مادرم جهار ساله فوت شده سه ساله با زن بابا وبابام زندكي ميكنم بابام خيلي ازارم ميده همش به حرف زنش كوش ميكنه بر ميشه سر هر جيزي ازارم ميده همش همش ميترسم زن باام نميداره برام جهاز بخره نميداره نامزد كنم ناممزدم بياد خونمون من 22 سالمه با يه اقاي 25 ساله دوساله تو يه خيريه اشنام خيلي دوسش دارم همه اميد زندكيم تو اين همه سختيه اين همه كتك كه خوردم اين همه زجر كه كشيدم ولي فوقش تازه تموم شده دوسال سربازه بابام شرظ كرد براشون كه تو عقد نبايد اصلا بياد خونه ما اونا قبول كردن ولي بابام هر روز يه كار ميكنه يه دعوا يه اعصاب خوردي ابروم جلو اونا ميره اكه جهاز نخره اكه نياد خونمون اكه بهشون احترام نزاره اونا خيلي خانواده محترمين ما هم همه خانوادمون خوبن وبه هم ميخورنولي بابام به حرف اون كوش ميده ميخوام بكم نه كه عشقم زجر نكشه با اين زندكي كوفتي من :((ميخوام خودمو بكشم راحت شم ميخوام عشقم خوشبخت شه لياقت خيلي بهتر وداره نه همش دعوا اه ه ه ه:(
علاقه مندی ها (Bookmarks)