سلام دوستان دختري هستم 35 ساله كه حدود 9 ماهه با كسي كه دوستش داشتم و 39 سالشه عقد كردم و قراره شهريور عروسي كنيم. قبل از اون حدود 3 سال با هم دوست بوديم ولي راستش نمي دونم كه بايد ادامه بدم و يا اينكه همين جا تمومش كنم. ازتون مي خوام راهنماييم كنين. ازتون عذر مي خوام كه مطلبم كمي طولاني ميشه ولي چه كنم كه بايد توضيح بدم. قبل از هر چيز به خصوصيات نامزدم مي پردازم: از لحاظ ظاهري چهره خوبي داره (متوسط) كه البته منم از لحاظ ظاهري در حد متوسط هستم. از نظر تحصيلات دانشجوي ترم اخر كارداني در رشته مكانيكه و من مهندس كامپيوترم. هر دو مون در يك جاي معتبر كار مي كنيم . (همكار هستيم ولي كارمون جوريه كه اصلا همو نمي بينيم.) ايشون قبلا يك بار ازدواج كرده. و از اون به بعد به صورت مجردي زندگي مي كنه. كه البته خانواده من اصلا موافق نبودن ولي بخاطر اينكه من دوستش داشتم قبول كردن. رابطه من با خانوادش خيلي خوبه. اخلاقش گاهي وقتها خوبه و خيلي وقتها عصبي. و اينكه بعضي وقتها به من دروغ مي گه (البته خودش مي گه دورغ نمي گم من فقط نمي گم.) از لحاظ مالي هم زياد خوب نيست چون همش داره قسط مي ده و چيزي از حقوقش نمي مونه و مثلا ما قراره شهريور عروسي كنيم. خيلي با سختي مواجه هستيم. كه من خودم همش سعي مي كنم كارا رو رديف كنم. (مثل هزينه رزرو آرايشگاه - لباس عروس - آتليه و ... كه مثلا به عهده ايشونه + جهاز كه بايد خودم تهيه كنم .) حتي در مورد خونه هم من خيلي حرص و جوش خوردم و قراره بريم خونه يكي از فاميلا تا خونه خودمون كه حاضر شد بعد بريم اونجا. من با مشكل ماليش هم كنار اومدم. چون فكر مي كنم داره تلاششو مي كنه كه يك كارايي بكنه ولي تو اين جامعه ما كه اينقدر گرونيه با اين حقوق هاي كم آدم هر كاري هم كه بكنه بازم كم مياره. ولي چيزي كه منو ناراحت مي كنه اخلاق بدش و پنهان كاريشه. و اينكه فكر مي كنم ايشون هنوز از زندگي مجردي خسته نشده و هنوز هم مي خواد همون روال قبل رفت و امد با يك سري دوستاشو ادامه بده. البته دوستاش از همكاراش هستن ولي راستش من زياد اونا رو قبول ندارم. يك شب كه خونه ما بود شامشو خورد و خواست كه بره خونه. البته قبلش يكي از دوستاش زنگ زد و شنيدم كه اين كلي فيلم بازي كرد و يك آدرسي داد كه ديدم شبيه آدرس خونه ماست. و فهميدم كه با دوستش قرار گذاشت كه بياد نزديك خونه ما كه با هم برن به خونه خودش. كه وقتي ازش پرسيدم كي بود گفت يكي از همكارا بود كه تازه اومدن نزديك خونه شما ميشينن و مي خواست ادرس سرويس اداره رو بپرسه كه صبح چجوري بره اداره. منم به روي خودم نياوردم و حدود ساعت 12 شب بود كه خداحافظي كرد و رفت. وقتي كه رفت از پنجره تا دم خيابون كه ميرفت رو زير نظر گرفتم كه ديدم با موبايل با كسي صحبت كرد و تا رفت سر خيابون يك ماشين اومد نزديكش و سوار شد و رفت. بعدش من زنگ زدم كه رسيدي يا نه. كلي براي من فيلم بازي كرد كه اره رسيدم . ماشين نبود و به سختي گير اومد و ... كه من گفتم خوب . حال دوستت چطوره؟ گفت كدوم دوستم؟ گفتم هموني كه سوار ماشينش شدي. گفت كه كسي نبوده و هر كاري كردم به روي خودش نياورد در صورتيكه من مطمئن بودم اونجا كسي هست كه اين نمي گه. از من اصرار و از اون انكار. خيلي ناراحت و عصبي شدم و از اينكه مي ديدم اينقدر واضح داره بهم دروغ مي گه دچار شك و ترديد زياد شدم كه اون چه كسيه كه من مي دونم هست ولي اين نمي گه و چه دليلي داره كه دروغ مي گه. چون قبلا هم پيش اومده بود كه زنگ مي زدم و مي گفت فلان همكارم اينجاست و داريم تخته نرد بازي ميكنيم و منم هيچ وقت نگفتم چرا اون هست و يا چرا اومده؟ براي همين با وجود اينكه ساعت حدود 1 نيمه شب بود به بابام گفتم من بايد برم بيرون پيش همسرم يك كار واجب دارم و برمي گردم. بابام اول موافقت نكرد ولي بعد راضيش كردم. خونه اونم به ما نزديكه و با ماشين حدود 10 دقيقه طول مي كشه. براي همين رفتم سوار ماشينم شدم و رفتم جلوي خونش. اولش زنگ زدم ولي كسي جواب نداد.اينجا بود كه دستمو گذاشتم روي زنگ . كه يكهو ديدم با يكي از همكاراش كه مرد مسني هم هست اومد پايين. كه آره چيه؟ چرا اومدي؟ گفتم اومدم ببينم تو چرا به من دروغ مي گي؟ من مي دونستم تو مهمون داري ولي چرا نگفتي؟ دليل مخفي كاريت چيه؟ همكارش هم شروع كرد به اينكه من اومده بودم با ايشون كاري داشتم براي همين اينجا هستم. ( اين همون همكاريه كه گفتم بعضي وقتا زنگ مي زد مي گفت اومده داريم تخته بازي مي كنيم و به نظر من معتاده. مثل اين ادماي ترياكي مي مونه. چون قيافش اينطوري نشون مي ده.) گفتم اومدي كه اومدي. چرا پنهون كاري مي كنه مگه قبلا كه مي گفت شما اينجا هستين من چيزي مي گفتم كه الان اينكارو مي كنه. هر كسي جاي من باشه هزار تا فكر مي كنه. و به اون طرف هم گفتم مگه تو خونه زندگي نداري كه نصفه شب زنگ مي زني مياي خونه اين. برو با هم سن و سال خودت بگرد و دور اينو خط بكش. و اون رفت كه سوار ماشينش بشه . اينجا بود كه يكهو نامزدم چنان سيلي اي به من زد كه نگو. بعد هم اينقدر منو تو كوچه، كنار در و جلوي ماشين همكارش كتك زد كه نگو كه آره تو چرا اومدي اينجا و به تو چه؟ بعد هم دست منو كشيد برد تو خونه و اينقدر اونجا هم منو زد كه نگو. وقتي هم كه خواستم برگردم خونه نذاشت و حتي نذاشت با تلفن به خانوادم و خانوادش خبر بدم. تا صبح منو نگهداشت و منم تا صبح گريه كردم و از درد گوش و سر و بدن به خودم مي پيچيدم. بعد كه ديد حالم بده خودش پشيمون شد و با كاراش سعي كرد كه از دلم دربياره . دستمال گرم كرد كه بزارم روي گوشم و حتي گريه كرد و گفت كه تو نبايد اين كارو مي كردي كه من اينطوري عصباني بشم و ... ولي من ديگه باهاش حرف نزدم. صبح شد و من رفتم خونه لباس هاي كارمو پوشيدم و رفتم سر كار. اونم همينطور. اينقدر حالم بد بود كه نگو. از سردرد داشتم مي مردم. رفتم تو اينترنت و عوارض ضربه به سر رو خوندم و خيلي نگران شدم كه رفتم قسمت پزشكي ادارمون. اونجا وقتي با پزشك اداره صحبت كردم گفت كه حتما بايد بري سي تي اسكن. چون ممكنه خطرناك باشه. كه همون لحظه نامزدم زنگ زده بود به محل كارم و همكارم بهش گفته بود كه من حالم خوب نبود و رفتم قسمت پزشكي. آنجا در مطب دكتر بودم كه از پنجره دكتر ديدم كه داره مياد اونجا. و به دكتر هم گفتم كه باهاش حرف بزنه. اومد و گفت چي شده . گفتم دكتر گفته بايد بري سي تي اسكن، خطرناكه. اونجا بود بازم خيلي ناراحت شد و رفت خودش با دكتر حرف زد و بعد اومد گفت برو وسايلتو جمع كن بريم بيرون اداره سي تي اسكن. خلاصه ما رفتيم و خدا رو شكر مشكل خاصي پيش نيومده بود. و دوباره شروع به عذرخواهي كرد و منم گفتم تو مي دوني من رو دروغ حساس هستم چرا به من دروغ مي گي؟ كه اونم بهانه كه من دروغ نگفتم. من فقط بهت اين موضوع رو نگفتم. شما بگين. اگه اون شب جاي من بودين چه فكري مي كردين؟ آيا كار من اشتباه بود؟ اون همش اين بهانه رو داره كه اره تو نبايد اون وقت شب ميومدي. دير وقت بود و غيره. منم گفتم براي اين اومدم كه بدونم با كي مي خوام زندگي كنم؟ از اون شب چون ديدم خودش حسابي پشيمونه به كسي چيزي نگفتم . آيا رفتار اون درست بود. حالا با اين اوضاع نمي دونم عروسي با چنين كسي درسته يا نه؟ كسي كه تو دوران عقد اينجور منو كتك زد بعدش ميخواد چيكار كنه. و اون در صورتي اين بهانه رو مياره كه بارها و بارها بيرون بوديم و ساعت 12 شب منو تنها رها كرده كه بيام خونه. البته لازم به توضيحه كه من ماشين شخصي دارم و با ماشين من بيرون مي ريم. حالا هم اگه اينا رو نوشتم براي اينه كه از اخلاق بدش خسته شدم. بي خود بيخود سر هر چيزي داد و بيداد مي كنه. انگار هميشه اماده براي دعواست. تصميم گرفتم با مادر و برادر بزرگش صحبت كنم چون پدر نداره. و تمام اين مسايل رو عنوان كنم و ازشون بخوام كه باهاش حرف بزنن و بگم كه با اين شرايط نمي تونم ادامه بدم و بهتره كه همين جا تمومش كنم. شما چي مي گين؟ آيا با اونا در ميون بذارم. لطفا كمكم كنيد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)