سلام
من یه پسر 20 ساله هستم که اواخر تابستان گذشته با خانومی در فضای مجازی (داخل یک سایت) آشنا شدم.
اول خیلی از اخلاق و رفتارش توی اون سایت خوشم اومد و کم کم یه علاقه ی کوچکی درونم به وجود اومد.
خیلی اتفاقی با گفتن جمله ای که تصمیم نداشتم متوجه شد من بهش علاقه دارم.
نه من و نه اون آدمایی نبودیم که اهل رابطه ی قبل ازدواج باشیم.
من می گفتم بیا خودمون دو تا سعی کنیم همدیگه رو بشناسیم و بعد به خونواده ها بگیم.
اون خیلی اصرار داشت که به خونوادم بگم و زیر نظر اونا با هم بیشتر آشنا بشیم ولی من می دونستم اگه الان به مادرم بگم به شدت مخالفت می کنه. مخصوصاً به خاطر نحوه ی آشناییمون.
در هر صورت من نگفتم و اون به مادرش گفت. مادرش هم خیلی اصرار کردن که اصلاً رابطه نداشته باشید و سعی کنید دورادور یه کم همدیگه رو بشناسید.
من رفتم دانشگاهشون و برای اولین بار از نزدیک همدیگه رو دیدیم. من خوشم اومد. اونم همینطور.
هر چند اون خیــلــــی عذاب وجدان داشت.
در حالی که یه کم بحث و اینا می کردیم که چند هفته طول کشید اون هم به من علاقمند شد.
ما نا خواسته وارد رابطه شدیم و خیلی به هم علاقمند بودیم.
من به شخصه خیلی امتحانش کردم و سعی کردم بفهمم چجور آدمیه و به درد من میخوره یا نه. و انصافاً به نظرم خیلی آدم خوبیه. شرایطی که من مد نظرم بود رو هم خیلی داره.
توی این مدت بار ها شده توی مشکلات اون برای من ناراحته و سعی می کنه منو خوشحال کنه و کاری که من میخوام بکنیم و من هم همینطور در قبال اون.
ما قرار گذاشتیم که تا 2 سال همینطور با هم رابطه داشته باشیم (به صورت کنترل شده) و بعد من به خونوادم بگم.
تو این مدت خیلی همیشه عذاب وجدان داشت که اگه نشه خیلی بد میشه و خیلی ناراحت بود که اگه نشه نمی تونه بعد من با کسی باشه.
از شرایطمون بگم که من دانشجوی دانشگاه آزاد هستم و اون دانشجوی دانشگاه دولتی. اون مال شهر ما نیست و توی یه شهر کوچک که حدود یک و نیم ساعت با شهر ما فاصله داره زندگی می کنه. سه ماه از من بزرگتره. سطح مالیمون تقریباً به هم میخوره ولی خوانواده ی اون خیلی به ظواهر مثل خونه و ماشین و اینا اهمیت نمی دن.
فرهنگامون هم تقریباً نزدیکه.
من سربازی نرفتم ولی ممکنه بتونم یه جوری کمش کنم. رشته م هم جوری هست که کار کردن همزمان با سربازی برام مقدوره.
از نظر مالی هم اگر پدرم موافق باشن با ازدواج من قطعاً حمایت همه جانبه می کنن و خودمم تازه مشغول به کار شدم.
توی این مدتی که رابطه مون پیش میرفت نگران و نگران تر میشد. تا قرار شد من به بهانه ی یه کلاس برم دانشگاهشون و از این طریق هم کلاسی بشیم و به مادرم آروم آروم بگم.
همین اتفاق هم افتاد و منم آروم آروم گفتم که یه دختری هست و خوبه و یه تحقیقاتی کردم و...
ولی مادرم خیلی به سنش گیر داد که خیلی بده که هم سن باشید(هنوز نمی دونن بزرگتره). ولی رشته و دانشگاه و چیزایی که تعریف می کردم رو می پسندید. تا جایی که گفت ممکنه اصلاً اون تو رو نخواد.
حالا صبر این خانوم تموم شده و خیلی می ترسه از آینده که اگه نشه چی میشه و خیلی بد میشه و... و برای همین خیلی اصرار داره که من بگم به مادرم که ازش خوشم اومده و یه کاری بکنن برام.
ولی می ترسیم که بگیم و مخالفت بشه و بدون تحقیق خاصی و از روی ظاهر قضیه مخالفت کنن.
از اون طرف هم پدر این خانوم قصد دارن کم کم شوهرش بدن و دارن تحقیق می کنن درباره ی خواستگار ها و از یکیشون هم خوششون اومده.
مادرشم برای من پیغام داده سریع تکلیفمو مشخص کنم.
حالا به نظر شما من چیکار کنم؟
خواهشاً نگین که بی خیالش شم و اینا احساسات بچگانس چون واقعاً می دونم که نیست. من خیلی از مقالات همین سایت رو خوندم و انصافاً فک نمی کنم با احساس تصمیم گرفته باشم.
خواهشاً زودتر کمک کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)