به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مهر 95 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1392-3-09
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    2,749
    سطح
    31
    Points: 2,749, Level: 31
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    106

    تشکرشده 29 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array

    پدرم مریضه.... دلم برای مامانم میسوزه...

    سلام دوستان
    این چیزی که میگم در ارتباط با پدر و مادرمه
    راستش الان خیلی وقت هست که پدر و مادرم شاید دچار یه طلاق عاطفی شدن
    ولی حدودا از مهر ماه به اینور خیلی بدتر شدن
    پدرم سالهاست افسردگی داره
    میتونم حس کنم که چقدر حس اضافی بودن داره...چقدر عزت نفسش کمه...
    اعتیاد ب الکل داشت.... تا زمستون که یک بار بیهوش شد و کارش به بیمارستان کشید و از اون به بعد خیلی کمتر کرده...جوری ک الان دو ماهه نخورده...ولی خب افسردگیش بیشتر شده..
    الان شش هفت ماهی هست که بیماریش دوباره بیشتر شده...افسردگیش منظورمه...مدتهاست که دارو میخوره...
    دکتر نمیره..
    مامانم خودش میره دکتر و براش دارو میگیره...
    ولی بابام خیلی به مامانم کم محلی میکنه
    مامانم همه جوره داره میسازه
    ولی ...
    الان شش ماهی هست که بابام شبا توی هال میخوابه...
    انگار حتی زورش میاد با مامانم حرف بزنه :((
    اینا همه بخاطر افسردگیه؟
    فکر نمیکنم...
    یه زن نیاز به توجه، نیاز به محبت، نیاز به عشق داره....
    ولی....
    دلم برای مامانم میسوزه...
    از طرقی بابام هم این روزا فقط حوصله منو داره
    یعنی حتی نمیتونم به بابام با یکم کم محلی کردن بگم که اشتباه میکنه
    چون با کوچکترین برخوردی از طرف من میره تو خودش و باز من باید درد بکشم که چشمای قرمزشو میبینم....
    من واقعا نمیدونم چیکار کنم....
    مثلا دیشب مامانم داروهاشو توی داروخونه جا گذاشته بود به بابام گفته بود که میری سر کوچه داروهامو بگیری؟ بابام گفته بود نه و مامانم تا صبج از درد دستش خوب نتونسته بود بخوابه...
    با این حال مامانم خودش غذا میذاره، میره تره بار...گوشت و مرغ میگیره...خلاصه همه جوره از خودش و تفریحاش میزنه که ما راحت باشیم...
    وقتی شکستن مامانمو میبینم دلم میخواد هزار بار بمیرم...
    نمیدونم باید چکار کنم....
    حالم اصلا خوب نیست
    شما میتونید راهنماییم کنید چکار کنم؟

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 12 مرداد 92 [ 20:45]
    تاریخ عضویت
    1392-2-02
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    319
    سطح
    6
    Points: 319, Level: 6
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 31
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام ترانه جان

    عنوان تاپیکت باعث شد که فوری باز کنم و بخونم
    نمیدونم چند سالته
    و مامان و بابا چند سالشونه
    تنها یک فرزند دارن؟؟؟
    درکت میکنم خانمم چون شرایطی مشابه تو و شاید بدتر از تو رو دارم تجربه میکنم
    خیلی سخته اما عزیزم تو تا جاییکه از دستت بر میاد به پدر و مادرت توجه و محبت کن
    باقی مسایی رو سعی کن خیلی سخت نگیری
    میدونم دلت میسوزه
    میدونم سخته اما بعضا بعضی چیزا از دست ما خارجه
    منم همینطورم
    طیاد سربه سر بابام نمیگذارم
    به مامانم هم سعی میکنم روحیه بدم
    غیر این راهی نیست که
    میتونیم کاری کنیم که اینا عاشق معشوق بشن و ما هم از عشقشون کیف کنیم؟؟
    میتونیم الکلی بودن و افسرده بودن اونها رو درمان کنیم در حالیکه خودشون حاضر نیستن یک دکتر هم بروند
    پدر من هم بیماره
    مامانم همه جوره تر و خشکش میکنه اما انگار نه انگار
    بابای من دکتر نمیره
    داروهاشو من تامین میکنم
    من میرم به دکتر شرح حال میدم
    نه میذاره دکتر باید خونه
    نه میره دکتر
    اما چه کنم
    واقعا زیاد که عذاب میدم خودم رو میبینم من هم مریض میشم که حتی شدم

    نهایتا توصیه من به تو اینه
    تا جایی که میتونی بهشون توجه کن
    به مامان روحیه بده
    اما زندگی خودت رو بکن
    سعی کن آنچه مقدر است را با آرامش تحمل کنی
    باز من هر مشکلی بود میتونم باهات صحبت کنم که حداقل کمی خالی بشی

  3. 2 کاربر از پست مفید nazafarin2013 تشکرکرده اند .

    نازنین آریایی (پنجشنبه 27 تیر 92), ترانه ی عشق (پنجشنبه 27 تیر 92)

  4. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 دی 00 [ 13:07]
    تاریخ عضویت
    1390-10-20
    نوشته ها
    1,523
    امتیاز
    24,667
    سطح
    95
    Points: 24,667, Level: 95
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 683
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,759

    تشکرشده 3,304 در 1,073 پست

    Rep Power
    218
    Array
    سلام
    خب با پدرت صحبت کن خیلی آروم و منطقی طوری که دلش نشکنه و ناراحت نشه

  5. 2 کاربر از پست مفید zendegiye movafagh تشکرکرده اند .

    **سهیل ** (چهارشنبه 06 شهریور 92), ترانه ی عشق (پنجشنبه 27 تیر 92)

  6. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 06 تیر 93 [ 06:00]
    تاریخ عضویت
    1392-1-22
    نوشته ها
    523
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,312

    تشکرشده 1,508 در 444 پست

    Rep Power
    64
    Array
    ترانه عشق عزیز،
    1- شما خیلی میتونی کمک کننده باشی. ببین علت افسردگی پدرت چیه؟ از کی افسرده شده؟ شاید علت مامانت باشه.

    2- چرا مادرت به جدایی فکر نمیکنه؟

    3- پدرت شاغله؟ وضع مالیتون خوبه؟

  7. 2 کاربر از پست مفید toojih تشکرکرده اند .

    **سهیل ** (چهارشنبه 06 شهریور 92), ترانه ی عشق (پنجشنبه 27 تیر 92)

  8. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مهر 95 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1392-3-09
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    2,749
    سطح
    31
    Points: 2,749, Level: 31
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    106

    تشکرشده 29 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نازنین عزیزم، مرسی بابت همدردیت......
    نمیدونم چه حکمتیه، ولی بیشتر چیزایی که من باهاشون درگیر بودم و هستم؛ مسائلیه که من نمیتونم حلشون کنم؛ فقط باید بپذیرمشون...
    و من چه شبا و روزایی گذروندم تا خیلی چیزا رو با خودم حل کنم، که توی خودم نشکنم....


    زندگی موفق عزیز، پدر من اهل صحبت نیست....علی رغم اینکه منطقی نشون میده ولی منطقی هم نیست....

    توجیه عزیز، وقتی که من ابتدایی بودم پدرم بیماری تیروئید گرفت که شدید هم بود و مجبور شد که یُد بخوره
    فکر میکنم از همون موقع بود که اینطوری شد...
    ولی یه مدت خیلی بهتر شده بود....که اون موقع داشت عادتش به مصرق الکل بیشتر میشد تا جایی که یه مدت خیلی مصرفش زیاد شده بود
    مامانم میگه اون بیماره ولی من می مونم تا خوب بشه...
    گرچه خیلی وقتا گفته که من بخاطر شماها هستم...
    دلخوشیم شماهایین ( من و خواهرم که خواهرم ازدواج کرده)...
    مامانم خداوشکر ذاتا ادم شاد و شیطونی هستش...
    ولی چندوقت پش اونم داشت افسرده میشد که سرشو با کامپیوتر گرم کرد و الان از اون روزا به ظاهر بهتره...گرچه هنوزم پاش که بیفته جرفای خیلی غمگین میزنه
    چندسال پش که حال بابا بهتر بود خودش یه بار گفت هرکسی جای مامان بود با من نمی موند...

    پدرم شاغله شکرخدا...وضع مالیمون هم خداروشکر انقدری هست که لَنگ نمونیم...بد نیست

  9. کاربر روبرو از پست مفید ترانه ی عشق تشکرکرده است .

    **سهیل ** (چهارشنبه 06 شهریور 92)

  10. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 آذر 94 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1391-10-04
    نوشته ها
    461
    امتیاز
    5,041
    سطح
    45
    Points: 5,041, Level: 45
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 109
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger First Class5000 Experience Points
    تشکرها
    373

    تشکرشده 699 در 298 پست

    Rep Power
    59
    Array
    سلام عزیزم.
    من هیچ کمکی نمیتونم بهت کنم چون خودم 24 سال با یه مادر افسرده زندگی کردم و نتونستم کمکش کنم. تا 18 سالگی که بابام زنده بود روزهای شادی داشتم اما 6 سال بعدش فقط دکتر و بیمارستان و بحث و دعوا....
    فقط یه توصیه ای دارم. خیلیییی مواظب خودت باش. تغییر شرایط تا حدی دست توئه.
    بیشتر از توانت مایه نذار. چون خودت آسیب میبینی. آسیب خودت رو جدی بگیر. خیلی خیلی جدی بگیر.
    من فکر میکردم خیلی سالمم !!! وقتی تو 24 سالگی ازدواج کردم و زندگیم تو این 3 سالی که ازدواج کردم دچار کلی تنش و طوفان شد که بیشترشم خودم راه مینداختم، دیدم چقدر به لحاظ روحی مشکل دارم. چقدر غیرنرمالم.
    همیشه فکر میکردم مشکلات و سختی ها آدمو صبور میکنه و به نفع آدمه که بدبختی بکشه براش بشه تجربه.
    اما وقتی خودم وارد زندگی مشترک شدم، دیدم سختی های اون 6 سال نه تنها صبورم نکرده بلکه چنان روحیه منو تضعیف کرده و چنان ظرفیت روحی منو پایین آورده که توانایی پذیرش ساده ترین مسائل زندگی مشترک رو ندارم چه برسه به حلشون!
    الان میرم دکتر که بتونم به خودم مسلط باشم، آرامش داشته باشم، ریلکس باشم، صبور باشم. که یه مادر استرسی و افسرده برای بچه هام نباشم.
    خیلیییی مواظب خودت باش.
    میدونم سخته و دلت واسه مامانت میسوزه...اما بپذیر که هرکی زندگی خودشو داره و هر سختی برای هر کسی یه روز جبران میشه.

  11. کاربر روبرو از پست مفید گل آرا تشکرکرده است .

    ترانه ی عشق (پنجشنبه 27 تیر 92)

  12. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مهر 95 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1392-3-09
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    2,749
    سطح
    31
    Points: 2,749, Level: 31
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    106

    تشکرشده 29 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام گل آرای عزیزم..
    ممنون که وقت گذاشتی و خوندی...
    من با اینکه خیلی ادم آرومیم با این حال برای اینکه خونه از سکوت دربیاد سر به سر بابا میذارم، الکی حرف میزنم و یه طوری که تو خونه یکم سر و صدا باشه...که بابا دلش از توجه کردن شاد بشه...
    من نمیدونم چی بگم...نمیدونم باید بگم حواسم به خودم هست...که اگه بود سردرد نداشتم، تپش قلب نداشتم، شبا خودمو با مسکن نمیخوابوندم...ولی الان برام مامانم مهمه...اون که از همه چی میگذره تا ما راحت باشیم، چطور راضی شم غصه و اشک و ناراحتیشو ببینم؟

    این روزا ترس از دست دادنشو دارم همش...از این فکر شبا روانی میشم....روانــی.......

    من تو زندگیم سعی کردم خیلی چیزا رو بپذیرم... ولی این یکی رو.... نمیدونم... نمیدونم با اینکه این قضیه چیز جدیدی نیست، چرا الان اینطوری شدم؟ حس میکنم ظرفیتم داره تکمیل میشه...

  13. کاربر روبرو از پست مفید ترانه ی عشق تشکرکرده است .

    **سهیل ** (چهارشنبه 06 شهریور 92)

  14. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مهر 95 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1392-3-09
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    2,749
    سطح
    31
    Points: 2,749, Level: 31
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    106

    تشکرشده 29 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام مجدد دوستان.
    اومدم این خبر رو بدم که تاپیک نصفه نباشه.
    بعد از اینکه اینجا این تاپیک رو گذاشتم، یکی از دوستام که میدونست جریان رو به درخواست خود من با یک اقایی ( تا جایی که میدونم تقریبا عارف هستن و خیلی به خدا نزدیک هستن و راهنمایی های خوبی میکنن) تماس گرفتن و ایشون به من فرمودند که یه سری ایاتی رو بخونم طی یه مدتی.
    من به این اقا اعتقاد دارم و خداروشکر نتیجه هم گرفتم.
    خداروشکر الان خیلی بهتر هستن. خیلی خداروشکر میکنم
    ممنونم از همه دوستایی که وقت گذاشتن و خوندن و راهنمایی کردن

  15. 2 کاربر از پست مفید ترانه ی عشق تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (سه شنبه 05 شهریور 92), دختر مهربون (سه شنبه 05 شهریور 92)

  16. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مهر 95 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1392-3-09
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    2,749
    سطح
    31
    Points: 2,749, Level: 31
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    106

    تشکرشده 29 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوستان سلام دوباره...
    من دوباره کمک لازم شدم :(
    واقعا نمیدونم چیکار کنم.
    هم دلم برای پدر میسوزه هم دلم برای مامانم...
    واقعا مادرم داره بی مهری می بینه.
    این روزا همش فکرم درگیره که پیشنهاد طلاق رو بدم به مادرم.
    که روش فکر کنه.
    چون ممکنه به خاطر من و آیندم صر نظر کرده باشه و تا الان حرفشو نزده باشه ( البته خداروشکر که چیزی نگفته )
    ارز طرفی میگم بعدش پدرم واقعا ضربه ی بدی میخوره و حالش از الان هم بدتر میشه.
    از طرفی میگم خب الان مادرم چی؟
    شاید اگه متوجه نمیشدم که هر دو طرف چقدر اذیت میشن منم انقدر عذاب نمی کشیدم...
    ممنون میشم اگه کسی بتونه راهنماییم کنه :(

  17. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مهر 95 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1392-3-09
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    2,749
    سطح
    31
    Points: 2,749, Level: 31
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    106

    تشکرشده 29 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوستای خوبم میسه خواهش کنم کمکم کنید؟ :(

    حقیقتا حس می کنم خودمم دارم افسرده می شم...

    یه مدته جز برای چیزی خوردن از اتاقم بیرون نمیرم... یعنی اصلا حوصله ندارم...
    خوابمم به هم ریخته.


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دلم واسه دخترم میسوزه...خیلی عذاب وجدان دارم نسبت بهش
    توسط خورشید30 در انجمن طــــرح مشکلات کودکان: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: دوشنبه 18 آبان 94, 10:34
  2. باورش ندارم ! سردرگمم ( از طریق نت آشنا شدیم ، دلم براش میسوزه ، از کجا بفهمم حرفهاش راسته ؟ )
    توسط دختر ايرونى در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 32
    آخرين نوشته: یکشنبه 20 بهمن 92, 23:13
  3. دارم برای خواهرم میسوزم
    توسط گل آرا در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: پنجشنبه 17 بهمن 92, 13:04
  4. از یه طرف بهش مضنون هستم _ از یه طرف دلم براش میسوزه
    توسط shadow در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: پنجشنبه 07 دی 91, 16:17
  5. پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: جمعه 15 اردیبهشت 91, 00:10

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:53 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.