من 6 ساله دارم با مادر شوهرم زندگی میکنم براش مثل عروسهای قرن هجر هستم (صبحونه رو حاضر میکنم براش- وقتی میره حموم براش عرق بادرنجو میبرم لباساشو اماده میکنم -گاهی تا لباس زیراشم میشورم و....)و شوهرم اینو وظیفه من میدونه.هر چی مادر خانوم بگه جوابش اره است ولی من بگم جوابش نه است!اصلا به من ارزش قائل نیست تو جمع خیطم میکنه .ادم سلطه جو تهدید گریه فقط به حرف مامانش خواهرش و خاله هاش توجه داره من هیچم تو زندگیش .هیچگونه ازادی ندارم حتی برای رفتن به خونه مامانم باید با چند نفر هماهنگی داشته باشم تا مادر شوهرم احساس دلتنگی نکنه من در واقع زندانی در خانه با درهای باز هستممن اگه چیزی از شوهرم بخوام به می گه ندارم ولی مامانش بخواد داره؟!خوشبختانه بچه ندارم الانم جونم به لبم رسیده اومدم خونه مامانم ولی هیچ خبری از اونا نیست.داداشم گفت خواسته هاتو رو کاغذ بنویس ببرم بدم بهش تا بفهمه تو چی میخوای چون حرف زدن باهاش هیچ فایده ای نداره کاغذ رو بجایه اینکه بخونه داده بود به داداشم و گفته بود من مشکلی تو این زندگی نمیبینم.تحصیلات منم لیسانس پرستاریه البته شاغل در اشپزخانه مال اونم دیپلمه.چیکار کنم کمکم کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)