با سلام و قبولی طاعات و عبادات همه دوستان
بنده مشکلی دارم که شاید زیاد حاد نباشه ولی میترسم حاد بشه و به هیچکس نمیتونم بگم
من 30 سالمه 2سال پیش عقد کردم با همسرم مشکل حادی ندارم ایشون خیلی خوبه البته یه سری مشکلات به خاطر اختلاف فرهنگی خانواده ها داریم ولی در کل مشکلی نداریم. البته این به این معنا نیست که صد در صد از زندگیم راضی هستم. من خودم همسرم رو انتخاب کردم تو محل کار آشنا شدیم اوایل ایشون برای من خیلی جذاب بود ولی رفته رفته .... نمیدونم چی شد تا اینکه....
تا اینکه 3ماه پیش یه همکار جدید اومد پیش ما یه آقای 37ساله متاهل با یه بچه از همون ابتدا ایشون به شوخی به یکی از همکارا چیزایی گفته بود که من حس کردم میخواد تو کارم دخالت کنه یا شغلم رو از من بگیره آخه تا قبل از اینکه ایشون بیان کسی کار منو بلد نبود ولی ایشون بلدن. خلاصه من ذهنیت بدی در زمینه کاری نسبت به ایشون پیدا کردم ولی راستشو بگم از همون اول یه حس عجیب به ایشون داشتم ولی حرفا و دخالتهای ایشون بهونه ای شد برای اینکه با ایشون خیلی بد رفتار کنم که شاید حسم از بین بره از همون روز اول سر ناسازگاری با ایشون گذاشتم و برخوردهای بسیار بدی داشتم و ایشون هیچوقت عکس العمی نشون نمیداد و همیشه لبخند میزد مثلا روز اول اومد تو اتاقم و گفت از آشنایی تون خیلی خوشبختم منم خیلی سرد گفتم همچنین هرچند خودمم میدونستم که.... در واقع اگر با من نبودش هیچ میلی سبوی من چرا بشکست لیلی
خلاصه روزها پیش رفت و من کم کم از خوشنتم کاستم تصمیم گرفتم با ایشون هم مثل همه برخورد کنم شاید حس لعنتیم از بین بره و ایشون برای من یه فرد عادی بشه که نشد دیشب یه جلسه داشتیم و من کنار ایشون نشستم تو تمام جلسه به ایشون نگاه میکردم به دستاش که به نظرم خیلی قشنگ میومد... البته نه خیلی تابلو چون من به شدت محافظه کارم و یه جای دولتی دارم کار میکنم ولی احساس میکردم ایشون هیچ توجه خاصی به من نداره و من فقط یه همکارم براش شایدم کمتر.... ولی کلی خوش گذشت هرچی مدیر عامل سوتی میداد ما روی کاغذ برای هم مینوشتیم و میخندیدیم موقع غذا خوردن هم کنار هم نشستیم و ایشون واسه من چایی میریخت شب هم با هم برگشتیم با ماشین یکی از همکارا من و ایشون عقب نشستیم و توی راه کلی حرف زدیم شوخی کردیم خندیدیم و من بین حرفام به ایشون گفتم شما روز اول چنین حرفایی زدین و ایشون گفت من اصلا قصد ندارم جای شما رو اشغال کنم حتی اگه ازم بخوان چون کار با کامپیوتر چشامو اذیت میکنه و نمیتونم و گفت منظور من ازون حرفا فلان بوده و بد به شما رسوندن و.....
نمیدونم الان چه فکری راجع به من و ایشون میکنین ولی باید بگم ایشون اهل نماز و روزه و فوق العاده چشم پاکن و من هم نماز میخونم و همیشه به همسرم وفادار بودم و اینکه توی جلسه پیش ایشون بودم و با همکارام میگم میخندم چون من تنها خانم اینجام و چاره ای جز این نیست 8 ساعت سرکارم و نمیشه با کسی صحبت نکنم و همسرم هم با این قضیه اصلا مشکل نداره و هرچی با هرکی میگم ریز به ریز برای ایشون تعریف میکنم و اینم بگه به وقتش همه ازم میترسن و حساب میبرن چون به هیچکس بیشتر از حدی نزدیک نمیشم
و حالا مشکل من اینه که میترسم به ایشون وابسته بشم حتی گاهی شبا بهش فکر میکنم و میگم خوش به حال خانمش خیلی تلاش کردم حسم از بین بره واسه همین از یکی از همکارام غیر مستقیم از زندگیش پرسیدم و ایشون گفت خانمش از دستش راضی نیست چون زیاد اهل زندگی نیست تا عصر سرکار میمونه انگار از خونه فراریه و.... ولی بازم حس من از بین نمیره میگم کاش چند سال زودتر ایشون رو دیده بودم کاش با ایشون کاش کاش کااااااااااااااااااااشششش شششششش
لطفا راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)