سلام. نمیدونم چرا اینجام. شاید خیلی خسته ام. شاید فقط به یک لحظه درک محتاجم. همیشه از فیلم و سریال به خاطر دروغشون بیزار بودم، اما زندگی خودم داستانی رقم زده که در باور خودم نیست.
4 سال پیش.... پدرم شرکتی بازرگانی داشت و با فردی برای ترخیص کار میکرد. پدر امیر مدت ها با پدرم کار میکرد و بعد از فوتش تنها فرزندش کارش رو با پدرم ادامه میداد. بازار مغشوش بود. موقعیتی برای پدرم ایجاد شد تا اجناس رو با قیمتی خیلی کم ترخیص کنه. قراردادش رو با امیر معلق نگه داشت و جنس هاشو با قیمتی کمتر با فرد دیگری وارد بازار کرد. رقبا که اجناسشون فروش نمیرفت یکی یکی قرارداد هاشونو با امیر کنسل کردند. امیر با پدرم صحبت کرد. کارتون درست نیست، من دارم ورشکست میشم، ما با هم مثل خانواده بودیم! پدرم با لحنی تند به او گفته بود خودتو به خانواده من نچسبون. تو بی خانواده رو چه به خانواده ی من. حق دارم با هر کسی بخوام قرارداد ببندم.... مدتی گشت، ناجی پدرم تو اون شرایط بحرانی به زندان افتاد. امیر با اسناد و مدارکی اختلاصش رو رو کرده بود. پدرم موقعیتش خیلی بد بود و حدود 2 میلیارد بدهی بالا آورد. خیلی از اموال رو فروخت تا بدهی هارو بده. امیر که 500 میلیون از پدرم طلبکار بود و باز کارش گرفته بود شرطی با پدرم گذاشت. گفت دخترت رو بده به من تا چکت رو اجرا نذارم. من رو هیچگاه ندیده بود. پدرم سخت باهاش مخالفت کرد. اما من خودم باهاش تماس گرفتم و پاسخ مثبت دادم و به خانواده ام گفتم میخوامش، دوستش دارم.
بالاخره به هر بدبختی پدرمو راضی کردم. 500 میلیون شد عوض مهریه ام. امیر به پدرم گفت: حالا این بی سر و پای بی خانواده دامادته. ببین زندگی دخترت دست این بی سر و پاست....
از این ازدواج مصلحتی هیچ کس حتی پدر بزرگم هم خبردار نشد.
پسر مغرور و ساکت صبح زود میرفت سر کار و شب دیروقت خسته برمیگشت و در طول روز جز سلا شام آماده است حرف دیگری نبود. سعی میکردم از وظایفم کوتاهی نکنم و بد خلقی های انتقام جویانه اش رو تحمل کنم. از من قطع ارتباط کامل با خانواده مو خواسته بود. اتاقم جدا بود. من هم حرفی نمیزدم و هرچی میگفت میگفتم چشم.
حس میکردم دلش به حالم سوخته و تا حدودی نرم شده بود. بعد از یک ماه هنگامی که خواست بهم نزدیک بشه زدم زیر گریه، مثل فردی پشیمون نگاهم کرد و رفت. فرداش بهم گفت میتونم برم خونه پدرم. اما طلاقم نمیده.
برگشتم خونه پدرم. سعی کردم با درس خودمو مشغول کنم و هر بار پدرم خواست اقدامی برای طلاقم کنه مخالفت کردم. نامم تو شناسنامه اش بود. چگونه ممکن بود پنهان کرد. اگر میخواستم مجدد ازدواج کنم چطور مخفی میکردم. همه ی فرم های اداریم متاهل بود. مطمئن بودم ماه پشت ابر نمیمونه. اگر میگفتم برای بدهی پدرم ازدواج کردم کسی باور نمیکرد. ازدواج پنهانی منو پای ماجرایی بی شرمانه میذاشتن!
گاهی میومد از پشت پنجره میدیدم و میرفت یا هر ماه خرجیمو میداد. در ماه 2، 3 دقیقه صحبت و احوالپرسی سردی داشتیم.
سه سال گذشت، از پنهانکاری خسته بودم، به پدرم گفتم میخوام برگردم پیشش. اما مخالفت میکرد. تو روش ایستادم و گفتم شوهرمه میخوام برم خونه ی خودم. در غیاب پدرم سر خود رفتم پیشش. گریه کنان بهش گفتم خسته ام ، دوست دارم مثل همه دخترا یه زندگی بی دغدغه داشته باشم. ازش خواستم اجازه بده بمونم و همه چیزو علنی کنم.
پذیرفت. از غرورش خیلی کم شده بود. مثل همیشه بی حرف و ساکت بود، اما آزارم نمیداد. سر وقت میومد خونه و به جز عشق، دیگر وظایف شوهریشو به خوبی انجام میداد.
میدونستم خیلی تنهاست. مادرش بعد از فوت پدرش ازدواج کرده بود و با اقوامش سر ارث و میراث و شراکت دعواش شده بود و تنها به شهر ما اومده بود.
یک بار از پشت سرش حس کردم توی لپ تاپش عکس دختری دیدم. نمیدونم چرا اما شدیدا حس حسادتم گل کرد. فکرم مشغول بود. در عدم حضورش رفتم به لپتاپش سر زدم تا ببینم رقیبم کیه.
در تعجبم عکس های خودم بود که ناخودآگاه ازم گرفته بود. هرچند توی زندگیش دخالت نمیکردم اما کنجکاو شدم بلکه چیز بیشتری پیدا کنم. دست نوشته هایی پیدا کردم که علاقه شو بهم نشون میداد. تاریخ خیلی هاشون قدیمی نبود. نمیدونم چرا اما احساس خوبی داشتم.
مثل همیشه ساکت و مظلوم اومد خونه. ازش وقتی برای صحبت خواستم و بهش ابراز علاقه کردم. چند روز بعد اعتراف کرد بهم بی احساس نیست. مقداری صمیمی شدیم و بعد از 3 سال برای اولین بار کنار هم خوابیدیم.
به پدرم گفتم دیگه فکر طلاق نیستم و میخوام باهاش زندگی کنم. اما اون مخالفت میکرد و گفت باید بینشون یکی رو انتخاب کنم. امیر که از کارش پشیمون بود میگفت من به تو و خانواده ات بدی کردم برگرد پیش پدرت. من تو روی پدرم می ایستادم، اما اون پناهم نبود و اصرار به بازگشتم داشت و میگفت از خانواده ات نگذر. اونها بیشتر به درد تو میخورن.
عصبانی بودم، گفتم میخوام با تو باشم، اما تو خیلی ترسویی. طلاقمو بده اما من پیش خونواده ام بر نمیگردم و حرفایی زدم غیرتی شه.
اون پشیمون شد اما من از طلاق کوتاه نیومدم و گفتم با یه ترسو زندگی نمیکنم. جلسه ی دادگاه رو چند باری عقب انداخت اما من قانع نمیشدم. چند باری هم دادگاه مخالفت کرد. اما در نهایت وقتی همه چیز برای طلاق رو براه بود، در عین ناباوریم جواب بارداری که از پزشک قانونی اومد مثبت بود! :(
دنیا رو سرم خراب شد. نه میتونستم طلاق بگیرم، نه فرصت علنی کردن ازدواجمو داشتم. بهم گفت باید بچه مو صحیح و سالم به دنیا بیاری. بعد هرجا دلت خواست برو.
رفتم خونه پدر بزرگم، بر خلاف سنت خانواده ام که باید با آشنایان ازدواج میکردم، رفتم و گفتم این پسرو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم. بدون توجه به خشم و غضبشون از سنت شکنیم مثلا یک ماه بعد خبر دادم که باهاش ازدواج کردم و دارم از ایران میرم. برای یک ماه از ایران میرفتم، اما بهشون گفته بودم 1 سال میمونم. میخواستم سن بچه ام مشخص نشه. رفتم. فقط خانواده میدونستن حامله ام. پرواز قبل 3 ماهگی برام خطر داشت. صبر کردم و رفتم اروپا محل تحصیل سابقش.
یک ماه مونیدیم. رابطه مون چندان جالب نبود. یک ماه بعد که خواستم برگردم بحثی شد و بهش یادآوری کردم که سر طلاقم هستم. وقت برگشت شد. دکتر شرایطمو بررسی کرد و گفت مشکلی نیست. اما 20 ساعت پرواز و 3 تا ترانزیت پر خطر بود اما بیشتر از این مقدور نبود بمونیم. یک روز بود اومده بودم و حس کردم بچه تکون نمیخوره. رفتم دکتر. بچه ام سقط شده بود.
اما نمیدونم چرا دکتر اختلال هرمونی و مسمومیت تشخیص داد. یاد حرفم افتاده بود که طلاقم سر جاشه. فکر کرد عمدا بچمو کشتم. :( گفت اون بچه جون داشت ، تو یه قاتلی، به خاطر طلاقت و راحتی ازش این کارو کردی. فکر کردی من احمقم، کشتیش که بندازی گردن پرواز و اینا.
سیاه پوشید و داغون بود.... هر بار خواستم باهاش حرف بزنم گفت تو قاتلی باهات حرفی ندارم. آخه چطور ممکنه بچه ی خودمو بکشم؟
امروز احضاریه دادگاه برای طلاق به دستم رسید با شکایت از اینکه من بچه مو کشتم. هنوز بچه مو فراموش نکردم، هنوز حال جسمیم از سقط مصاعد نیست. خدایا 22 سال بیشتر ندارم. بسمه دیگه چقدر باید تحمل کنم. این همه غرورم شکست بس نبود که حالا باید بعد 3 ماه برگردم بگم اونی که به خاطرش تو رو خانواده ام ایستادم میخواد طلاقم بده؟
من اینجا هق هق میکنم ، توی اتاق همیشگیم و اون توی اتاقی که سهم عشقش با من چند شب دردآفرین بیشتر نبود.
دیگه چیکار باید میکردم که نکردم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)