نوشته اصلی توسط
سمان
انگار نياز داره از طرف خانوادش تائيد بشه.
.
.
اين كاراش بخاطر اينه كه از طرف مادرش به عنوان ارزش تعريف شده اون هم چشم بسته قبول ميكنه، مثل يك ماشين رفع نياز و خوشحالي ديگران.
.
.
همش هم فكر ميكنه اونا بدبختن من خوشبخت!
.
.
زورم ميگيره مني كه دخترم اينقدر ماماني نيستم، اينقدر وابسته نيستم.
.
.
فكر ميكنه چون تو اون خانواده به دنيا اومده بايد تا آخر عمرش رو تو اون خانواده زندگي كنه، نمي فهمه الان ديگه خودش يه خانواده داره كه بهش نياز دارن،ديگه نسبت به خانواده خودش مسئول و متعهد بايد باشه.
.
.
يعني نميدونين مادرش با چه ترفندهايي كه نميخواد اونو به سمت خودشون بكشه. هي هر دقيقه يه خبر از يكي براش مياره كه يه وقت اونا رو يادش نره. هيچ وقت هم نشد بگه عزيزم ما خوبيم خيالت راحت تو هم به زندگيت برس، همش ميخواد احساس نگراني و دلواپسي توش ايجاد كنه كه يه وقت خيالش از طرف اونا راحت نشه خوانوادش رو يادش بره! يعني ميخواد در كل روز به اونا فكر كنه.
.
.
تعيين تكليف هم كه ميشه كه كي و به چه مناسبتي به چه كسايي زنگ بزنه، همش هم بگه آره فلانيو فلاني دلشون خيلي برات تنگ شده زنگ بزن بهشون(همشون هم دخترن).
.
.
آخه چي از جون اين پسرت ميخواي؟ بزار زندگيشو كنه! يعني خودش هم دوست داره شوهرش اينجوري باشه؟! جالب اينكه با خانواده شوهرش هم قطع رابطه كرده بود حالا چون ميترسه منم با پسرش همين كارو كنم جديداً داره نشون ميده كه نه ما ارتباط داريم! انگار من مثل خودشم ولي با اين كاراشون دارن تحريكم ميكنن.
.
.
علاقه مندی ها (Bookmarks)