دیشب باهمسرم بحثم شد اومدم خونه بابام. از دیشب تاحالا اینقدر گریه کردم که دارم میمیرم. توروخدا یکی به فریادم برسه
تشکرشده 287 در 48 پست
دیشب باهمسرم بحثم شد اومدم خونه بابام. از دیشب تاحالا اینقدر گریه کردم که دارم میمیرم. توروخدا یکی به فریادم برسه
تشکرشده 1,148 در 268 پست
لطفا یک راجع به اتفاقی که دیشب افتاده توضیح بده
سر چی دعواتون شد؟
چی شد که اومدی خونه پدرت؟
ولی یه توصیه بهت دارم: دیگه هیچ وقت هیچ وقت خونه تو ترک نکن
تحت هیچ شرایطی
اونجا خونه هر دوی شماست. مهمون که نبودی بگذاری بری.
shapoor (شنبه 22 تیر 92),tamanaye man(شنبه 22 تیر 92), نازنین آریایی (شنبه 22 تیر 92)
تشکرشده 287 در 48 پست
5شنبه شب قرار بود بریم خونه پدرشوهرم. همسرم عصر 10 دقیقه زودتر از سر کار اومد و من کاملا آماده نشده بودم و 3-2 دقیقه دم در معطل شد. وقتی سوار ماشین شدم بهش گفتم هروقت زودتر میای یه زنگ به من بزن که معطل نشی. گفت من همیشه همین ساعت میام. داشت لجبازی میکرد. واسه اینکه ساعت کار همسرم تا 1 ساعت متغیره و وقتایی که قراره جایی بریم موقع اومدنش به من خبر میده. اما اون روز داشت حرف زور میزد. خدا شاهده من لحن بدی نداشتم و فقط واسه احترامی که براش قائل بودم نمیخواستم حتی همون 3-2 دقیقه هم معطل بشه. با لجبازی و بچه بازی گفت من اصلا دیگه موقع اومدن زنگ نمیزنم؛ تو باید از 6 تا 7 آماده باشی. حالا ممکنه من 6 میام ممکنه 6:30 ممکنه هم هفت. بغضم گرفته بود. دلم شکسته بود. آخه من فقط واسه احترامی که واسه اش قائل بودم این حرفو زده بودم و به همین ماه عزیز لحن بدی نداشتم. دیگه باهاش بحث نکردم. تا آخر شب خونه پدرش به من کم محلی کرد و من بین خواهر برادراش عجیب احساس تنهایی و بیکسی داشتم و مدام بغضم رو فرو میخوردم. تا اومدیم خونه مون. دیدم حاش خوبه آروم شده. داشت تلوزیون میدید. رفتم کنارش نشستم. دستشو گرفتم تو دستم و گفتم پاشو باهات حرف بزنم. گفت حرفی باهان ندارم. گفتم پاشو چرا اینجوری میکنی مگه من چیکار کردم؟ با هزار بدبختی و التماس راضیش کردم حرف بزنه. دوباره براش توضیح دادم و گفتم هدف بدی از حرفم نداشتم. گفت دیگه موقع اومدنش خبر نمیده. پرسیدم چرا گفت دش میخواد. چون عشقش نمیکشه. واقعا مات ومبهوت مونده بودم که چرا این الم شنگه رو راه انداخته. تا خود صبح تنها اومدم تو سالن خوابیدم و گریه کردم به حال بدبختیم. تا فردا عصرش یک کلمه هم باهم حرف نزدیم تا دیشب اومدیم خونه مامانم اینا. اونجا خوب بود البته با من نه با بقیه حرف میزد میخندید والیبال میدید ولی باز هم به من کم محلی میکرد تا اومدیم خونه من سحری درست کردم اومدم پیشش نشستم. گفتم چیزی نمیخوای برات بیارم گفت نه. اما خودش پا شد رفت خوراکی آورد تنها خورد و بازهم به من اهمیت نداد. بعد هم بدون اینکه چیزی به من بگه رفت خوابید. دیگه طاقت نیاوردم ورفتم گفتم چرا داری این کارو با من میکنی مگه من چیکار کردم؟ داری دیوونه ام میکنی. ولی گفت میخوام بخوابم منم دیگه طاقتم طاق شد و از کوره در رفتم و رنگ زدم بابام اومد منو آورد خونه شون. دلم از این میسوزه که کوچکترین تلاشی نکرد که من نرم؛ حتی بهم گفت برو. از دیشب تاحالام سراغی ازم نگرفته. دلم داره میترکه یعنی ارزش من واسه اش اینقدر پایین بود. دارم دیوونه میشم خدایا تو رو به حرمت این ماه عزیز به فریادم برس! از شما دوستای خوبم میخوام کمکم کنین درموندم به خدا
- - - Updated - - -
5شنبه شب قرار بود بریم خونه پدرشوهرم. همسرم عصر 10 دقیقه زودتر از سر کار اومد و من کاملا آماده نشده بودم و 3-2 دقیقه دم در معطل شد. وقتی سوار ماشین شدم بهش گفتم هروقت زودتر میای یه زنگ به من بزن که معطل نشی. گفت من همیشه همین ساعت میام. داشت لجبازی میکرد. واسه اینکه ساعت کار همسرم تا 1 ساعت متغیره و وقتایی که قراره جایی بریم موقع اومدنش به من خبر میده. اما اون روز داشت حرف زور میزد. خدا شاهده من لحن بدی نداشتم و فقط واسه احترامی که براش قائل بودم نمیخواستم حتی همون 3-2 دقیقه هم معطل بشه. با لجبازی و بچه بازی گفت من اصلا دیگه موقع اومدن زنگ نمیزنم؛ تو باید از 6 تا 7 آماده باشی. حالا ممکنه من 6 میام ممکنه 6:30 ممکنه هم هفت. بغضم گرفته بود. دلم شکسته بود. آخه من فقط واسه احترامی که واسه اش قائل بودم این حرفو زده بودم و به همین ماه عزیز لحن بدی نداشتم. دیگه باهاش بحث نکردم. تا آخر شب خونه پدرش به من کم محلی کرد و من بین خواهر برادراش عجیب احساس تنهایی و بیکسی داشتم و مدام بغضم رو فرو میخوردم. تا اومدیم خونه مون. دیدم حاش خوبه آروم شده. داشت تلوزیون میدید. رفتم کنارش نشستم. دستشو گرفتم تو دستم و گفتم پاشو باهات حرف بزنم. گفت حرفی باهان ندارم. گفتم پاشو چرا اینجوری میکنی مگه من چیکار کردم؟ با هزار بدبختی و التماس راضیش کردم حرف بزنه. دوباره براش توضیح دادم و گفتم هدف بدی از حرفم نداشتم. گفت دیگه موقع اومدنش خبر نمیده. پرسیدم چرا گفت دش میخواد. چون عشقش نمیکشه. واقعا مات ومبهوت مونده بودم که چرا این الم شنگه رو راه انداخته. تا خود صبح تنها اومدم تو سالن خوابیدم و گریه کردم به حال بدبختیم. تا فردا عصرش یک کلمه هم باهم حرف نزدیم تا دیشب اومدیم خونه مامانم اینا. اونجا خوب بود البته با من نه با بقیه حرف میزد میخندید والیبال میدید ولی باز هم به من کم محلی میکرد تا اومدیم خونه من سحری درست کردم اومدم پیشش نشستم. گفتم چیزی نمیخوای برات بیارم گفت نه. اما خودش پا شد رفت خوراکی آورد تنها خورد و بازهم به من اهمیت نداد. بعد هم بدون اینکه چیزی به من بگه رفت خوابید. دیگه طاقت نیاوردم ورفتم گفتم چرا داری این کارو با من میکنی مگه من چیکار کردم؟ داری دیوونه ام میکنی. ولی گفت میخوام بخوابم منم دیگه طاقتم طاق شد و از کوره در رفتم و رنگ زدم بابام اومد منو آورد خونه شون. دلم از این میسوزه که کوچکترین تلاشی نکرد که من نرم؛ حتی بهم گفت برو. از دیشب تاحالام سراغی ازم نگرفته. دلم داره میترکه یعنی ارزش من واسه اش اینقدر پایین بود. دارم دیوونه میشم خدایا تو رو به حرمت این ماه عزیز به فریادم برس! از شما دوستای خوبم میخوام کمکم کنین درموندم به خدا
تشکرشده 14,732 در 3,979 پست
ستاره جان،
شما از هیچی یه مساله بزرگ ساختی!
همسرت حالا یا خسته بوده یا گشنه بوده یا ... توی این هوای گرم و ماه رمضون
یه چیزی گفته
اینقدر دیگه چرا کشش دادی؟
هی می پیچی به دست و پاش که بیا سر اون موضوع دعوا کنیم !!!!!!!!!!
بعد هم باز سرهیچی پاشدی اومدی خونه بابات؟
arash_omidi86 (یکشنبه 06 مرداد 92), asemani (شنبه 22 تیر 92), sanjab (شنبه 22 تیر 92), shabe niloofari (شنبه 22 تیر 92), shapoor (شنبه 22 تیر 92), she (دوشنبه 24 تیر 92),tamanaye man(شنبه 22 تیر 92), نازنین آریایی (شنبه 22 تیر 92), بابک 1369 (دوشنبه 24 تیر 92), دختر مهربون (دوشنبه 24 تیر 92)
تشکرشده 287 در 48 پست
نمیدونم به خدا یعنی واقعا دیکه مغزم کار نمیکنه! یک ساعت پیش بهم اس ام اس دادبیا خونه اما من جوابشو ندادم نمیدونم چیکار باید بکنم یعنی برم خونه. شما ها بگین من چیکار کنم؟
- - - Updated - - -
خواهش میکنم
تشکرشده 6,121 در 1,114 پست
سلام ستاره تنها
عزیزم واقعا مساله برزگی نبوده که انقدر کش دادی همون موقع تو ماشین دیگه باید تمومش می کردی
باور کن اگر منم بخوام مثل تو هر مساله ای رو ادامه بدم ی روز نمی تونم کنار همسرم بمونم.
واقعا این مساله بی اهمیت و کوچیک بود تو که خودت می گی داشته شوهرت لج می کرده چرا کاری کردی که به لج دادن ادامه بده یکم بی تفاوت می شدی بهتر بود مثل همیشه می شدی.
بعد که روابطتون مثل قبلش شد بهش می گفتی اون روز فقط واسه احترام خودش این حرف رو زدی و نمیخواستی ناراحتش کنی.
اینکارت هم خیلی اشتباه بوده که اومدی خونه پدرت و سر مساله به این کوچیکی خانوادت هم درگیر کردی.
من ی بار سر موضوعی با همسرم بحثم شد شدید و تصمیم گرفتم برگردم خونه پدرم ولی اومدم اینجا مشاوره گرفتم و حرفای خیلی خوبی شنیدم و فهمیدم که تحت هیچ شرایطی نباید خونه مو ترک کن به چند دلیل که مهم ترینش نحوه برگشتنه
ممکنه همسرت لج بازی رو ادامه بده ونخواد بیاد دنبالت ..... که اون موقع خودت هم برگردی ی جورایی خوشایندنیست
بعدیش هم کشیده شدن مسائل خصوصی تون به خانواده هاست که خیلی بده .............
به نظر من همین الان بهش زنگ بزن
بگو اگه رفتی خونه پدرت به منظور قهر نرفتی
بگو یکم بی حوصله و عصبی شده بودم رفتم که حال و هوام عوض شه
بگو الان خیلی بهترم بیا دنبالم :) جوجو
مرا دوست بدار
اندکی،ولی طولانی
sanjab (شنبه 22 تیر 92), shabe niloofari (یکشنبه 23 تیر 92), shapoor (شنبه 22 تیر 92),tamanaye man(شنبه 22 تیر 92), دختر مهربون (دوشنبه 24 تیر 92), شیدا. (یکشنبه 23 تیر 92)
تشکرشده 287 در 48 پست
در جواب اس ام اسی که واسم فرستاده بود واسه اش نوشتم تو بیا اینجا ولی جواب داد حالم خوب نیست تو بیا. من گفتم بیا اگه حالت خوب نبود میریم دکتر ولی جواب داد حالم خوب نیست نمیتونم بیام و منم دیگه چیزی نگفتم. حتی حاضر نیست بیاد دنبالم اونوقت من چه جوری باید برگردم. به خدا اسمش میاد بغض میکنم و اشک تو چشام جمع میشه. اینقدر از صبح تا حالا عکسایی که ازش رو لب تابم داشتم رو نگاه کردم. اینقدر دلم براش تنگه که خدا میدونه. انگار 100 ساله ندیدمش ولی اون چی ؟ حاضر نیست واسه یه بارم شده اون پا پیش بذاره. انگار به منت کشی همیشه من عادت کرده و حرکتی نمیکنه. اینا بیشتر دیوونه ام میکنه
تشکرشده 1,278 در 497 پست
عزیزم تحت هیچ شرایطی دیگه خونت رو ترک نکن .
الان هم تا دیر نشده برگرد خونت ، شاید اونم لجبازی کنه و نیاد دنبالت ، اون وقت خودت باید برگردی بدون اینکه همسرت ازت بخواد .
موضوع رو بزرگش نکن . تمومش کن .
وقتی میبینی همسرت داره لجبازی میکنه تو به لجبازی اون ادامه نده . با یک شوخی سر و تهش رو هم بیار .
shapoor (یکشنبه 23 تیر 92), دختر مهربون (دوشنبه 24 تیر 92), شیدا. (یکشنبه 23 تیر 92)
تشکرشده 287 در 48 پست
آخه تو این 4 سال زندگی همه اش من کوتاه اومدم من گذشت کردم. با تقصیر و بی تقصیر من جلو رفتم. یعنی من بعنوان همسر نباید انتظار داشته باشم یه بارم اون پا پیش بذاره؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه منم آدمم شخصیت دارم غرور دارم. هر 10 بار که من گذشت میکنم نباید یه بارم اون کوتاه بیاد؟؟؟ من از همتون میپرسم اگه من خودم پا شم برم دیگه کارو از اینکه هست بدتر نکردم. نمیخوام بیاد معذرت خواهی کنه؛ لااقل دنبالم که بیاد. من یه دلخوشی یه احترام ببینم که برگردم اما اون جایی واسه برگشتن من باقی نذاشته حتی نیم ساعت پیش دوباره بهش گفتم اگه حالش خوب نیست بابام بره ببرتش دکتر( یعنی باز من کوتاه اومدم) اگرم بهتر شده خودش بیاد که اون در جوابم فقط گفت حالش خوب نیست. اینهمه غرور توی زندگی مشترک جایی داره. بعد از این اس ام اسش یه دل سیر گریه کردم . واقعا موندم چیکار کنم؟؟ خدا هیچ بنده ای رو درمونده نذاره
ویرایش توسط ستاره تنها : شنبه 22 تیر 92 در ساعت 23:11
تشکرشده 3,200 در 813 پست
ستاره عزیز
به نظر من شما شدیدا پتانسیل این را دارید که یک رابطه را خراب کنید و به بن بست بکشانید و بعد کاسه چه کنم چه کنم دست
بگیرید شما که اینقدر وابسته هستید و طاقت دوری ندارید چرا یک موضوع بسیار کوچک را اینقدر کش دادید تا به اینجا رسید
اگر همین رویه را در پیش گیرید یقینا به بن بست می رسید.
باید خیلی ساده و کوتاه مسئله را در ماشین با یک عذرخواهی مختصر تمام می کردید و این مسئله را به رفتار همسرتان در
در برخوردهای بعدی تعمیم نمی دادید و اینگونه ذهن خود را مشوش نکرده و بیخود پدرتان و دیگر افراد خانواده را درگیر این موضوع نمی کردید.
به نظر من شما تمام و یا حداقل قسمت عظیمی از فکرتان وابسته و درگیر همسرتان و تجزیه و تحلیل رفتار اوست و همین امر باعث این می شود مرتب به رفتارهای او گیر داده و آن را بی محلی به خودتان تعبیر کنید.
لطفا سعی کنید این موضوع را تا طولانی تر نشده و به بحران تبدیل نشده تمام کنید و مشغله و سرگرمهایی مفیدی برای
خود فراهم کنید و در چنین شرایطی مشابهی بحث با همسرتان را ادامه ندهید.
asemani (یکشنبه 23 تیر 92), shabe niloofari (یکشنبه 23 تیر 92), shapoor (یکشنبه 23 تیر 92), نازنین آریایی (شنبه 22 تیر 92), دختر مهربون (دوشنبه 24 تیر 92), شیدا. (یکشنبه 23 تیر 92)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)