با سلام من تازه عضو انجمن شدم و از دوستان بزرگواری که تجربه بیشتری دارن تقاضای کمک دارممن سیزده ساله ازدواج کردم و خدای بزرگ یه پسر گل هم به ما عطا کرده. من آدم درونگرایی هستم .به اصرار پدرم و علیرغم میل باطنیم ازدواج کردم .سنم کم بود و بی علاقه به زندگی. بعد از چند سالی تصمیم گرفتم که واقعا زندگیم رو بسازم ولی ظاهرا همه چیز بدتر شد.همسرم کنترل کننده امور هست به همه چیز گیر میده و به همه چی کار داره.احساس میکنه همه به فکر سو استفاده از اون هستند خیلی بدبینه.خونوادش هم همین فکر رو دارن.اون پنج تا خواهر داره و تصمیم گیرنده زندگی مون هم در اصل اونها هستند.یه سال پیش به خاطر جر و بحثی که با هم داشتیم موضوع رو به خونواده ما کشوند و از اون موقع دیگه باهاشون ارتباطی نداره .از بی احترامی ای که به پدر و مارم میشه خیلی عذاب میکشم.و از طرفی همسرم اصرار داره که من رو همیشه خونه مادرش ببره و بی دریغ به اونها خدمت کنم.توی هر مراسمی که اونها دارن حتما باشم و زحمت هاشون رو دوش من باشه.و این برام خیلی سخته .از اینکه همسرم من رو احمق فرض کرده عذاب میکشم.این دفعه دیگه باهاش نرفتم خونه مادرش .تحمل دیدن اونها رو ندارم .بارها خواستم طلاقم بده مهریه ام رو هم میبخشم ولی با وجودی که نمیشه باهاش منطقی صحبت کرد و کار رو به جر و بحث میکشه ولی هنوز دوستم داره و نمیخواد منو از دست بده.خواهش میکنم کمکم کنید میخام زندگی خوبی داشته باشم ولی وقتی میبینم اون با خانواده من ارتباط خوبی نداره نمیتونم با خونوادش ارتباط خوبی داشته باشم و بدیهاشون بزرگتر به نظرم جلوه میکنه .البته به ظاهر با اونها خوبم و همین موضوع باعث شده همسرم فکر کنه ازش میترسم .
دوستان لطفا یه راه حل پیشنهاد بدین
1- آیا همسرم رو وادار کنم که با خانواده من ارتباط داشته باشه
2- آیا همچنان سعی کنم از خانواده همسرم دور بشم
3- با خانوادش ارتباط خوبی داشته باشم.ولی نمیتونم خودخوری نکنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)