سلام دوستان عزیز همدردی
موضوعی که میخوام بگم دردیه که نزدیک 2ساله به دوش میکشم و حتی از بیانش وحشت دارم اما نمیدونم تا کی میخوام به هیچ کس نگم و کمک نگیرم.
تصمیم گرفتم اینجا بگم
برای اینکه دردمو بهتر درک کنین یه توضیح مختصر میگم از شرایطم ، من تو یک خانواده فوق العاده سالم از هر لحاظ بزرگ شدم.دورترین فامیلامون هم نه اهل سیگار نه قلیون و نه بدترش هستن.
بابام تمام تلاشش برای کسب مال حلال بوده و تمام هم و غمش سالم زندگی کردن.برای من و خانوادم سیگار یک فاجعست.
همیشه قبل ازدواج میگفتم چقدر سادن دخترایی که بعد ازدواج میفهمن شوهرشون سیگار میکشه،آخه این آدمو چطور نشناخته؟
اما... دقیقا سر خودم اومد.
اولین بار حدود 2ماه بعد عقدمون بود که اومد خونه مامانم و دیدم بو میده.خیلی ترسیدم خیلی...
وقتی رفت کلی گریه کردمو بعدش از خانم دوست صمیمیش پرسیدم که شوهر من سیگار میکشه؟
گفت نه قلیون میکشه.(اینو بهم یک مدت بعد ازدواج گفت و من هم تو تایپیکم گفتم براتون که چقدر برام رنج آوره که دور هم قلیون میکشن)
کمی آروم شدم اما ته دلم باور نمیکرد.
حدود 6ماه بعد یکبار که خیلی عصبانی بود به خاطر مشکلات مالیمون اومد منو از خونه مامانم برداشتو برد خونه مامانش و سریع رفت خوابید.منم تو اتاقش بودم و میفهمیدم چه بویی میده.اون خواب بود و من اینقدر حالم بد شد که از شدت فشار تب کردمو بیحال شدم....
کمی بعدش بیدار شد و حالمو دید اما من نگفتم علتش چی بوده و اون شب سخت گذشت...
چند بار بعدش این اتفاق تکرار شد نمیدونین من چه عذابی میکشیدم...شبا همش کابوس میدیدم که داره سیگار میکشه، که داریم طلاق میگیریم...
تا اینکه از وقتی خونمون رفتیم دیگه بویی حس نکردم و فکر کردم اشتباه میکردم (اما واقعا اون زمان مطمئن بودم چون بوی شدیدی میداد)
تا اینکه بعد چند ماه دوباره تکرار شد و دوباره...
خواهشا کمک کنین.من حتی توان اینکه این حقیقت تلخو باور کنم ندارم،توان اینکه بتونم جلوی خودش به زبون بیارم...
من باید چی کار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)