سلام دوستان خوبم
نمیدونم از کجا شروع کنم
خیلی دلم گرفته احساس میکنم کسی رو ندارم
از همه دلگیرم از مامان وبابام از داداشم از خونواده شوهرم و از خود شوهرم
مجرد که بودم مامان و بابام خیلی باهم دعوا میکردن سر هر چیزی بابام دعوا راه مینداخت و منم کارم فقط شده بود گریه
که همین دعواها باعث شد من کلی از لحاظ درسی صدمه ببینم
چند بار شده بود که مامان و بابام یا داداشم حرفای بدی بهم زدند مثلا مامانم سر اینکه چرا وقتی میرفتیم بازار کوله مینداختم بهم حرف بد زد با این که مربوط میشه به چند سال قبل اما هیچ وقت یاد نرفته و هر وقت یادم میاد کلی دلم میگیره
یا بابام سر اینکه وقتی دعوا میکردن من ناراحت بودم و توو خودم بودم....
یا داداشم ....
از خونواده شوهرم هم که اصلا توقعی ندارم چون تازگی فهمیدم با ازدواج ما مخالف بودن
اما شوهرم هم هر وقت دعوامون میشه و ناراحتم همه حرفا و کارایی که قبلا کرده یادم میاد و میگم اصلا چرا باید این رفتارا رو تحمل کنم
سر هر چیزی باهام بحث میکنه و منم تا جایی که بتونم سکوت میکنم
جلوی خونوادم سرم داد میزنه سر هر چیز الکی که خیلی خجالت میکشم ولی من بازم چیزی نمیگم
سر هر حرفی که خوشش نیاد خیلی راحت میگه حرف مفت نزن و ور مفت نزن و....
من اصلا رفتارم با بقیه اینطوری نیست
همیشه با همه تا جایی که به ضررم نباشه مهربونم اما .....
چند روز قبل با شوهرم سر همین که جلوی خونوادش سرم داد زد به خاطر اینکه چرا تبلتو روشن گذاشتم سر سنگین بودم
وقتی اینجوری باهام رفتار میکنه بدجوری دلم میشکنه ،اصلا دلم نمیخواد برم سمتش یا باهش حرف بزنم حتی تا چند روز بعد اینکه این حرفو بهم زده یا سرم داد زده دلم گرفتست
جلوی مامان و بابام با داداشم بحث میکنه و هر چی دلش میخواد به داداشم میگه ولی داداشم با احترام جوابشو میده حتی بعضی وقتا اصلا جوابشو نمیده با اینکه اصلا کسی بهش کاری نداره و بهش بی احترامی نمیکنه برعکس کلی هم تحویلش میگیرن
چند روز قبل به خاطر یه کاری بهم گفت خاک توو سرت ،
خیلی بهم بر میخوره
ازش متنفر میشم
دلم نمیخواد هر حرفی رو بهم بزنه
سرم داد بزنه
هنوز هم باهاش قهرم
امروز باز بحثمون شد توو دانشگاه منم بدون خداحافظی اومدم خونه و صدام هم زد چون خیلی ناراحتم کرده بود وانستادم
دوست دارم همون جوری که من باهاش برخورد میکنم باهام رفتار کنه نه اینطوری
دارم ازش متنفر میشم کم کم دارم احساسمو از دست میدم
چند روز قبل با بابام بحثمون شد(من و داداشم)که بابام یه یزی رو ازم پرسید و منم راستشو گفتم که بهم حرف بد زد و منم باهاش سرسنگینم
خیلی ناراحتم خیلی تنهام
احساس میکنم پشتم خالیه کسی رو ندارم که بهش تکیه کنم
بابام سر هر موضوعی با مامانم دعواش میکنه
بیشتر کارای خونه و مسئولیت ها به گردن مامانمه حتی مسائل اقتصادی
داداشم اکثر مواقع به حرفای مامان و بابام گوش نمیکنه
شوهرم هم که اینطوری
وقتی به این چیزها فکر میکنم خیلی دلم میگیره
نمیدونم چیکار کنم خیلی بهم فشار میاد جلوی همه خودمو شاد و آروم نشون میدم حتی جلوی شوهرم
اما وقتایی که حتی 1دقیقه باخودم باشم همه این چیزا و رفتارها یادم میاد گریم میگیره
شده چند بار کابوس دیدم که سر یه موضوعی با شوهرم دعوامون میشه که دقیقا همین موضوع توو واقعیت اتفاق افتاده
حتی شده صبح کابوس دیدم همون روز اتفاق افتاده عین همین کابوس
خستم نه دوران مجردی خوبی داشتم نه دوران متاهلی خوبی دارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)