به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: کمکم کنید

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 31 شهریور 92 [ 14:15]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    44
    امتیاز
    537
    سطح
    10
    Points: 537, Level: 10
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 22 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    کمکم کنید

    سلام/عید امسال عروسیم بود. اما قبلش به مشکل برخورده بودم هنوز که هنوزه داره اذیتم می کنه لطفا کمکم کنید. من و همسرم دختردایی و پسر عمه هستیم هردو متولد64 هستیم سال اولی که عقد کردم به غیر از بحثهایی با شوهرم میکردم خانوادش که عمم باشه خوب بودند هرچند تیکه هاشونو می پروندنمثلا 1 هفته بعد از عقدم رفتم خونشون وقتی شوهرم نبود عمم بهم گفت به بابات بگو از طرف خودت که شوهر بنده پول نداره ی 13 14 میلیونی بهش بده گفت به شوهرت نگو منم نگفتم اما به خانوادم هم نگفتم.بحث رسمو رسومات میشد می گفتم رسم شیراز اینطوری در حالی که خود عمم شیازی بود بهم میگفت ما شیرازی نیستیم زبون درازی نکن یا سر هنابندون بود بهم گفتن بیشتر از کوپونت حرف میزنی اما جلوی بابام موش میشدن می گفتن ما هرچقدر ازدستمانبود بر بیاد انجام میدیم. اذیتم کردن اما از ی طرف هوامو داشتن بخاطره خوبیهاشون حرفی نمیزدم با شوهرم دعوا میکردم عمم میگفت نری به مامانتینا بگی من میگفتم نه اولین فری که میگفت به خانواده من خودش بود حتی یبار زنگید به بابام گفت دخترتو ببر پیش مشاوره.تا نزدیک عروسیمون شد یعنی ماه رمضان پارسال به همه می گفت شهریور عید فطر شد به من و شوهرم گفت برید دنبال تالار ما رفتیم برگشتیم هر چی فحش تو این دنیا بود عمم به پسرش که شوهر من بود داد پدر شوهرم هم توپید به من/ گفت بفرما بیرون به شوهرم گفتم بریم خونه بابام یا بریم خونه خودمون ما تازه خونه خریده بودیم. اومدیم خونمون اما به خانوادم چیزی نگفتم تا 2ماه تو خونمون چیزی نبود و من هنوز جهیزیمو نخریده بودم یک موکت و یک بالشت و یک گاز تک شعله وسط سالن گذاشته بودیم.چیزی برای خوردن هم نداشتیم مامانم زنگ میزد میگفت عمه اینا خوبن می گفتم اره میرفتم تهران سر میزدم و برمی گشتم کرج مثلا خونه عمم. اما اینجوری نبود تا شش ماه هیچ خبری از خانواده شوهرم خبری نبود هیچ خبری حتی خواهرش که میگفت اگه یروزی منو تو دعوا کردیم داداشمو ازم نگیر.بعد از 6ماه خواهر شوهرم پیداش شد الکی میگفت مامانم گفته منوظیفمه عروسی بگیرمو....حرف می اورد منم شوهرمو راضی کردم بریم خونه باباشینا اما بعد از دوروز با پدرشوهرم حرفزدم حالش بپرسم گفت همه کارها زیر سر توهست و.... دیگه نرفتم و خسته شده بودم از بلا تکلیفی. تو این اوضاع رفتم خونه عموم دیدم عموم میگه عمت گفته ما تالار گرفتیم اما بچه ها نخواستم ما هم کنسل کردیم.دقیقا یکروز بعد ازدعوا پولی که برای عروسی بود رفتن خرج خونه کردن
    خلاصه گفتن خودشون نخواستن و ماهم کنسل کردیم خرج خونه کردیم منم شوهرمو اوردم وسط و گفت دروغه. دروغهای عمم زیاد شد خیلی واسه هرچیزی دروغ می گفت خواهر شوهرم م همینطور. تا به شوهرم گفتم بریم عید ماه عسل بریم سر خونه زندگیمون شوهرم میگفت من عروسی میگیرم فقط فرصت گفتم خسته شدم به بابام گفتم مشهد هتل جارزرو کردو با خرج خودش ماو فرستاد برگشتنه ه رفتیم یراز اونجا گوسفند کشتن و بابام ی جشن که نه یک مهمونی برپا کرد تو تالار و 70 نفر مهمون دعوت کرد و اعلام کرد اما خانواده شوهرمو دعوت نکرد همینکه فهمیدن جشن هست تو اون شب ثانیه به ثانیه زنگ میزدند به شوهرشم که حال بابات بد شده بیا اونم به دروغ تموم شد برگشتیم خونمون من رفتم خونه عمم اما وقتی مارودید لباس بیرون پوشید و تو اون یکساعتی که ما اونجا بودیم رفت بیرون چیزی نکفتمو رفتیم. یلی حالم بد بود. تا بعد از یکماه خواهر شوهرم اومد خونمون یک تبریک می بخشک خالی نکرد ی مبارک باشه واسه جهیزیم نگفت بو الان با کمال پرویی با این همه بدی میاد کارت بنزین ماشین شوهرمو میگیره میبر از وقتی اومده همش با شوهرم بحث دارم نمیتونم خانوادش تحمل کنم وست دارم عممو ... خفه کنم بقدری شاکی هستم که رو سر شوهرم خالی می کنم. تو ان چندروز پدرشوهر خواهر شوهرم مرد و با پرویی زنگزده که می خوایین بیان پارچه تسلیت هم بنویسید خیلی حرصم گرفت شوهرم همیشه هرچی میخواد بخره حتی یک چوب کبریت ازمن میپرسه که بخرم یا نه نو نکفت ما رفتیم اما برگشتنه خیلی باهاش دعوا کردم نتونستم تحمل کنم هرچی بود بددهنی و... گفتم اونم عصبانی شد یکی خوابوند تو گوشم وسایلامئ جمع کردم که برم خونه بابام گفت خودم میرسونم
    من باز دعوا کردم باهاش و خودم لباسامو جمع کردم دنبال ازانس رفتم البته اونم یواشکی ازدور مواظبم اما یجا قالش گذاشتم تا مترو رفته بود دنبالم اما من برگشته بودم خونه و تو راه پله نشته بودم.احساس می کنم که نه مطمئنم ز وقتی خواهر شوهرم پاش تو خونه من باز شده زندگیم بد شده همش دعوا نمیدونم چه کنم دیگه تحمل بحثرو ندارم.خیلی اذیتم کردن و خیلی دروغ گفتن خیلی الان با این رفتارها احساس می کنم با شوهرم با هم این برنامه رو میریزن .شو هرم خوب بود خیلی خیلی کمک حالم بود اما تو این دوروز حسم نسبت بهش عوض شده احساس می کنم همه کاراش با دروغ بوده بعضی وقدوست دارم خفشکنم لطفا کمکم کنید

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 31 شهریور 92 [ 14:15]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    44
    امتیاز
    537
    سطح
    10
    Points: 537, Level: 10
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 22 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    چرا هیچکس جوابمو نمیده

  3. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 فروردین 98 [ 02:42]
    تاریخ عضویت
    1391-9-10
    نوشته ها
    485
    امتیاز
    9,513
    سطح
    65
    Points: 9,513, Level: 65
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,478

    تشکرشده 1,276 در 407 پست

    Rep Power
    73
    Array
    سلام
    اولا من دلیلتو برای تغیییر دادن فونت به این شکل ریز و غیرخوانا نفهمیدم! با اینکه چشام در اومد تا خوندم بازم متوجه نشدم قضیه از چه قراره! به شما و شوهرتون گفتن برین دنبال تالار، رفتینو برگشتین هرچی فحش تو دهنشون بود بهتون دادنو از خونه انداختنتون بیرونو تا مدتها هم قهر؟!! مطمئنی چیزیو سانسور نکردی؟حالا که اون روزها گذشته دلیلی نداره انقدر با خشم و عصبانیت از اون روزها حرف بزنیو بخوای همه رو خفه کنی! حس میکنم وقت آزاد زیاد داری برای همین هر روز میشینیو به کاراشون فکر میکنیو بدی هاشونو برای خودت بزرگ میکنی... دوست من ول کن این حرفا رو! یه روز به خودت میای میبینی چیزی از زندگیت نفهمیدی چون به خاطر خانواده ی شوهرت همیشه دعوا داشتیو هیچ وقت رنگ آرامشو ندیدی. اصلا این تاپیکو ول کن برو یکم توی تالار بگرد و سعی کن یاد بگیری توی زندگیت آرامش داشته باشیو ازش لذت ببری
    این نظر من بود حالا اگه فک میکنی حق با توئه خب برو شوهرتو خفه کن

    راستی گویا باید عنوانت رو هم عوض کنی تا بهت کمک بشه! عنوانت مبهمه
    ویرایش توسط sara 65 : سه شنبه 08 مرداد 92 در ساعت 15:13

  4. #4
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 19 دی 94 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1390-10-12
    نوشته ها
    633
    امتیاز
    6,328
    سطح
    51
    Points: 6,328, Level: 51
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    2,084

    تشکرشده 1,278 در 497 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ساینا جان خیلی ریز و توهم توهم نوشتی ، خوندش خیلی سخته . متنت هم که طولانیه عزیزم .
    گذشته ها گذشته دیگه بهشون فکر نکن ، توی این وضعیت اصلا با همسرت دعوا نکن وگرنه حتما جذب خانوادش میشه . تا جایی که میتونی بهش محبت کن و با محبت باهاش صحبت کن . مدام سوال جوابش نکن . بزار وقتی کنار تو هست نفش بکشه و آرامش داشته باشه که جز با تو و در کنار تو به هیچ کس و هیچ چیز فکر نکنه . یادت نره .

  5. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 31 شهریور 92 [ 14:15]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    44
    امتیاز
    537
    سطح
    10
    Points: 537, Level: 10
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 22 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام ممنون که جواب دادید .بله دقیقا تالار انتخاب کردیم وقتی برگشتیم این رفتاهارو نشون دادن من چیزیرو سانسور نکردم .منم دوست دارم ارامش داشته باشم بیخیال باشم اما چندهفته هست خواهر شوهرم میاد ومیره و دستور میده یکبار اومده خونمون 5 دقیقه بیشتر نشده که خونه ما بود بهش میگم بمونید من افطار درست می کنم می گه من بخاطره نشستن نیومد اومدم کارت بنزین شوهرتو بگیرم برم شوهرم که شوک بهش وارد شده بود. چند روز پیش پدرشوهر خواهرشوهرم مرد با کمال پرویی زنگ زده که خواستید بیاید پارچه تسلیت بنویسید بیایید برای مامانم هم بنویسد بعد دوباره زنگ زده می گه برای مامانم ننویسید برای خودتون بنویسید که یکم زیاد بشه.مهم نیست که نوشته بشه برام این مهمه که همین خانواده اذیتم کردن بازم نیست اما چرا اینقدر راحت و پرو میان و میرن بعدش درمورد همه بد میگن خیلی یزاد هم دروغ می گن به شوهرم میگم اگه میخواد بیاد اینجادرمورد بقیه حرف بزنه بگو نیاد. ازوقتی تو زندگیم اومد دوباره بهمریختس زندگیم همش دعوا

    - - - Updated - - -

    راستی درمورد سانسور کردن حرفم فقط این بود که شوهرم جلوی در ماشین رو پارک کرده بود و شوهر خواهر شوهرم هم از یکی دوستاش ماشین غرض گرفته بود. مادر شوهرم با شوهرم بحث کرد که بره یجای دیگه بزنه بذاه دامادش بیاد اینجا اونهواد هوای دامادشو بیشتر از پسرش و من داره. به شوهرم میگم دلیله این همه هواداشتنشون چون دخترش دست یکی دیگست ولی من دست شما ها هستم پس هر رفتاری که دوست دارید انجام میدید.

    - - - Updated - - -

    خیلی دوست دارم زندگیم اروم اشه قبلو بعد عقد و عروسیم همش اذیت بوده
    دوست دارم به شوهرم برسم اما وقتی خواهرش میاد و میره حسی دیگه نسبت بهش ندارم چون موقعه که باید حرف مثبزنه اون هم بدرستی سکوت می کنه و مثلا گیر میده به داداش کوچیکه من.داداشم 6سالشه .


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:01 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.