تیر ماه 85 بود که عاشق شدم بی مهابا و در روز دوم اشنایی با شناخت از وضعیت کاری و اقتصادی خود با درخواست فرجه ای یک ساله به منظور تامین مسکن درخواست ازدواج دادم .دختری بود 2 سال از من بزرگتر.با حجب و پر شور و سرشار از زندگی برخلاف من همیشه ساکت و گوشه گیر .شش ماه به همین منوال و بر وفق مراد ما گذشت تا اینکه خوانواده من که همیشه حساس در روابط من بودند متوجه این دوستی شدند لاجرم ناگزیر از بر ملا کردن ان شدم بر خلاف نقشه راه من که با توجه به شناخت از خانواده و دانستن عقاید سنتی انها که دوستی قبل از ازدواج را نمیپسندیدند تصمیم به معرفی ان دختر با معارفه یکی از دوستان بودم که میسر نشد.خانواده درصدد اقناع من برامد و با ایراد تهمت های بیروا و نابجا چون هرزگی و ولنگاری به ان دختر معصوم سعی در مجاب کردن من همت گماشتند .من که اوضاع را بدین موال دیدن نه به واسطه خود که بخاطر ان دختر و رهانیدن او از سرنوشتی دردناک در مواجه با اینهمه کژبینی و بی مبالاتی خانواده ام درصدد قطع رابطه برامدم که موفق بود .شش ماه از این جدایی گذشت وان عشق و عطش اولیه بواسطه گذر زمان در من نه بیرنگ که کمرنگ شد.تیر ماه 86 بود زنگ تلفنم به صدا درامد ان دختر پشت خط بود من گوشی را قطع کردم ولی مجددا تماس گرفت و اصرار در دیدار کردقبول کردم گویی ان تماس جرقه ای بود در انبار باروت قلبم که انفجار ان شش سال عشق و سرانجام مکافات را برایم به ارمغان اورد.دختر را بعد از ظهر ان روز دیدم و از من قول گرفت که اگر در جهت ازدواج و رفع مشکلات پیرامونی و اقناع خانواده حرکت کنم سختیها و مرارتهای راه را با من تحمل میکند تا به سرانجام ازدواج برسیم من نیز سرمست از عشق و غافل از سختی راه جواب مثبت به ادامه دوستی دادم.سالها از پی هم گذشت و زبانه این عشق شعله کشید و چراغ معرفت را کور کرد.هر سال دلبستگی ما بیشتر و دلدادگی ما افزون تر میگشت.به قدری در این رابطه پیش رفتیم که کارمان به با هم سفر کردن رسید ابتدا داخل و سپس خارج از سواحل پوکت تا جزایر زیبای مالدیو .انتالیا را به هتل ادم و حوا به تاسی از عشقشان و بالی را به جهت زیبایی سواحلش با امید به اینکه روزی به قصد ماه عسل بدان جا برگردیم گشتیم.هر سال و هر سفر انبوه عکسها و خاطرات را افرید .چنان با اشتیاق عکس میگرفتیم و خاطره میساختیم که تصور نمیکردم روزی جدایی با وجود اینهمه تصویر در ذهنم و عشق در قلبم سخت تر و جانکاه ترشود .شش سال با همه خوبیهای یاد یار و سختیهای اقناع خانواده بی هیچ پیشرفتی در مسیر طی شد .حتی یکبار به تنهایی و برای نشان دادن حسن نظر و صداقت در گفتار و کردار به خانه اشان رفتم تا خانواده اش بدانند که بدور از فریب و نیرنگ در عزم خود راسخم.با اینهمه و با تمام تلاشم موفق به راضی کردن خانواده به انجام مراسم خواستگاری نشدم و حتی بعد از مرگ پدر در این اثنا باز هم مادرم راضی به این امر نشد .گویی هم او سرسخت ترین مخالف این وصلت بود.فروردین 92 بالاخره کاسه صبر خانواده دختر لبریز شد و از طریق او به من پیغام دادند که دیگر نمیتوانند منتظر باشند و فرصتها یکی از پس دیگری برای دخترشان به پای من هدر میرود.و بالاخره تیر ماه 92 خواستگاری فرد دیگری از دختر جدی شد و من تحت فشار از جانب دختر و خانواده اش برای انتخاب ازدواج به تنهایی و یا انتخاب خانواده ام.چنان میگویند که دخترمان 7 سال به پای تو نشست گویی این 7 سال از من نرفته و بر سن من نیافزوده و فرصت هایی را از پیش روی من برنداشته .از طرفی تصمیم گیری درباره ترک خانواده بعد از فوت پدر نه از جانب مسائل اقتصادی که انسانی مستقل و صاحب شغل و خانه هستم که از جانب مسئولیتهای ان و مادری دچار به عارضه سکته قلبی که بیم ان دارم در نتیجه تصمیم من و شوک حاصل از ان به عواقبی بیانجامد که داغ ان تا پایان عمر بر وجدانم سنگینی کند گرانتر از همیشه میاید.ایا من لیاقتم این همه درد و فشار است.ایا بس است پنج روز زمان برای یک تصمیم گیری بزرگ
علاقه مندی ها (Bookmarks)