با سلام.میخوام همه چیز را از اول بگم.زنی35ساله هستم ,و شوهرم44ساله با سه فرزند(پسر19ساله و 2دختر10 و 13ساله)که هیچ مشکلی نداشتم.امیدوارم حوصله کنید و همه حرفام رو گوش کنید و راهنماییم کنید چون تنها اصل موضوع رو دارم به شما میگم.تقریبا10سال پیش همسرم زنی را به عنوان همکارش به من معرفی کرد که تازه به شهر ما منتقل شده بود و به اصرار شوهرم او را دعوت کردم و کم کم بنای دوستی گذاشت و گهگاهی به خانه ما می امد البته با همکار های دیگرش.اون زمان او با یکی از دوستان نزدیک شوهرم ارتباط داشت.این که می گویم مطمئن هستم چون گاهی درخانه ما قرار میگذاشت.متاسفانه او هم مرد متاهلی بود و زن و بچه داشت اما نمیدانم که چه اتفاقی افتاد که رابطه اونها به هم خورد.پس از مدتی کم کم احساس کردم رفتار او و همسرم خوشایند نیست.گاهی وقتا همسرم تلفن رو که زنگ میخورد بر میداشت و بیرون از خانه صحبت میکرد.یکی دوبار تلفن را از روی کیس(اگه درست گفته باشم)گوش دادم و فهمیدم که همون خانمه.کم کم برای اولین بار به همسرم شک کردم و ارامشم بهم ریخت اما از اونجا که زندگی و همسرم رو دوست داشتم به کسی نگفتم اما عذاب میکشیدم.یه روز که برای شستن لباس ها رفته بودم یادداشتی در جیبش پیدا کردم.کاملا عاشقانه که با هم قرار گذاشته بودن.از کوره در رفتم و اون رو به همسرم نشون دادم و از او توضیح خواستم.اما او با چرب زبانی به من گفت که هیچ چیری بینشون نیست و از من خواهش کرد که چیزی به اون زن نگویم.من هم او را بخشیدم.یک شب از من خواست تا وسایلش را آماده کنم و گفت که فردا در شهر دیگری جلسه مهمی دارم و باید بروم.من هم ذره ای شک نکردم اما او فردا هم برنگشت.نگران شدم و نصف شب به دوستانش زنگ زدم اما کسی خبری نداشت.بیشتر نگران سلامتیش بودم و دو روز بعد برگشت.حلت به هم ریخته ای داشت و گفت ک جلسه شان طول کشیده مجبور شده بماند اما بعد از چند روز خودش اعتراف کرد که با همون خانم قرار ملاقات داشته.نمیخواهم در این مورد که کجا بوده اند و یا چه بینشون گذشته قضاوت کنم.باز هم با خواهش و تمنا از من خواست که بگذرم و من هم گذشتم و چیزی به روی خودم نیاوردم.اون خانم3سالی رو با من رفت و آمد داشت و همش دم از خواهری میزد.حتی خانواده اش هم به خانه ام امدن اما برای اینکه ابروی شوهرم رو حفظ کنم به هیچکس حتی به خانواده ام چیزی نگفتم.ناگفته نمونه که به خواست شوهرم که از فرزند و برادر برای خانواده ام عزیزتر بود.آنها هم درگیر آشنایی با این خانم شده بودن.خلاصه بعد از سه سال به طرز عجیبی اون خانم ارتباطش رو با من قطع کرد.خوشحال شدم.پس از مدتی ما به شهر دیگری نقل مکان کردیم.2سالی آرامش داشتم اما کم کم فهمیدم که همسرم هنوز با او در ارتباط است.در این مورد از او پرسیدم گفت فقط یک رابطه کاری است.باور نکردم و همش نگران بودم.ارامشم رو کاملا از دست داده بودم و پس از8سال از اون موضوع حرمت ها را شکست و به من گفت که با او ازدواج(دائم)کرده.این که چه بلایی سر من امد و چه کشیدم بماند.پسرم در استانه کنکور بود(من و شوهرم دختر دایی و پسر عمه بودیم) خانواده ام به شدت رنجیدن و ارتباطشون رو قطع کردن.خیلی التماسش کردم که از این ازدواج بگذرد اما نشد.نمیتونستم زندگیمو رها کنم(ّبه خاطر بچه هام)و هنوز به او علاقه داشتم.الان بر خلاف خواهش من دو تا بچه داره که ضربه دیگری به من بود که کاملا خوردم کرد.یادم رفت بگم که من هیچ مشکلی نداشتم.هم برارویی داشتم هم سلیقه داشتم و هم با تمام وحودم بهش محبت میکردم و حتی خانواده ام برایش احترام بیش از حدی قائل بودن و رابطه گرم و صمیمی داشتیم و حالا من پس از تولد دوقولوهایش کاملا سرد شده ام.نمیدونم چه حسی دارم.چه کار کنم.به خاطر بچه هام میخندم اما از درون داغونم.این خلاصه ای از بازی بود که با احساسم با صداقتم و با بخششم و با روح من کردن در حالی که دیوانه وار زندگیم رو دوست داشتم.لطفا راهی پیش پام بزارین تا از این سردرگمی نجات پیدا کنم.(نمیخوام که چدا شم به خاطر بچه هام و نمیخوام تا اخر عمر عذاب بکشم) لطفا کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)