به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 مهر 92 [ 13:25]
    تاریخ عضویت
    1392-5-15
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    174
    سطح
    3
    Points: 174, Level: 3
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    جمع بندی تو تاپیک که به من کمک کرد متوجه بشم اصلا مشکلم چی هست.

    با سلام
    من در دو موضوع قبلی که ایجاد کردم در یکیش در مورد مشکلات مالی صحبت کردم و در یک موردش هم در مورد مشکلم با مادر شوهر و مادرم.

    خودم:
    25 ساله،فوق دیپلم،دوساله متاهلم.
    خانوده من:
    پدرم ادمی هست که هیچ سختی را به خاطر خانوده حاضر نیست تحمل کنه، مادرم هم نسبت به ما بر تفاوت هست و همیشه اولویت اولش راحتی خودش بوده.پدرم برای بهتر شدن اوضاع زندگیمون هیچ وقت هیچ تلاشی نکرده. همیشه میگه من دارم تلاش میکنم اما درواقع این طور نیست. اصلا هم اینده و زندگی ما براش مهم نیست.همیشه ما مجبور بودیم بار این بی مسولیتی پدرو مادر را به دوش بکشیم. این واضاع گذشت تا این که من وارد دانشگاه شدم. توی خوابگاه از معدو پدر مادرهایی که توی دوسال تحصیل بچشون یه بار هم نیومد ببینن بچشون کجا زندگی میکنه پدر و مادر من بودن.هفته ای یه بار به من زنگ میزدند و گاهی هم که اصلا زنگ نمی زدند. من چون همیشه همین طور بزرگ شده بودم خیلی برام سخت نبود تا این که کم کم با دیدن رقتار های بقیه والدین این سوال برام پیش مد که چرا نباید پدر و ماد من همه مین طور باشند.معذرت میخوام که میگم اما من برای مواد غذایی که باید هفته به هفته میبردم خابگاه یه عالمه توی دعوا داشتم با مادرم. یه طوری رفتار میکرد انگار دارم زور گیری می کنم. زورش می امد من جها تا نون و مواد غذایی ببرم.چون ما وضع مالی خوبی نداشتیم. منم جلوی هم اتاقی هام خجالت می کشیدم.کم کم من احسا بدی پیدا کردم حس افسردگی و نا امیدی و دو ترم آخر افت تحصیلی که معدلم از هجده رسید به پانزده.یه عقده بزرگی توی دلم ایجاد شده بود.عقده محبت،عقده نداشتن حامی.دو ماه بعد از فارغ التحصیلی من همسرم به خواستگاری من آمد.همه چیز خوب پیش میرفت که مادرم با مادرشوهرم سر ناسازگاری گذاشتن.دیگه روزگار من سیاه شد توی یک سال دوره عقدمون.(مادرو پدرم من را گذاشتن لای منگنه و از اون طرف هم مادر شو.هرم. مادرم تمام کارهای جهیزیه ام را انداخت گردن خودم.بابام همش میگفت پول ندارم از اتون طرف مادرشوهرم می امد نیش و کنایه جهیزیه را به من میزد که باید خوب باشه.بابام زمین داشت که میتونست بفروشه و برام جهیزیه خوبی بخره ما اینکار را نکرد. ومن همشتوی عذاب بودم. با نه میلیون تومان خودم برای خودم جهیزیه آماده کردم و خیلی چیز ها رانتونستم بخرم و مادم هم همون موقع چشمش را عمل کرد و دیگه دست به سیاه و سفید نذاشت. بابام هم که خدا راشکر کار به هیچی نداشت.) این وسط عموم خیلی بابام را پر میکرد که برام چیزی نخره و درمورد خانوده همسرم پیشش بد میگفت یا اگه شوهرم می آمد خونه ما میرفت توی گوش بابام میخوند که برای چی توی دوره عقد اینقده پیش هم هستن و این حرف ها،روز عقدم هم دختر عموم و عموم وسط کوچه شروع کردن به داد و بیداد و دعوا با هم که هیچ وقت هم معلوم نشد دلیل اون دعوا ی پدرو دختری چی بود اما هنوز ترکش های اون دعوا داره به میخوره.(مادر شوهرم همش میگه)(دختر عموم از من بزرگتر بود و شش ماه یعد من عقد کرد.).هر وقت شوهرم می آمد خونه ما یه ساعت طول می کشید تا مامانم از آشپزخونه بیاد بیرون.همش خودش را مشغول میکرد که دیر بیاد. چون دو تا خواهر دیگه توی خونه داشتم شوهرم راحت نمیتونست خودش بیاد بره با مادرم صبت کنهو مجبور بودم راهنماییش کنم توی اتاق تا مادرم بیاد. مثل یه مهمون غریبه بود انگار.به مامنم هم که می گفتم یه کم زودتر بیاید با شوهرم حرف بزنید عصبانی میشد وبا هام بد رفتاری میکرد.شوهرم خونه خودون برام تولد گرفت به مامانم گفتم بیاد بریم نیومد.شوهرم رفت مشهد مادر وشهرم آش پخت گفتم بیا بریم نیومد(می گفت من وظیفه ندارم چند وقت پیش هم به من گفت اگر میخوای من بیام بهت سر بزنم میخواستی موقع عقد توی قرار داد بنویسی شوهم هم شنید وخیلی نارحت شد از اون موقع دیگه نرفتم خونه بابام قبلش حداقل هفته ای یه بار می رفتیم با وجود بی احترامی هایی که میکردند.)موقع بردن جهیزیه هم هیچ کدوم خاله هام نیومدن،چون از مادر شوهر من خوششون نمی آمد.مامانم هم با چند تا دیگه امدن وسیله ها راریختن توی اتاق و نیمه کار ول کردن رفتن و من موندم با سرکوفتهای مادر شوهرو کمک کرد وسایلم را چیدیم اما تا یه سال بعد خون به جگر بودم از نیش و کنایه.بعد عروسی هم مامانم دیگه شورش را درآورد،من هر هفته میرفتم اما اون ماهی یه بار می امد از دم در برمیگشت می گفت من کار دارم دیرم میشه. مادر شوهرم هم منا تحت فشار میذاشت به من کم محلی میکرد.مجبور شدم رفتن به خونه بابام را کم کنم(من با همه ین اوصاف دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد میخواستم برم ببینمشون)سال اول عید که رفتیم خونه بابامینا خواهر ها وبرادرم نیومدن.(آخه مجردن خونه بابام هستن)سال بعد که امسال باشه فقط داداش کوچیکم امد).

    در کل خلاصه داستان من و پدر و مادرم این هست که اونها هیچ اهمیتی به من نمیدن. نمیگن تو کجایی؟چکار میکنی؟ اصلا من براشون مهم نیستم.من را رها کردن انگار یه وسیله داشته باشی بدی به کسی دیگه سراغش رانگیری. یه همچین چیزی.
    اماخانواده همسرم خدایی ادم های خوبی هستن مادرم اون اوایل عقد با من خیلی خوب بودو میرفتم خونشون خیلی هوای من را داشت اما این مشکل پدر و مادرم باعث شد رفتارش با من عوض بشه. یه طورایی می خواست با اذیت کردن من باعث بشه پدر و مادر من به من توجه کنند در صورتی که نمیدنه من برای خانودم اصلا مهم نیستم.
    حالا من موندم یه شوهر که دوستم داره و دوستش دارم.ی یه بابا و مامان که دیگه هیچ علاقه ای بهشون ندارم.یه خانوداده همسر که به خاطر پدرو مادرم من را لایق محبت خودشون نمیدونند.من جاری دارم که دختر عموی شوهرم هست و تک دختر و بسیار بسیار پولدار. خواهر شوهرم هم با پسر عموش داره عروسی میکنه که اونها هم پولدار هستن. توی جمع ما مادرشوهرم هوای دخترش را داره. مادر جاریم هوای دخترش را داره مادرشوهر خواهرشوهرم هوای دخترش را داره. من همیشه توی جمعشون یه موجود اضافی به حساب میام که به درد ظرف شستن میخورم.به درد این که بگن برو یه لیوان آب بیار.به درد کار کردن.با وجود این که تا به حال بی احترامی به هیچ کدومشون نگردم اما رفتار های پدر و مادر با من باعث شده اونها من را هیچی به حساب بیارن.
    من دیگه کسی را توی دنیا برای رفت و آمد ندارم. اگر خونه همین چند نفر اقوام همسرم هم نریم دیگه واقعا افتضاح میشه. و من خیلی توی جمعشون اذیت میشم. هر وقت با هم جایی میریم بعدش من تا چند روز کارم گریه است. هیمن دیشب خونه مادرشوهر خواهر شوهرم(زن عوموی شوهرم بودیم) رفته بودیم یه مقداری از جهیزیه خواهر شوهرم را ببریم پدر شوهرم که تنهاکسی بود که با من درست رفتار میکرد و نگاه به خانوادم نمیکرد جواب من را وقتی داشتم باهاش حرف میدم نداد و روش را برگردوند.(تاثیر حرف های مادر شوهرم. چون از من خوشش نمی یاد به خاطر خانوادم) دیشب اینقدر گریه کردم تا خوابم برد.دیگه نمی دونم چکار کنم.
    ببخشید طولانی شد.


  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 مهر 92 [ 13:25]
    تاریخ عضویت
    1392-5-15
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    174
    سطح
    3
    Points: 174, Level: 3
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان همدردی.
    پس شما چجور همدرد هایی هستید؟ اصلا چجور دوستهایی هستید؟
    من دیگه از این وضعیتی که هستم خسته شدم. یک هفته است هر روز میرم خونه مادرشوهرم اما دریغ از یه ذره توجه. امروز جهیزیه خواهر شوهرم را میبرند. مادر شوهرم شوهرم ر دیده بود گفته بود شما هم بیاید. من که رفتم چیزی به من نگفت. دیروز برای ناهار جاریم و مادرش خونه مادرشوهرم دعوت بودند بعد به من دروغ میگه که خودمون بودیم. امروز صبح هم دوباره تماس گرفتکم عذر خواهی کردم که صبح نمی تونم بیام کمکتون میگه خوب حالا ظهر کی میای؟ میگم ساعت یک میگه خوب. حالا معلوم شده برای ناها بقیه بچه ها را دعوت کرده به غیر ما.نمی دونم من چه بدی به این زن کردم چکارش کردم که با من این طوری میکنه؟
    شوهرم هم مخصوص مرخصی گرفته بریم اونجا. من اعصابم خیلی خورده از رفتار هاشون. دیگه نمیدونم چکار کنم. تو را خدا لا اقل دلداریم بدید.

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 مهر 92 [ 13:25]
    تاریخ عضویت
    1392-5-15
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    174
    سطح
    3
    Points: 174, Level: 3
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    جهیزیه خواهر شوهرم را بردیم منم تا میتونستم کمک کردم اخرشم یه تشکر خشک و خالی ازما نکردند پدر شوهرم که اصلا نگاه نکرد به ما ببینه داریم میریم.مادر شوهرم هم با اکره گفت دستتون درد نکنه.امروز چیز های جدیدی کشف کردم.مادر شوهرم یه تیکه سنگ از قبر اما جواد(ع) داشته داده به برادر شوهرم و دامادش که انگشتر درست کردن باهاش این وسط فقط شوهر من اضافی بوده؟!!حتما.
    دیشب با شوهرم دعوام شد سر همین مسائل. میگه تو خوبی کن.تو چیزی نگو. من که تا به حال چیزی نگفتم خدا شاهده اما دیگه =زده شدم از خانوادش. دیگه دلم باهاشون نیست. دیگه محبتی نیست. این قدر من را آزار دادند دیگه نمی خوام حتی ببینمشون.نمیدونم چکار کنم.میرم وانجا با کم محلی هاشون طرف میشم. و بعدش یه عالمه اعصاب خوردی اگه نرم که مادر شوهرم همه جا را پر میکنه که عروس ما مشکل داره.باوتون نمی شه هیچ کس توی خانوادشون جرات نداره به این زن بگه بالای چشمت ابرو هست.هر کس تا به حال با این زن در افتاده ور افتاده. به مادر خودش هم رحم نکرد.حتی برادرهای خودش. حالا هم نوبت رسیده به شوهر من و من.متنفرم ازش.

  4. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 02 آذر 92 [ 08:53]
    تاریخ عضویت
    1392-4-22
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    512
    سطح
    10
    Points: 512, Level: 10
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 20 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزيزم
    چرا اينقدر سعي داري همه رو كنترل كني. اول از همه سعي كن خودت براي خودت ارزش قائل بشي. خودتو ارزشمند بدون. خدا رو شكر همسر خوبي داري. پس نذار پيش همسرت هم بي ارزش بشي. اشتباهت اينه كه اونقدر آويزون خونوادت شدي و بي احتراامي رو تحمل كردي كه براشون عادي شد و پيش بقيه هم بي ارزش شدي. بنظر مياد مادرشوهرت اين رفتار و در مقابل رفتار مادرت بكار گرفته، پس با كسي كه برات ارزش قائل نيست رابطت رو كم كن و دلخوريت رو اينجوري نشون بده. براي خودت هم بهتره و كمتر فشارو اعصاب خوردي روت هست.
    محبت رو گدايي نكن، تو اين دنيا كه فقط مادر و پدر آدم دورو برش نيستن،‌قبول دارم محبت اونا چيز ديگه اي هست اما نه الان كه دارن بهت آسيب ميزنن. با بقيه فاميل و دوستان كه ميدوني محترمن رابطه برقرار كنيد. بعدش رابطت رو با خانواده همسرت خوب كن. با مادرشوهرت درد دل كن و بگو كه خوشحالي كه اونو داري و براتون مثل يك مادر واقعي دلسوزه. سعي كن اينجوري دلشو بدست بياري نه با كار كردن توي خونش. اگه از بيمحلي هاشون هم خبردار شدي بروشون نيار كه من ميدونم تا براش عادي نشه. يه كار كن خجالت زدش كني. نذار رفتار مادرت واسش بهانه اي براي بي احترامي به شما بشه. روي رابطه خودت با همسرت كار كن و تفريحات دونفره واسه خودتون ايجاد كنيد.
    باز هم ميگم محبت رو گدايي نكن بلكه نشون بده كه لياقتشو داري و براي كسي كه برات ارزش قائله ارزش قائل ميشي.
    موفق باشي خانومي

  5. 2 کاربر از پست مفید سمان تشکرکرده اند .

    del (پنجشنبه 07 شهریور 92), zdl1367 (شنبه 09 شهریور 92)

  6. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 مهر 92 [ 13:25]
    تاریخ عضویت
    1392-5-15
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    174
    سطح
    3
    Points: 174, Level: 3
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سمان جان ممنومم از راهنمایی شما.
    منم دارم سعی خودم را میکنم تا خودم را نسبت به رفتار های مادر شوئهرم بی تفاوت نشون بدم.ایشون وقتی بفهمه کسی نقطه ضعفی داره خیلی بد از اون نقطه ضعف استفاده میکنه. درمورد من هم همین مار ار کرد.سعی میکنم دیگه برام مهم نباشه که رفتارش یا حرفش چی هست تا خودش به اشتباهش پی ببره. و یا از این کارش خسته بشه.
    یه مسله ای که هست زبون تند ایشونه که خیلی بدجور نیش و کنایه میزنه. هنوز بعد دو سال از عروسی ما هروقت عروسی میریم به منن که میرسه اگه طرف عروس خیلی طف داماد را احترام و عزت کنند شروع میکنه میگه چه شانسی داشته این پسر و اینم شانس پسر من بود و از این حرف ها و اگر هم که نه شروع میکنه به همزاد پنداری با خانوده داماد که اینها هم مثل من بچشون را بد بخت کردن و از این حرف ها. من هیچ وقت جرات این را نداشتم و ندارم که جواب ایشون را بدم. خیلی ادم کینه توزی هست. به همه نیش میزنه اما تحمل کوچکترین حرف را از دیگران نداره.کوچیک ترین حرف را با بدترین کارهاو حرف ها جواب میده.دائم در حال عیب جویی از دیگران هست در حالی که خیلی ار همون عیب ها در خودش هم هست. کسی توی خانوده خودشون جرات برخود با ایشون را نداره. به عین چند مورد دیدم که برادشون رفتاری را داشته که ایشون دوست نداشته و رفتر هایی داشته که باعث شده آبروی برادر خودش بره. از این که بدی خانوادش را پیش دیگران بیان کنه هیچ ابایی نداره.من هم میترسم رفت و آمد هامون را کم کنیم و هر جا که میشینه ازمون بد بگه. ر کل توی خراب کردن چهره دیگران خیلی زرنگ هست.از این همه لج بازی و یک دندگی ایشون اعصابم به هم میریزه.

    - - - Updated - - -

    سمان جان ممنومم از راهنمایی شما.
    منم دارم سعی خودم را میکنم تا خودم را نسبت به رفتار های مادر شوئهرم بی تفاوت نشون بدم.ایشون وقتی بفهمه کسی نقطه ضعفی داره خیلی بد از اون نقطه ضعف استفاده میکنه. درمورد من هم همین مار ار کرد.سعی میکنم دیگه برام مهم نباشه که رفتارش یا حرفش چی هست تا خودش به اشتباهش پی ببره. و یا از این کارش خسته بشه.
    یه مسله ای که هست زبون تند ایشونه که خیلی بدجور نیش و کنایه میزنه. هنوز بعد دو سال از عروسی ما هروقت عروسی میریم به منن که میرسه اگه طرف عروس خیلی طف داماد را احترام و عزت کنند شروع میکنه میگه چه شانسی داشته این پسر و اینم شانس پسر من بود و از این حرف ها و اگر هم که نه شروع میکنه به همزاد پنداری با خانوده داماد که اینها هم مثل من بچشون را بد بخت کردن و از این حرف ها. من هیچ وقت جرات این را نداشتم و ندارم که جواب ایشون را بدم. خیلی ادم کینه توزی هست. به همه نیش میزنه اما تحمل کوچکترین حرف را از دیگران نداره.کوچیک ترین حرف را با بدترین کارهاو حرف ها جواب میده.دائم در حال عیب جویی از دیگران هست در حالی که خیلی ار همون عیب ها در خودش هم هست. کسی توی خانوده خودشون جرات برخود با ایشون را نداره. به عین چند مورد دیدم که برادشون رفتاری را داشته که ایشون دوست نداشته و رفتر هایی داشته که باعث شده آبروی برادر خودش بره. از این که بدی خانوادش را پیش دیگران بیان کنه هیچ ابایی نداره.من هم میترسم رفت و آمد هامون را کم کنیم و هر جا که میشینه ازمون بد بگه. ر کل توی خراب کردن چهره دیگران خیلی زرنگ هست.از این همه لج بازی و یک دندگی ایشون اعصابم به هم میریزه.

  7. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 15 اردیبهشت 98 [ 11:03]
    تاریخ عضویت
    1390-5-13
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    6,210
    سطح
    51
    Points: 6,210, Level: 51
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 140
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 70 در 35 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوست خوبم فکر کن و ارزشهای خودت رو به خودت یاد آوری کن. تو دختر ی هستی که همسرت در کنار تو آرامش پیدا میکنه و به تو نیاز داره .با شوهرت خوش باش . برای خودت سرگرمی ایجاد کن. اونقدر اونهایی که بهشون نیاز داری رو تو بی خبری بذار تا ازت خبر بگیرن عزیزم. اگر تو دختر مادرت هستی و به او نیاز داری حتما اون هم به تو نیاز داره . مطمئن باش .مادرشوهرت هم حتما نیاز داره از تو خبر داشته باشه . ولی تو باید ارزشهای خودت رو پیدا کنی تا اونها هم ارزشهای تو رو ببینند .


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نعمت شمار: تاپیک شاکرین ، خدایا تو را شکر می گویم
    توسط مدیرهمدردی در انجمن اعتقادی،‌اخلاقی
    پاسخ ها: 268
    آخرين نوشته: چهارشنبه 23 فروردین 02, 04:09
  2. پاسخ ها: 35
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 شهریور 92, 02:53
  3. *تاپیک های هم محتوا***
    توسط کنجکاو در انجمن پیشنهادات ،انتقادات و مشکلات تالار
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: شنبه 27 تیر 88, 20:35

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.