سلام دوستان ، در بیست سالگی با جوانی بیست ساله ( که عاشق من بود ) ازدواج کردم ، او جوانی بسیار بسیار فعال ، کاری و با رویاها و ارزوهای بزرگ بود ، استعداد و علاقه شدیدی به هنر و ورزش حرفه ای و تحصیل داشت ولی تمامی علایق و استعدادهایش را برای رسیدن به ارزوها و رویاهایش که انها را در تلاش و کارهای سخت می دید رها کرد و به مشاغل سخت مشغول شد ، ابتدا به یکی از سخت ترین و باورنکردنی ترین مشاغل نادر دنیا یعنی شکستن قطعات چدنی بزرگ ( فقط با پتک ) مشغول شد و چند سال در این حرفه سخت عرق ریخت ، بعد از چند سال با ورود دستگاههای بزرگ چدن شکن به بازار کار ، چدن شکنی با پتک ارام ارام به کنار رفت و او به خرید و فروش نوعی از فلزات با روشی خاص مشغول شد ، در ابتدا همه چیز خوب بود و زندگی ما هر روز بهتر از دیروز و ما هرروز شادتر از دیروز زندگی می کردیم ، ولی بعد از چند سال رفته رفته او از شغل خود اظهار نارضایتی کرد و تصمیم به رها کردن این حرفه و شروع کار جدید دیگری نمود ، و تلاش ما در ممانعت از این تصمیم او نتیجه ای نداشت ، (علت این تصمیم او و ترک حرفه تخصصی که سالها در ان زحمت کشیده بود ، ورود افرادی بی فرهنگ و مفسد که حتی قادر به بیان یک جمله درست فارسی نبودند ولی در دزدی و فساد استادان بی رقیبی بودند و این حرفه را به طور کل در دست گرفته و به تباهی و لجن کشیدند ، بود ) او می گفت که نمی خواهم تمام زحمات و سختیها و عذابهایی را که در طول سالها کشیده ام با همکاری با این افراد به تباهی بکشم ، به هر ترتیب شغل و تخصص خود را رها کرده و در پی یک شغل و حرفه جدید اواره بازار اشفته کار و انبوه بی کاران شد ، بیش از هفت سال در پی گمشده اش گشت و حاضر به بازگشت به حرفه خودش نشد و در طول این هفت سال ما هرچه داشتیم و نداشتیم از دست دادیم و تنها امید زندگی ما برای ادامه بقا دختر بچه چهار ساله زیبایمان بود که خداوند بعد از دوازده سال به ما عطا کرده بود ، بالاخره سرنوشت او را شکست داد و او مجبور و محکوم به بازگشت به حرفه خود که به گفته خودش کاملا در منجلاب و کثافات فرو رفته بود و محکوم به همرنگی با جماعت شد ، ولی هر بار و هر روزی که او به سر کار می رود خشن تر و بد اخلاقتر و زندگی ما سیاه تر می شود ، او روز به روز عصبی تر و غیر قابل تحمل تر می شود و به مانندافراد طاعونی و سرطانی از خداوند طلب نجات و یا مرگ می کند و این رفتارها زندگی را برای من و دختر کوچکم به کاووسی وحشتناک و غیر قابل تحمل تبدیل نموده ، هر چه که با او صحبت می کنیم نتیجه ای ندارد و در جواب ما می گوید ؛ من تمام استعدادها و علایق و توانمندیهای خود را برای رسیدن به رویاهایم رها کردم و امروز با 36 سال سن فقط حسرت برایم باقی مانده ودر این بازی ناجوانمردانه روزگار با دستان خودم سالها زجر و سختی و پاک زیستن را به تباهی و کثافت می کشم ، دوستان به نظر شما ما باید چه کنیم
ایا در همدردی درمانی برای این درد هست و اگر نیست درمان این درد کجاست
علاقه مندی ها (Bookmarks)