سلام دوستان عزیز خیلی دوس داشتم این مشکل رو زودتر در میون میگذاشتم تا ببینم راه حل بهترش چیه :
مشکلات قبلیم اصلا دیگه سراغم نمیان اما مشکلی که درگیرش هستیم اینه:
مامان من مبتلا به بیماری روانگسیختگی یا شیزوفرنی شده ، اگه درست گفته باشم...
این باعث شده نسبت به همه چیز ، نسبت به همه چیز بدبین بشه حتی برادر و یا خواهرش و همین مساله باعث شده رفت و آمدش با دوستاش و آشناهاش کمتر بشه ....
اما خب اینا تقصیر خودش نبوده طفلی ، مامان من خیلی تنها بوده وقتی خیلی کوچیک بوده عقد پدرم میشه و از اصفهان میان تهران - مشکل اصلی پدرمه من سنم اوقدری نیست که بدونم جوون بوده چیکار میکرده اما خب تا حدیدوی یادمه اون خیلی خیلی سر به سر مامانم میگذاشت ، حتی شایعاتی شنیدیم وقتی من 7 سالم بود بابام زن گرفته بوده ، اما اینارو انداختن گردن مامان بیچاره معصومم و میگفتن این روانیه اینطوری گفته و بقیه شک کردن ...
حتی خود ما هم باورمون شده بود که مامانم اینطوریه تا اینکه من شناسنامه بابام رو دیدم متوجه شدم شناسنامه 10 سال پیش عوض شده و تاریخش کنارش خورده حتی شماره پرونده مربوطه هم هست اگه لازم بشه میرم دنبالش پیگیری میکن...
من تنها دختر خونمون هستم و فرزند وسط هستم بقیه کاری به کار مامانم ندارن اما من زیاد باهاش بحث میکنم و بهش میگم چیکار کن چیکار نکن همه فکر میکنن من میخوام اذیتش کنم یا بلای جونشم اما به خدا اینکارا رو به خاطر خودش میکنم چون بقیه عین خیالشون نیست داداشام هم ازدواج میکنن میرم من نمیخوام مامانم اینطوری بمونه طفل معصومممم
یادمه همون موقع که 7 سالم بود دکتر صمیمی دکتر معرفو روانپزشک براشون دارو تزجیو کردن که موجب بهبودیش شد و حالش خیلی خوب شد ، تا اینکه چهار سال پیش دارو هاش رو قطع کرد و دوباره این افکار سراغش اومد و الان بازم اسرار داره که بابام زن داره
حتی یه نفر که شوهر داره رو پیدا کرده میگه این زن باباتونه و اصلا یه اوضاعی شده شوهر اون خانم زندیک بود شکایت کنه ما جلوشو گرفتیم
حتما ممیپرسید چرا نمیبریدش دکتر ، تنها مشکل ما اینه که مامان من به هیچ وجه پاشو دکتر نمیزاره به هیچ وجههههه:
چون بر این عقیده است که دکتر باعث میشه بابات ثابت کنه من روانی ام و من رو طلاق بده ...
اصلا نمتونستیم قانعش کنیم اصلا و اصلا من خیلی تلاش کردم خیلی :(
حتی دو سال پیش دو تا از دوستای صمیمیش که خیلی بهش اهمیت میدادن اومدن و به زور سوار تاکسیش کردن بردنش پیش یه متخصص اما بازم قبول نکرد و معلوم نشد دارو ها رو کجا ریخت...
همون دو تا دوستاشم الانم بهش سر نمیزنن ، اینا تقصیر خودس نبود بابام این بلا رو سرش آورد و هنوزم اذیتش میکنه و بعضی وقتا من حرص میخورم فکر میکنم نکنه منم اینطوری باشم چون واقا احساسات خفه میکنه ادمو...
همین باعث شده منم فکرم درگیر بشه و نمیتونیم همه جا با خودمون ببریمش ، داداشم میخواد ازدواج کنه نگرانه که این مساله باعث آزارش بشه ، حتی خود منم همینطور اما من فعلا به این چیزا فکر نمیکنم چون حتی فکر کردنشم عذاب دهندس...
من موندم باید چیکار کنم...
خیلی نگرانشم خیلی چون مامان من کسی بود که گل سرسبد همه بود همه آرزو داشتن باهاش در ارتباط باشن اما الان وضعیتش دقیقا برعکس شده و من اصلا خوشحال نیستم و نمیتونم ولش کنم به حال خودش من سعیم رو میکنم فقط میخوام بدونم چطوری باید قانعش کنیم صحبت و اینا اصلا فایده نداره چون الان چهار ساله همه بهش گفتن و چند بار سعی کردیم نشد که نشد...
مشکل رو مطرح کردم که شاید این مشکل مشابه برا کسی پیش اومده باشه و من باید چطوری درمانش کنیم من و داداشام با هم خیلی جوریم میتونیم کمکش کنیم، من هر کاری باشه انجام میدم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)