به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 مرداد 92 [ 03:08]
    تاریخ عضویت
    1392-5-01
    نوشته ها
    5
    امتیاز
    31
    سطح
    1
    Points: 31, Level: 1
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 19
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    لطفا کمک کنید، زندگیم داره از هم می پاشه. همسرم همش بهم گیر میده، دیگه خسته شدم نمی دونم باید چی کار کنم

    با سلام به همه، و سپاس از اینکه کمک می کنین. دیگه چیزی به عقلم نمی رسه و قبل از اینکه تصمیم شتابزدهای بگیرم به کمکتون احتیاج دارم. من و همسرم 8 ساله که ازدواج کردیم. هر دو تحصیل کردهایم و هنوز فرزندی نداریم.
    مشکلی که من خیلی زود بعد از ازدواج فهمدیم اینه که همسرم گذشته رو دایم بیاد میاره . ابتدای زندگی تقریبا هر سه چهار روز حرفمون می شد و هر بار باید همه اتفاقهای بد از خواستگاری تا مراسم ازدواج و ... رو مرور می کرد. بعدا فهمیدم-خودش گفت- که از دست مادرش هنوز گاه گاهی ناراحته و گاهی این موضوع کاملا بهمش می ریزه. مثلا اینکه چرا مادرش فلان عروسک رو براش نخریده بوده.
    الان این گیر دادن هاش - خیلی هاش با یه محرک الانی شروع می شه و خاطرات گذشته مثل نفت شعله ورش می کنه- دیگه خستم کرده و شادی رو از زندگیمون گرفته. من همه سعیم رو کردم تا ادامه بدم اما دیگه سخت شده. من تقریبا مطمعن شدم که از یک مشکل روحی- هر چند خفیف - رنج می بره. نمی دونم چیه و از همه بد تر نمی دونم من باید چیکار کنم؟
    گاهی احساس حماقت می کنم که می تونستم یه زندگی شاد و پرنشاط داشته باشم یجای اینکه هر دوسه روز یکی بهم گیر بده و کامم و تلخ کنه.

    مثلا همین امروز که با هم صحبت می کردیم- همه چی عادی بود-، بهش گفتم که به داییم زنگ زدم- یه شهر دیگه هستن- و ازدواج دخترش و تبریک گفتم. بعد که حرفمون تموم شد یهو از اینکه من ازدواج خواهرش و بموقع تبریک نگفته بودم ناراحت شد و یه دعوای اساسی راه انداخت.

    کاش می دونستم چیکار باید بکنم.

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 10 آذر 94 [ 23:23]
    تاریخ عضویت
    1392-3-07
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    312
    امتیاز
    3,323
    سطح
    35
    Points: 3,323, Level: 35
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    1,117

    تشکرشده 633 در 254 پست

    Rep Power
    42
    Array
    آقای حافظ عزیز لطفا" همون تاپیک قبلی رو ادامه دهدید و تاپیک جدید نزنید این طوری بهتر نتیجه می گیرید. کمی صبر کنید تا دوستان بیان و نظر خودشونو بگن.

    تنها راهی که به ذهن من می رسه اینه که اون زمان که خانمتون آرومن باهاش صحبت کنید و متقاعدشون کنید که گذشته ها گذشته و مرورش جز ناراحتی چیزی به همراه نداره.

    فکر کنم خانم شما از بچگی اینطوری بودن وبا همین شیوه بزرگ شدن برا همین کمی طول می کشه که این رفتارو کنار بذارن.

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 مرداد 92 [ 03:08]
    تاریخ عضویت
    1392-5-01
    نوشته ها
    5
    امتیاز
    31
    سطح
    1
    Points: 31, Level: 1
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 19
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط @@@ نمایش پست ها
    آقای حافظ عزیز لطفا" همون تاپیک قبلی رو ادامه دهدید و تاپیک جدید نزنید این طوری بهتر نتیجه می گیرید. کمی صبر کنید تا دوستان بیان و نظر خودشونو بگن.

    تنها راهی که به ذهن من می رسه اینه که اون زمان که خانمتون آرومن باهاش صحبت کنید و متقاعدشون کنید که گذشته ها گذشته و مرورش جز ناراحتی چیزی به همراه نداره.

    فکر کنم خانم شما از بچگی اینطوری بودن وبا همین شیوه بزرگ شدن برا همین کمی طول می کشه که این رفتارو کنار بذارن.
    -----------------------------------
    سپاس از پاسختون ... من روزهای خیلی سختی رو دارم می گذرونم، کلی مشکلات دیگه دارم که این هم بهش اضافه شده. و اقعا دیگه طاقتم طاق شده و هر چه بیشتر دارم به طلاق فکر می کنم. بخودم میگم من یه یار که بیشتر زندگی نمی کنم اونم با این فلاکت . بزار هر کدوم به راهمون بریم، شاید برای هر دو بهتر باشه. ببینید من از دستش ناراحت نیستم چون میدونم دست خودش نیست و مشکلات روانی باعثش هست. اما من چه گناهی کردم که باید بسوزم. می دونم که اهل گذشت بینهایت هم نیستم، تا الان هم نزدیک به 8 سال تحملش کردم.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.