یادمه وقتی 18 سالم بود، از یکی از دوستام بدجوری خوردم. رفت عاشق کسی شد که من عاشقش بودمو باهاش دوست شدو من پرت شدم کنار.
خواهرم هم تو همون موقع ها بود که فهمید نامزدش بهش خیانت می کنه و با 100 تا زن و دختر و بیوه و فامیلو کوفت زهرمار در ارتباط بوده.
یادمه تا قبل اون روز ها اصلا فکرم به سمته بدبینی نمی رفت. ولی الان که ازدواج کردم دارم هم خودمو داغون می کنم و هم شوهرمو. نمی دونم چه کار کنم. خسته شدم. همه چیز عالیه . الی این یه مورد منفی نگر بودن من.
نمی دونم چه کار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)