سلام به همه دوستان. من به عنوان یک عضو جدید درگیر مشکل خیلی بزرگی شدم که احتیاج به راهنمایی دارم. من یک کارمند هستم و همسرم یک فرد بازاری. یک دختر 2سال و نیمه هم دارم. توی زندگی با همسرم سختی های فراوانی رو متحمل شدم با اینکه خودم تحصیلات دانشگاهی داشتم و همسرم حتی دیپلم نداشت سعی کردم همیشه اونو بالا ببرم. خونواده ام با ازدواج ما مخالف بودن. ولی من بصورت پننهانی و بدون رضایت مادرم با اون عقد کردم. بیچاره دو سال بعد از این ماجرا از دست من دق کرد و فوت کرد. پدرم هم چندین سال پیش از دنیا رفته بود. خلاصه خیلی تنها شدم چون خواهری هم نداشتم. به هرحال زندگیم رو ادامه دادم. شوهرم در تجارت مرد موفقی شد و بعد از تحمل سختی ها کم کم وضع مالیش خوب شد. ولی همیشه رفتار مشکوکی داشت. همیشه باهم جنگ و دعوا داشتیم. ولی اون به من برچسب روانی بودن زد و به تمام خونواده من و خودش می گفت که من یک زن شکاک و بدبین هستم. و من و پهلوی همه اینجوری معرفی کرد. خودم هم باورم شده بود ولی یه حسی به من میگفت که اشتباه نمی کنم. اون به خاطر موقعیت کاریش با خیلی از زنها و دخترها درارتباط هست. تا اینکه چند شب پیش بالاخره مچش رو وقتی که داشت با کسی خیلی عاشقانه صحبت می کرد گرفتم. اول که باز حرفهای قدیمی رو زد که تو مشکل داری و ما باید از هم جداشیم چون نمی تونم با زنی مثل تو زندگی کنم. ولی وقتی فهمید نمی تونه زیرش بزنه از من خواست تا دوباره بهش فرصت بدم تا همه چی رو درست کنه. ولی من به این نتیجه رسیدم که تمام این سالها من و گول زده و در عوض من رو جلوی همه یک فرد عصبی و بدبین جلوه داده. نمی تونم ببخشمش. نمی دونم چی کار کنم می دونم که بعد از این زندگی برای من و خودش و بچه ام جهنمه. تموم حرفاش تموم کاراش برام غیر واقعیه. به نظر شما با این بی معرفت چی کار باید بکنم؟ وضعیت بچه ام با این همه جنگ و دعوا چی می شه؟ کمکم کنین!
علاقه مندی ها (Bookmarks)