سلام نمی دونم از کجا شروع کنم از وقتی ازدواج کردم حسرت محبت خانواده شوهر به دلم مونده
من وشوهرم تو شهر من زندگی می کنیم و خانواده شوهرم تو شهر خودشون هستن
اگه زمین و زمان به هم بریزه اگه هیچ خبریاز پسرشون نداشته باشن امکان نداره که به تلفن من زنگ بزنه (مادر شوهر) فقط به موبایل پسرش زنگ می زنه
خسیس هستن اصلا مهمون دوست ندارن به خاطر همین از وقتی که ازدواج کردیم (6سال)فقط یه بار خانواده من خونشون رفتن تازه اونم نه با دعوت اونا ؛شوهرم دعوت کرد.
قصه جشن عروسیمون که جای خود داره
چند وقت پیش شوهرم زنگ زد به مامانش گفت ما به همراه مامان من داریم می ریم مسافرت اگه شد سر راه میایم پیشتون .اولش چیزی نگفت و تلفن قطع کرد .بعد از دو ساعت زنگ زد شوهرم حمام بود من موبایلشو جواب دادم گفتش که ما داریم با عمو اینا (عمو شوهرم) می ریم سرعین آب گرم و خونه نیستیم (با یه لحنی) منم با خوشرویی گفتم باشه ایراد نداره تازه برنامه ما هم قطعی نشده بود .منو می بینی سوختم بغضم ترکید شوهرم که خیلی ناراحت شد و این گذشت تا دو هفته
که باباش زنگ زد به شوهرم که احوالپرسی کنه شوهرمم مثل بمب ترکیده بود
چند روز بعد متوجه شدم باردارم شوهرم زنگ زد که خبر خوشو بده که با مادر شوهرم دعواشون شد
حالا دو ماه از این اتفاقها می گذره هیچکدومشون زنگ نزدن یه تبریک خشک و خالی بدن (خدانگذره)
خدا می دونه من عروسی بدی نبودم و نیستم
خانوادم اصلا خبر ندارن حتی به دروغ گفتم که زنگ زدن و تبریک گفتن
خیلی خستم
دلم می خاد باهامون اشتی کنن به خاطر زایمانم به خاطر شوهرم به خاطر خانوادم
به نظرتون چی کار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)