سلام به همه دوستانی که من رو میشناسن و نمیشناسن.
دوستان خوبم. نمیدونم مشکلم رو دقیقا چطور بیان کنم؟ و چه طور راهنمایی بخوام؟ حتی عنوان رو هم نمیدونستم چی بنویسم؟
من بعد از دعواهای پرتنشی که داشتم و قهر و ... از اول سال نو برگشتم. تا الان هرگز حتی یک بار هم اون دعواها پیش نیومده... البته تو این چند ماهه 3 بار دعوای شدید داشتیم که همسر بنده اس ام اسی تا دلش خواسته بد و بیراه گفته و منم تو دعوای آخر بهم فشار اومد و از خجالتش در اومدم...
میدونم اشتباه کردم اما تو بحث های قبلی خیلی بهم فشار میومد که اون بددهنی می کرد و من با خانومی نشنیده میگرفتم. بگذریم.
مشکل الان من اینه که حس میکنم شوهرم اصلا و ابدا تغییری نکرده و این منم که دارم کوتاه میام و دارم فشار زیادی رو تحمل میکنم که مبادا دعوا پیش نیاد و اگه دعوا پیش اومد ادامه دار نشه...
برای اینکه دعوا پیش نیاد خیلیییییی داره بهم فشار میاد... به خاطر سردردهای بدی که دارم رفتم دکتر. خداروشکر میگرن نبود اما سردرد تنشی بود و بهم توصیه اکید کرد که از هرگونه تنش و فکر آزاد دهنده دوری کنم.
تا حد زیادی مشکل از خودمه ولی نمیدونم چطور حلش کنم و با احساس بدم کنار بیام.
- - - Updated - - -
ببینید...
همسر بنده 1-2 ماه اول خوب بود... من رو آزاد گذاشته بود هرجا میخوام برم و هرکار میخوام بکنم. حتی خونه خواهرم که اونجوری با شوهرش اختلاف داشت... خودم نمیرفتم چون خودم هم از خواهرم دل خوشی نداشتم.
تا اینکه سر قضیه اون دوستش که اومده بود خونه ما که اوضاع درستی نداشت، من به شوهرم شک کردم و اینقدر سر مسائل مختلف اون فکر تو ذهنم تشدید میشد که شوهرم کلافه شد و هر 3 تا دعوا سر این قضیه بود.
تا اینکه من الان بهم ثابت شد که شوهر من اهل دود و اون برنامه ها نیست. دیگه نه چکش میکنم نه حواسم هست با کی میره و میاد...
اما سر این دعوای اخری چنان بهش برخورد که گفت منم میذارمت تو منگنه تا ببینی داری چی کارم میکنی.
قاطعانه گفت نه میرم خونه خواهرم نه پانسیون پیش دوست هام.
حتما میگین خب چه اشکالی داره؟؟؟؟
خونه خواهرم که طوری نیست. اما من خیلی تنهام. تو تهران فامیل داریم اما دورن. تو پانسیون پیش هم دانشگاهیام خیلی راحت بودم. همه دخترهای خوب و بی موردی بودن... شوهرم هم تقریبا هر شب دیر میاد... زودش ساعت 9 شبه.
من خیلی کلافه میشم.
خیلی بد شده. آخه الان 1/5 ساله که کارش رو ازش گرفتن، نه اخراجش میکنن نه پسش میدن میگن بیا اداره علاف بشین !!! تا ببینیم چی کارت کنیم !!!
ایشون هم نمیره و بیرون کار برداشته. تا ظهر میخوابه، ظهر میره بیرون ( نمیگه کجا و من هم نباید بپرسم چون دعوا میشه )
اولین حرفش هم اینه : به من اعتماد نداری که میپرسی؟؟؟
ولی میدونم میره سر پروژه. خیلی وقتها 10 میاد یا 12 ... 3-4 تا افطار تا حالا خونه بوده. بعد که میاد خیلییییی خوبه... هرچی بگم قبول میکنه ولی فردا صبح که دوباره بیداره میشه یادش رفته چی گفته و دوباره ...
- - - Updated - - -
من یاد گرفتم !!! که صبحها بیدارش نکنم !!! خودم بیدار میشم و پیاده میرم دانشگاه ( یه کورس تاکسیه).
ولی بیدار میشه میبینه نیستم!!! قاطی میکنه... هی زنگ میزنه کجایی؟ کارت تموم شده بیا خونه.... چکار میکنی ؟؟؟
منم میام.
از طرفی اگه بیدارش کنم و بگم دارم میرم ... قاطی میکنه چرا بیدارم کردی؟
واسه سحری... میگه بیدارم کن. 1-2 بار که با مهربونی بیدارش میکنم با غرغر میخوابه ! شب بعد که بیدارش نمیکنم، صبح با من قهره که چرا بیدارش نکردم !!!
دارم از پا در میام.
همه میگن فشار بیکاریه...کارش درست بشه خوب میشه... اما کارش درست نمیشه!!! خیلیییییییییی دعا کردم اما کارش درست نمیشه.
- - - Updated - - -
من نگرانم.
چون تو خود دانشگاه، دعوت به کار شدم. کارم اگه شروع بشه 8 صبح تا 4 بعد از ظهره. نزدیک خونه است. دوستش دارم. نمیخوام از دستش بدم. اما با این رفتارهای این آقا نمیدونم چه طوری باید موقعیتم رو حفظ کنم.
فشار بدی بهم وارد شده. هفته دیگه جلسه دفاع تز منه. شوهرهای دوست هام از شهرستان میان با شوق و ذوق و دسته گل... اونوقت شوهر من 1% درک نمیکنه من دفاع دارم خودم استرس دارم به دوست هام احتیاج دارم. هرروز یه بهانه میگیره.
شاید خنده تون بگیره اما من الان استرس این رو دارم که روز دفاعم که ساعت 10:30 دفاع دارم، چه کار کنم؟
از خواب بیدارش کنم؟ نکنم؟ در چه صورتی ناراحت میشه؟ ممکنه یه بهونه راه بندازه بگه اصلا نمیخواد بری !!!! بعد من چه کار کنم ؟؟؟
- - - Updated - - -
من خیلی وقت هایی که نیست گریه میکنم.
دلم میخواد داد بزنم بگم تو بیخود میکنی تا لنگ ظهر خوابی... بیخود میکنی درک نمیکنی نباید 11 شب بیای خونه... میتونی صبح زودتر کارت رو شروع کنی که شب زودتر بیای...بیخود میکنی نمیذاری برم پیش دوستام و میگی اونا بیان تو نرو...
بیخود میکنی زورت میاد چون خودت تو خونه ای منم باید تو خونه بمونم تا هروقت تو پات رو ساعت 2 ظهر از خونه گذاشتی بیرون، منم برم بیرون....
بیخود میکنی مراعات نمیکنی من دفاع دارم. من تنهام. من احساس دارم. که به خودت اجازه میدی هرجور راحتی باهام برخورد کنی...
- - - Updated - - -
تو رو خدا لینک های منفعل نباشیم رو نذارید.
رفتار جرأتمند وقتی نتیجه داره که طرف همکاری کنه. طرف بخواد دبه کنه به قول اون دوستمون میشه سوهان روح.
دوستش ندارم.
همش میگم دفاع کنم میرم. تنهاش میذارم. طلاق میگیرم و در آرامش زندگی میکنم. بی دردسر. بی اعصاب خوردی... اما باز میگم من برگشتم که زندگیم رو بسازم. نمیخوام کم بیارم. نمیخوام جا بزنم.
ولی خیلی تنهام.
- - - Updated - - -
خیلیییی برام دعا کنید.
زندگیم مثل یک کلاف سردرگمه. نمیدونم گیرش کجاست که همون رو برطرف کنم. چون شوهرم کسیه که خودش هم نمیدونه چی میخواد چه برسه به من؟؟؟
یه بار قاطی میکنه چرا رفتی دانشگاه بیدارم نکردی؟؟؟ من دوست دارن برسونمت...این خیابون یه طرفه است نمیتونی تاکسی بگیری...
میگم چشم.
2 روز بعد میخوام برم دانشگاه، سروصدا میکنم که بیدار بشه. بیدار میشه میشینه، باهام حرف میزنی و مثلا منتظره حاضر شم... بعد یه چیزی رو بهونه میکنه میگه خودت برو.انگار نه انگار که اصرار کرده باید خودم برسونمت.
بعد هم که میرم قهر میکنه و باید هرجوری هست برای آشتی پیش قدم بشم اگر نه به هم میریزه و کار به جای بدی میکشه.
حالم بده.
دوستش ندارم. تو ذهن خودم یه دنیای خیالی ساختم که توش خوشبختم و منتظرم بمیرم تا به اون دنیا برسم.
شاید باورتون نشه اما از روزی که باهاش ازدواج کردم، حتی یک بار هم خوابش رو ندیدم... تو خواب ها و رویاهام نیست... هرگز نیست.
میدونم کارشناسی به این موضوع سر نمیزنه.
اما از دوست های خوبم میخوام کمکم کنن. هم خانوم ها هم آقایون تالار...حتی گاهی حس میکنم اگه من نمیرم ولی اون بمیره هم بد نمیشه...
مهم اینه که جدا بشیم.
حوصله دردسر طلاق رو ندارم. نه به خاطر ترس از بعدش. به خاطر اینکه طرفم آدمی نیست که منطقی با این موضوع کنار بیاد. همه رو روانی میکنه. طلاق نمیده.
من خیلی خسته ام.
تنها دلخوشیم همون دنیای خنک و شیرینی هست که تو ذهنم ساختم.
از زندگیم ناراضی ام.
افسرده ام. خونوادم پیشم نیستن. بهتر که نیستن. چون اگه مامانم کنارم بود و میگفت حق نداری بری خونه مادرت چه کار میکردم؟؟؟
من تحصیل کرده ام. منطقی ام. کم توقعم. زیبام. پر از استعدادم. تو هم ورودی هام فقط به من پیشنهاد دادن تو دانشگاه بمونم. سرسختم. دلم نمیخواست شوهرم اینقدرررررررر بی منطق و بچه سال باشه.
دوست داشتم اگه مشکلی هست با گفتگو حلش کنیم. نه اینکه برای رسیدن به خواسته هام برم تو جلد یه دختربچه نفهم 5 ساله. که احساس کنه بزرگه و من دارم از موضع بدبختی و نیاز چیزی از اون بزرگوار میخوام.
ازش بدم میاد. متنفرم. بدجوری گیر کردم. خیلی بدجور. واسه اینه که به مرگ فکر میکنم نه به جدایی. چون آدمی نیست که با جدایی کنار بیاد.
خیلی برام دعا کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)