سلام ، من بعد از حدود یک سال دوباره برگشتم .
توی این یک سالی که گذشت ، خیلی با تغییر رفتارم سعی کردم روی رفتار همسرم تاثیر بگذارم . بحث و دعواهای ما خیلی کاهش پیدا کرده . و خدا رو شکر از زندگیم راضی هستم تا اینکه ...
4 روز پیش همسرم از بیرون باهام تماس گرفت که غذا درست نکنم تا برای افطار با دوستامون بریم بیرون افطار کنیم . خوب من هم عذا نپختم ، خیلی هم گشنه بودم ، وقتی همسرم اومد گفتش که یکی از بچه ها گفته من کار دارم ، یکی گفته من غذا توی خونه دارم و ... تا اینکه جور نشده بریم بیرون . منم بغلش کردم بوسیدمش ، گفتم الان افطار رو آماده میکنم .
من هم زود رفتم نون ، پنیر، چایی ... آماده کردم برای افطار، اول از هندونه ایراد گرفت که این چیه خریدی آشغاله ... منم زدم به شوخی ... بعد اومد بلند شه ، پاش رو گذاشت رو پای من ( ناخواسته )گفتم آی ... رفت تو آشپزخونه شکر و برداشت و اومد ، بهش گفتم نمیخواد اصلا معذرت خواهی کنی ... باز به روی خودش نیاورد ...خیلی عصبانی بلند شد رفت اون ور میز نشست ... منم 2 تا لقمه خوردم رفتم ... بعد اومد به من یک اخمی کرد ( یک خنده تو اخمش بود ) ، منم بهش خندیدم تموم شد ...
تا اینکه بعد از افطار قرار شد با دوستامون بریم بیرون( نه برای غذا )،آماده شده بودیم که من گفتم خیلی گشنمه،باعصبانیت گفت،گشنته؟خوب برو یک چیزی بخور ، گفتم چی بخورم من که غذا نپختم ،
گفتش دیروز رفتیم خرید کردیم میخوای بگی هیچی نداریم ؟؟؟؟؟ گفتم چرا داریم ولی بادمجون و گوجه و خیار و روغن و ... غذا که نیست .
گفت :بله دیگه همش گرفتی خوابیدی توی خونه ، خوب میمردی یک غذا میپختی ؟ ؟؟؟؟
گفتم من که میخواستم مثل همیشه غذا بپزم تو گفتی درست نکن با بچه ها میریم بیرون .
با عصبانیت گفت الان بشین تو خونه غذا درست کن .
من گفتم الان که قراره بریم بیرون !خوب برو یک دقیقه غذا بگیر برای سحری ،چی مشه مگه؟...گفت تو غلط میکنی بیشعور ، من هم گفتم چی میگی احترام خودت رو نگه دار ، گفت گه نخور بیشعور !!!!!!!
گفتم چی داری میگی بی تربیت ، اومد جلو تهدید کرد که میزنم توی دهنتا ... من هم گفتم آره بزن بیا بزن ...
اونم نزد ... منم رفتم توی اتاق اشکام داشت میریخت ،کیفم رو برداشتم که بریم بیرون دوستامون دم در منتظر بودن ...
وقتی از بیرون برگشتیم ، دیدم میخواد توی حال بخوابه ، خیلی ناراحت شدم ، بهش اس ام اس زدم بیا بخواب اینجا ،اونم اس زده ، لازم نکرده همین جا بهتره
خیلی ناراحت شدم که با این همه حرفی که بهم زده باز داره برام ناز میکنه
فرداش دوباره قهر ،پس فرداش هم همین طور ، از بیرون اس ام اس زد که شاید برای افطار با بچه ها بریم بیرون ، رفتیم بیرون اونجا باهام حرف میزد ولی شب که میخواست بخوابه دستش رو گرفتم که یعنی بیا توی اتاق ، دستش رو کشید ، گفتم نمیای ، گفت نه
فرداش موقع افطار رفت برای خودش از بیرون غذا گرفت و خورد ، منم برای خودم غذا پختم بهش اس ام اس زدم که بیا یک لقمه با من بخور گفت لازم نکرده به فکر من باشی به فکر خودت باش .
4 روز دارم میترکم از این رفتاراش ،خوبه که تمام فحش ها و حرف ها رو اون زده ...
دیگه صبرم تموم شد رفتم با ناراحتی بهش گفتم تو چته ،معلومه ؟ گفت خودت چته؟ گفتم کارای تو نمیزاره ، میخوام ببینم چه مرگته که داری این اداها رو در میاری ، خوبه که اون شب هرچی خواستی بهم گفتی حالا طلبکاری ؟
گفت بیا برو حرف نزن من چمه یا تو که برگشتی به من میگی گشنمه میمردی غذا درست کنی؟...همون حرفای اون شب، 4 تا دیگه هم گذاشت روش بهم تحویل دارد ...
حالا دوباره اومدم توی اتاق برای خودم گریه میکنم ، از این وضعیت خسته شدم دیگه ...باید چی کار کنم ؟مگه من چی کار کردم؟قلبم دیگه درد گرفته ، دلیل این رفتارای بیخودش چیه؟
ببخشید طولانی شد ، میخواستم کامل توضیح بدم ، شاید شما متوجه بشید مشکل چیه .
علاقه مندی ها (Bookmarks)