نيست و بعدشم بيام خونه كارهاي خونه رو انجام بدم اگه مثلا يه روز خواهرم بگه با هم بريم خريد يا جايي وقتي به همسرم ميگم ميگه كاراتو كردي؟ كاري تو خونه نيست؟ اما اگه مثلا خواهر اون زنگ بزنه بگه بريم جايي حتما حتما بايد برم كه اگه نرم قصد و غرضي داشتم. ولي اون اگه مثلا بره پيش دوستش و بهش پيشنهاد بده بريم شام بخوريم خيلي راحت قبول ميكنه. هر وقت دلش بخواد ميره به خانوادش سر ميزنه و اصلا به منم نميگه و اين خيلي براش عاديه اما من اگه همچين كاري بكنم سر خود هستم و همسرم برام اهميت نداره و همچنين قصد و غرضي در كارم بوده.
خيلي خسته شدم هم از نظر روحي خيلي آسيب ديدم و هم از نظر جسمي. حالا از شما دوستان ميخوام من براي حل كردن مشكلات زندگيم راهنمايي كنيد. متشكرم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)