سلام دوستان
واقعا خسته شدم.دیگه از همه سیرم اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم از کجاش بگم...اوایل که بامن دوست شد خیلی مهربون بود خیلی بم بها میداد.ادمی بودم که نه عشق سرم میشوذ نه عاشقی ولی با اومدنش توزندگیم واقعا روش زندگی کردنو بم یاد داد.همیشه برای کوچکترین چیزی که ازم میدید میزد زیر گریه یا اگه میشنید{حتی به دروغ }که من با دختری فقط حرف زدم تا یه ماه فقط کارش گریه کردن بود .منم وقتی دیدم انجوری نگرانمه تمام دوستیامو با دوست دخترام قطع کردم.خودم حس کردم تومحبتش به من افرات میکنه .برام هدیه میگرفت بدون مناسبت.خلاصه باه خودم گفتم کسی که انقدر خواهان منه منم باید براش سنگ تموم بزارم .هرکاری که برام میکرد من دوبرابرشو میکردم.وقعا دیوانه وار عاشقش شده بودم.من کسی بودم که واسه هیچ مشکلی گریه نمیکردم ولی طوری عاشقش بودم که تا عکسشو نگاه میکردم تا 3 ساعت گریه میکردم.خلاصه اخر مراسم نامزدیرو گرفتم همون جوری که اون میخواست ...تا چند مدتی مثل قدیما بوذیم ولی حیف تازگیا حس میکردم اتگار بم کم محبت شده ولی ان فقط تفکر من نبود واقعا کم محبت شده بود.دیگه با کنایه بام حرف میزد حالمو نمیپرس منکه انجوری عاشقش بودم طاقت این رفتاراشو نداشتم.همیشه بش میگفتم من این رفتاراتو دوست ندارم ولی بعد چند مدت دوباره تکرارشون میکرد.چند با شذت با هم دعوای لفظی داشتیم .ولی همیشه ازم عذر خواهی میکرد.منم کوتاه میومدم.ولی خیلی بی احساس شده.با کاراش دیکه نمیتونم بهاش راحت باشم.جوری که کادوی که برای روز زن براش خریدم حتا یه بارم ازش استفاده نکرد.دیگه هرچی کادو براش می بردم .اصلا ازشون استفاده نمی کرد .روز مرد اون حاضر نشد یه تبریک بم بگه واقعا دلم شکست .دلیلشو ازش پرسیدم با کمال خون سردی بم گفت فراموش شدم .. ومساییل زیادی از این قبیل ...دیگه برای حرفام ارزشی غایل نیست.خودم فکر میکنم که دلیلش از محبت زیادی که براش کردم باشه .دیگه حقیقتش شبا خواب ندارم از وضع پیش امده خسته شدم . خواهشا دوستان کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)