سلام.من زنی 34 ساله هستم.10 سال است که ازدواج کرده ام.همسرم 4 سال از من بزرگتر است. یک فرزند پسر 7 ساله هم داریم.هر دو لیسانس داریم و وضع زندگیمان مناسب است. کار تمام وقت ندارم اما نیمه وقت کار می کنم.
5 سال اول زندگی ، زندگی نسبتا خوبی داشتیم. مشکلات و جر و بحث های معمول بود اما به هم نزدیک بودیم. قبل از ازدواج یک سال دوست بودیم و در ازدواجمان هم جز مشکلات پیش پا افتاده مخالفت خاصی نداشتیم.
بزرگترین مشکل همسرم این است که او مرد خیلی رفیق دوستی است و وقت گذرانی با دوستانش را به بودن با من ترجیح میدهد، و بر سر این مساله تنش زیادی داشتیم.
یکی دوسال بعد از به دنیا آمدن پسرمان و اینکه همسرم اوضاع کارش بهتر شد و و طبع آن ساعت کاری بیشتر، دورشدنمان بیشتر شد. همسر من علاقه ی زیادی به دوران دانشجویی اش و دوستان آن دوران دارد و با اینکه با اغلب دوستانش رفت وآمد خانوادگی داریم، خیلی دوست دارد که با آن ها مجردی وقت بگذراند،طوری که من گاهی احساس میکنم دلش می خواهد من وپسرم از روی زمین محو شویم تا مزاحم او نباشیم،در اکثر جمع های خانوادگی هم او همیشه باعث و پایه گذار دو دستگی بین خانم ها و آقایان است و به خانم ها اینور آقایان اون ور علاقه ی زیادی دارد-با اینکه اصلا مذهبی نیست-
به هر حال 5 سال پبش بود که من از بی توجهی های زیاد و نادیده گرفتنها خسته شده بودم، و حس می کردم باید جوری دل خودم را سر گرم کنم تا کمتر به او وابسته باشم و او را تحت فشار بگذارم. بر عکس او من فردی عاشق پیشه هستم که نیاز زبادی به محبت و عشق ورزی دارم،در حالیکه او این کارها را لوس بازی و مسخره بازی میداند.
من هم با خیال اینکه برای او اصلا مهم نیست که من چه می کنم و فقط اینکه من جلوی دست وپاش نباشم-به هر قیمت-براش غنیمته، به یاد عشق اول زندگیم که در 21 سالگی عاشقش شده بودم افتادم،در حالیکه در کل 6 سال قبل -در کل دوران بودن با همسرم تا آن زمان- حتی یک بار و یک لحظه هم به یادش نیفتاده بودم. اول وبلاگی درست کردم و شعرهای عاشقانه برای عشق گذشته ام می نوشتم، بعد از مدتی هم او را در فیس بوک پیدا کردم، او هم ازدواج کرده بود، چند باری در حد احوال پرسی و دانستن اوضاع زندگی با او حرف زدم،همین و بس، و دیگر هیچ ارتباطی با او نداشتم .اما به نوشتن وبلاگ ادامه دادم. یک شب همسرم به طور اتفاقی وبلاگ را دید و خیلی خیلی ناراحت شد و فکر کرد به او خیانت کرده ام، من قسم خوردم که اشتباه می کند و گفتم فکر نمی کردم اصلا برایت مهم باشد که من چه میکنم.واقعا این طور فکر می کردم.به هر حال، بعد از کشمکش های زیاد او من را بخشید ،اما با وجود اینکه من وبلاگ و حتی فیس بوکم را به کل بستم ودیگر به کار اشتباهم ادامه ندادم،و او هم در ظاهر مرا بخشیده وفراموش کرده و تا حدودی هم اخلاق و توجهش از قبل بیشتر شده اما باز هم با گذشت 4 سال از این ماجرا هنوز گرمای قبل به زندگیمان باز نگشته، من خیلی تلاش می کنم و خیلی به اوتوجه می کنم و با او بسیار با مهربانی و توجه رفتار می کنم و بارها به او گفته ام هر اشتباهی که کرده ام بخاطر بی محبتی و بی توجهی او بوده اما انگار فایده نداره و او مثل قبل هنوز هم دوست دارد من در حاشیه ی زندگی اش باشم و بودن با من و وقت گذرانی در کنار من آخرین انتخابش است و حتی گرمی قبل را در روابط خصوصی ندارد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)