سلام . خیلی خوشحالم که کسایی هستن که می تونم حرف دلمو بهشون بزنم.ممنونم به خاطر اینکه هستید.
من 25 سالمه و شوهرم 30 سالشه. ما 6 سال پیش ازدواج کردیم.3 سال دوران عقدمون بود و 3ساله که زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. شوهرم از همون اول زندگیمون خیلی بدبین بوده و هست . نسبت به همه مردم دنیا به جز اعضای خانواده خودش. خانواده ی منم از این قائده مستثنا نیستن. سر مسائل خیلی کوچیک و از نظر من خنده دار بهونه می گیره و پشت سر خونوادم بدگویی میکنه. مثلا چرا خواهرت وقتی به من سلام می کنه اخماش تو همه. چرا برای داداشت جک تعریف کردم نخندیده و صورتشو برگردونده. چرا مامانت سر سفره اول به داداشت تعارف کرده . چرا بابات به شوهر خالت گفته بیا کنار من بشین به من نگفته و .... . چند ماه پیش که داداشم ناهار اومده بودخونه ما، تا چند روز بعدش با من قهر بود و سرسنگین بود. هرچی می پرسیدم چرا ناراحتی جواب نمیداد. تا چن روز بعدش خونه مامانش اینا شروع کرد به حرف زدن که این خانوم ( یعنی من ) داداشش اومده خونه ی ما با قاشقش خورش برداشته این هیچی نگفته.اصلا تو عقدم که بودیم عادت داشت تا بینمون بحثی می شد منو می برد پیش مامانش و مسئله رو به ایشون میگفت تا حلش کنن.خودش خیلی به خانوادش وابستست. به هیچ عنوان جرات ندارم در موردشون حرفی بزنم ولی اون دائم به من میگه تو خانواده دوستی. خانوادشم فوق العاده تو مسائل زندگیمون دخالت میکنن.خیلی تنبله دائم از سرکارش ناله میکنه . بسیار پرتوقعه فک می کنه دیگران باید جلوش خم و راست شن. از رفتارای همه برداشت بد داره. هیچ آزادی عملی به من نمیده یعنی هیچ اختیاری توی زندگیم ندارم .با اینکه مهندسی خوندم و قول داده بود که اجازه اشتغال داشته باشم الان اجازه نمیده و میگه فقط باید تدریس کنی و سرکار رشته ی درسیه خودت نباشی. سر هر مسئله بیخودی تهدیدم می کنه که بدبختت می کنم ، قلم پاتو خورد می کنم .تو دعواهامون بهم فحش میده در حالیکه من به هیچ عنوان تو اوج ناراحتیم هم بهش حرف زشت نزدم. تاحالا هم 3 بار زده تو صورتم البته آروم ولی اینکه به خودش چنین اجازه ای داده منو ناراحت میکنه . مسئولیت پذیریش صفره خودش اصلا قدرت تصمیم گیری نداره. ولی از خوبیاش بگم خیلی بامحبته یعنی وقتایی که خوبه، خیلی خوبه و دوست داشتنیه.خیلی هم منو دوس داره البته خودش میگه نمیدونم که اینم حقیقت داره یا نه. و یک خوبی ای که من فک می کردم داره این بود که خیلی بهش اعتماد داشتم. و همین دو تا علت باعث شده بود که بدیاش واسم قابل تحمل شه.
اما اون از اعتماد من سوء استفاده کرد که البته من 7 ماهیه که فهمیدم . اون تاحالا دوبار میخواسته با خواهرم .............. . بار دوم که پارسال ماه رمضون بود میخواسته با خواهرم تو پارکینگ رابطه داشته باشه که خواهرم از دستش فرار کرده . این مسئله داره دیوونم میکنه . جوریکه 4 ماه پیش به خاطر فشارایی که روم بود رفتم خونه مامانم اینا و 1 هفته اونجا بودم و می خواستیم از هم جدا شیم. البته اون خبر نداره که من سوء قصدش به خواهرم و میدونم و فک میکرد به خاطر مشکلات اخلاقیش می خوام ازش جدا شم.
تا اینکه یکی از فامیلا وساطت کرد و از شوهرم قول گرفت رفتارشو اصلاح کنه . ناگفته نمونه که تو این یک هفته حتی یک اس هم به من نداد حتی وقتی که داشتم خونمو ترک می کردم به جای اینکه ناراحت باشه کیفمو گشت که یه موقع طلاهامو با خودم برنداشته باشم.
تو این 4 ماه رفتارش خیلی بهتر شده با اینکه چندباری باهم دعوا کردیم ، ولی بیشتر اوقات با هم خوبیم. شوهرم خیلی اصرار داره که بچه دار شیم با اینکه قول داده بود تا 1سال بعد از تعهدش حرفی از بچه دار شدن نزنه. من دیگه نمی تونم بهانه بیارم خودمم عاشق بچه ام . ولی نمی دونم چیکار کنم دارم دیوونه میشم. از یک طرف نمیتونم اون مسئله رو فراموش کنم از طرفی هم میترسم بعد از بچه دار شدنمون رفتارش برگرده.خیلی توفشارم اونقد اصرار داره که بهش گفتم تا یک ماهه دیگه اقدام کنیم ولی ته دلم آشوبه.
خواهش میکنم کمکم کنید بخدا شبا تا 2،3 ساعت فک نکنم خوابم نمیبره . لطفا راهنماییم کنید. ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)