سلام دوستای خوبماز اینکه با این سایت خوب آشنا شدم واقعا خوشحالماومدم اینجا فقط حرفای این 2ماه دلمو بزنم چون واقعا به هیچکس نمیتونم بگم.احتمالا کسی نمیتونه کمک زیادی به من کنه چون همش مربوط به شخصیت مغرور همسرم میشه.من دختر سوم و آخر خونواده ای هستم که اصلا رسمشون ازدواج زیر 25-6 سال نیست چون پدر و مادرم معتقدند باید اول درس بخونیم و مدرک بالایی بگیریم. خواهر و برادرم ازدواج کردن و من که دختر آخر خونوادمون هستم روحیه خیلی شاد و دوستدار آینده ای داشتم ولی وقتی پسر بهترین دوست بابام اومد خواستگاریم از این جهت که واقعا پسر کامل و فوق العاده ای بود همینطور شرکت پدرشو اداره میکرد و بابام خیلی دوسش داشت با ازدواج من موافقت کرد و جواب آخر و به من سپرد .منم واقعا تو 18 سالگی به ازدواج فکر نمیکردم و برام خنده دار بود ولی وقتی برای اولین بار دیدمش همه ی نظرات و عقایدم به کل عوض شد. انقد عاشقش شدم که قبول کردمهرچند هنوزم نمیدونم واقعا کار درستی کردم یا نهشوهرم مهدی 25 سالشه و واقعا میتونم بگم فوق العاده ترین پسری بود که تا حالا دیدم از هر نظر.چون مادرم همه ی خواستگار های منو رد میکرد حتی از طرف فامیلامون همه منتظر به قول خودشون ازدواج فوق العاده ی ما بودن از اولش میدونستم که مغروره ولی هیچوقت فکر نمیکردم تا این اندازه بتونه منو اذیت کنه این اخلاقش.به شدت کاریه و اصلا اهل تفریح نیستخیلی کم با من حرف میزنه یعنی راستش فقط حرفای ضروری رو میزنهمن اوایل خیلی بهش توجه میکردم خیییییییییییییلیییییییییی ییییولی بعد از یه مدت فک کردم با واکنش سردش به محبتای من میخواد تحقیرم کنهخانوادش به شدت به من علاقه دارن مادرش منو عین دخترش میدونه و پدرش به جرات میگم منو از پسرش بیشتر دوس داره و هروقت بتونه صبحا اول میاد خونه ی ما به من سر میزنه بعد میره سرکارش.نمیدونم جدیدا به این فکر میکنم نکنه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه به خاطر همین انقدر به من بی تفاوته شاید میخواسته از اون انتقام بگیره که با من ازدواج کرده. من این فکرامو این عذاب نادیده گرفته شدن که هرگز تو زندگیم تجربه نکرده بودم رو نمیتونم به هیچکس بگم چون پدرو مادرم اولا خیلی از بابت این ازدواج خوشحال بودن و من نمیخوام نا امیدیشون رو ببینم ثانیا هم اینکارو درست نمی بینم که رفتارای شوهرمو به کسی بگم چون ما از اول خونواده ی رسمی بودیم و همیشه حریم هارو حفظ کردیم و از اینطور حرفا ردو بدل نمیشه بینمون.گاهی وقتا هم فکر میکنم نکنه از من بدش میاد ولی بعد به این فکر میکنم که مهدی هم اصلا حاضر به ازدواج نبوده ولی وقتی با من آشنا میشه تصمیمشو عوض میکنهچندبار هم مادر شوهرم ازم تشکر کرد و گفت مرسی که با اخلاق پسر من میسازی تو خونه خودشون هم زیاد حرف نمیزنه مثل اینکهواقعا من از هیچ نظری تا حالا براش کم نذاشتم حتی کلاس آشپزی هم رفتم دوستام اصلا باورشون نمیشد که من همون آدم باشم ولی اینروزا خیلی خسته شدم شاید منو خیلی کم می بینه که اینطوری رفتار میکنه من با اینکه خدای اعتماد به نفس بودم الان واقعا به صفر دارم نزدیک میشم چندروزه حتی صبح ها براش صبحانه حاضر میکنم و میخوابم تا ظهر بیشتر ساعتای روز خوابم همش دلم میخواد یجا تنها باشم و استراحت کنم همش انگار یه چیزی رو گلوم سنگینی میکنهامیدوارم هرگز تجربه نکنین دوستای خوبم ولی خیلی بده که یه نفرو با تموم وجودت دوست داشته باشی ولی نادیدت بگیره. شایدم با کس دیگه ای در ارتباطه من که دیگه خسته شدم از فکر کردن.ایکاش ماه رمضون تموم نمیشد حداقل الان برای ناهار با هم روبرو نمیشیم.ممنون که به درددلای من گوش کردین.
علاقه مندی ها (Bookmarks)