سلام/عید امسال عروسیم بود. اما قبلش به مشکل برخورده بودم هنوز که هنوزه داره اذیتم می کنه لطفا کمکم کنید. من و همسرم دختردایی و پسر عمه هستیم هردو متولد64 هستیم سال اولی که عقد کردم به غیر از بحثهایی با شوهرم میکردم خانوادش که عمم باشه خوب بودند هرچند تیکه هاشونو می پروندنمثلا 1 هفته بعد از عقدم رفتم خونشون وقتی شوهرم نبود عمم بهم گفت به بابات بگو از طرف خودت که شوهر بنده پول نداره ی 13 14 میلیونی بهش بده گفت به شوهرت نگو منم نگفتم اما به خانوادم هم نگفتم.بحث رسمو رسومات میشد می گفتم رسم شیراز اینطوری در حالی که خود عمم شیازی بود بهم میگفت ما شیرازی نیستیم زبون درازی نکن یا سر هنابندون بود بهم گفتن بیشتر از کوپونت حرف میزنی اما جلوی بابام موش میشدن می گفتن ما هرچقدر ازدستمانبود بر بیاد انجام میدیم. اذیتم کردن اما از ی طرف هوامو داشتن بخاطره خوبیهاشون حرفی نمیزدم با شوهرم دعوا میکردم عمم میگفت نری به مامانتینا بگی من میگفتم نه اولین فری که میگفت به خانواده من خودش بود حتی یبار زنگید به بابام گفت دخترتو ببر پیش مشاوره.تا نزدیک عروسیمون شد یعنی ماه رمضان پارسال به همه می گفت شهریور عید فطر شد به من و شوهرم گفت برید دنبال تالار ما رفتیم برگشتیم هر چی فحش تو این دنیا بود عمم به پسرش که شوهر من بود داد پدر شوهرم هم توپید به من/ گفت بفرما بیرون به شوهرم گفتم بریم خونه بابام یا بریم خونه خودمون ما تازه خونه خریده بودیم. اومدیم خونمون اما به خانوادم چیزی نگفتم تا 2ماه تو خونمون چیزی نبود و من هنوز جهیزیمو نخریده بودم یک موکت و یک بالشت و یک گاز تک شعله وسط سالن گذاشته بودیم.چیزی برای خوردن هم نداشتیم مامانم زنگ میزد میگفت عمه اینا خوبن می گفتم اره میرفتم تهران سر میزدم و برمی گشتم کرج مثلا خونه عمم. اما اینجوری نبود تا شش ماه هیچ خبری از خانواده شوهرم خبری نبود هیچ خبری حتی خواهرش که میگفت اگه یروزی منو تو دعوا کردیم داداشمو ازم نگیر.بعد از 6ماه خواهر شوهرم پیداش شد الکی میگفت مامانم گفته منوظیفمه عروسی بگیرمو....حرف می اورد منم شوهرمو راضی کردم بریم خونه باباشینا اما بعد از دوروز با پدرشوهرم حرفزدم حالش بپرسم گفت همه کارها زیر سر توهست و.... دیگه نرفتم و خسته شده بودم از بلا تکلیفی. تو این اوضاع رفتم خونه عموم دیدم عموم میگه عمت گفته ما تالار گرفتیم اما بچه ها نخواستم ما هم کنسل کردیم.دقیقا یکروز بعد ازدعوا پولی که برای عروسی بود رفتن خرج خونه کردن
خلاصه گفتن خودشون نخواستن و ماهم کنسل کردیم خرج خونه کردیم منم شوهرمو اوردم وسط و گفت دروغه. دروغهای عمم زیاد شد خیلی واسه هرچیزی دروغ می گفت خواهر شوهرم م همینطور. تا به شوهرم گفتم بریم عید ماه عسل بریم سر خونه زندگیمون شوهرم میگفت من عروسی میگیرم فقط فرصت گفتم خسته شدم به بابام گفتم مشهد هتل جارزرو کردو با خرج خودش ماو فرستاد برگشتنه ه رفتیم یراز اونجا گوسفند کشتن و بابام ی جشن که نه یک مهمونی برپا کرد تو تالار و 70 نفر مهمون دعوت کرد و اعلام کرد اما خانواده شوهرمو دعوت نکرد همینکه فهمیدن جشن هست تو اون شب ثانیه به ثانیه زنگ میزدند به شوهرشم که حال بابات بد شده بیا اونم به دروغ تموم شد برگشتیم خونمون من رفتم خونه عمم اما وقتی مارودید لباس بیرون پوشید و تو اون یکساعتی که ما اونجا بودیم رفت بیرون چیزی نکفتمو رفتیم. یلی حالم بد بود. تا بعد از یکماه خواهر شوهرم اومد خونمون یک تبریک می بخشک خالی نکرد ی مبارک باشه واسه جهیزیم نگفت بو الان با کمال پرویی با این همه بدی میاد کارت بنزین ماشین شوهرمو میگیره میبر از وقتی اومده همش با شوهرم بحث دارم نمیتونم خانوادش تحمل کنم وست دارم عممو ... خفه کنم بقدری شاکی هستم که رو سر شوهرم خالی می کنم. تو ان چندروز پدرشوهر خواهر شوهرم مرد و با پرویی زنگزده که می خوایین بیان پارچه تسلیت هم بنویسید خیلی حرصم گرفت شوهرم همیشه هرچی میخواد بخره حتی یک چوب کبریت ازمن میپرسه که بخرم یا نه نو نکفت ما رفتیم اما برگشتنه خیلی باهاش دعوا کردم نتونستم تحمل کنم هرچی بود بددهنی و... گفتم اونم عصبانی شد یکی خوابوند تو گوشم وسایلامئ جمع کردم که برم خونه بابام گفت خودم میرسونم من باز دعوا کردم باهاش و خودم لباسامو جمع کردم دنبال ازانس رفتم البته اونم یواشکی ازدور مواظبم اما یجا قالش گذاشتم تا مترو رفته بود دنبالم اما من برگشته بودم خونه و تو راه پله نشته بودم.احساس می کنم که نه مطمئنم ز وقتی خواهر شوهرم پاش تو خونه من باز شده زندگیم بد شده همش دعوا نمیدونم چه کنم دیگه تحمل بحثرو ندارم.خیلی اذیتم کردن و خیلی دروغ گفتن خیلی الان با این رفتارها احساس می کنم با شوهرم با هم این برنامه رو میریزن .شو هرم خوب بود خیلی خیلی کمک حالم بود اما تو این دوروز حسم نسبت بهش عوض شده احساس می کنم همه کاراش با دروغ بوده بعضی وقدوست دارم خفشکنم لطفا کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)