خدمت دوستان عرض کنم که چندین جلسه مشاوره رفتیم با زنم.منتها مشاور اصلا امیدی نداره به شرایط ما. خودمم تا اینجا هیچ علاقه ی خاصی ندارم بهش. بعدا اون صحبت ها رو میگم.یه ماجرای مسخره ای جدا از اون بحثا پیش اومد که نمیتونستم اینجا نگم
دو روز پیش تو شرکت مشغول کارم بودم یهو دیدم در اتاقم با شدت باز شد و یه آقایی اومد تو پشت سرشم منشیم سراسیمه اومد تو و گفت این آقا گوش ندادن به حرفم همینطوری اومدن تو...
خلاصه آقا بعد از کلی داد و هوار و فحش دادن به من معلوم شد یکی از دوستای سابق زنمه و ظاهرا زنم با ازدواج با من قالش گذاشته. گفتم خب حالا هدف شما از اینهمه فریاد زدن چیه؟ دیگه ازدواج صورت گرفته و ایشون زن منه گفت بدبخت با تو ازدواج کرده دختر نبوده و من بکارتشو از بین بردم و بخاطر پول و قیافه ت باهات ازدواج کرده و منو دوست داره و از اینجور حرفا. منم با خنده گفتم خب که چی؟اون مال گذشته بوده.گفت نه اتفاقا چند ماه پیش بازم با من بوده!
من جا خوردم چون به گروه خونی زنم نمیومد اینطوری باشه با این حال خودمو زدم به اون راه و گفتم این دیگه مشکل من و زنمه و به شما ربطی نداره لطفا برین بیرون. نگهبان شرکتو صدا زدم که بیاد ببرتش بیرون. به زور فرستادنش بیرون در طی بیرون رفتنشم چند دفعه گفت بدبخت زن خراب گرفتی سرت کلاه رفته آبروشو میبرم منو قال گذاشته.
خلاصه بعدظهر همون روز رفتم خونه ی زنم با گل.ازش خواستم بریم یجا صحبت کنیم. ماجرا رو در اوج آرامش و حتی گاهی خنده بهش گفتم و ازش پرسیدم کی هست این یارو و اینکه آیا براش مزاحمت ایجاد میکنه؟ اگه مزاحمت ایجاد میکنه بدم حالشو بگیرن. (حتی قسمتی که اون یارو گفته بود زنت چند ماه پیش بازم با من بوده رو اصلا بیان نکردم!) در این لحظه عجیب ترین صحنه ی زندگیمو دیدم!زنم شروع کرد به گریه کردن اول یکی از مجسمه های اتاقشو زد شکوند بعد کتابای روی میزو ریخت رو زمین و بعدش شروع کرد به خود زنی!من با تلاش زیاد نگهش داشتم گفتم خب حالا چی شده مگه یارو دیوانه س چرا گریه میکنی این کارا چیه ولش کن اصلا مهم نیست که منو پس زد و گفت من حجاب دارم این کارا رو نمیکنم اون دروغ میگه... دی همین بین مادرش اومد تو و پرسید چی شده و زنم با گریه ی شدید ماجرا رو براش گفت و مادرش گفت خب میریم پزشک قانونی تشخیص بدن. من گفتم من از این کارها متنفرم مگه زن من بی شخصیته ببرمش اونجا.یعنی چی اصلا.من اعتقاد ندارم به اینجور چیزا.زنم گفت تو تهمت میزنی به من که من خرابم. گفتم من چنین چیزی به تو گفتم؟!!؟!؟(اصلا و ابدا من این حرفو نزده بودم بهش!)
خلاصه سرتونو درد نیارم.هیچ یادم نیست چطوری دیگه از اونجا اومدم بیرون.به حد مرگ سردرد داشتم و حالم از اینجور رفتارا و زندگی بهم میخورد.شب بهش اس دادم که حالت بهتره؟ جواب داد برو با دوست دخترای خرابت بگرد منم انقدر اعصابم خرد شده بود نوشتم باشه!
علاقه مندی ها (Bookmarks)