از اینکه اینقدر تنهام و هیچ کسی رو ندارم کمکم کنه دلم میگیره از سادگی خودم دلم میگیره...پدرم یه آدم تحصیلکرده است که وقتی من بچه بودم شغلشو تحصیلاتش خیلی بزرگ و دهن پرکن بود الانم یه آدم پیشکسوته اما به شدت به شدت بد اخلاق و غیر قابل تحمل خیلی بی منطق .به قول خودش با مامانم ازدواج کرد حمالیشو کنه که درسش تموم بشه ازش بچه نمیخواست....ولی خدا منو نخواسته بهشون داد و پدرمم چون از زن قبلیش یه بچه داشت که فوت کرده بود توی بغلش دلش نیومد من بی مادر بزرگ بشم و مامانمو نگه داشت بعدشم یه پسر آوردن....اما پدرم یه لحظه هم از فکر ازدواج و زن خارج نشد بارها صیغه کرد چند بارم آورد خونه من با چشمای خودم میدیدم......اه خیلی صحنه بدی بود خیلی....مامانم به شدت آدم ساده و بی سیاستیه توی دهات بزرگ شده بود فقط یاد گرفته کار کنه و از ترسش بگه چشم من تا وقتی عقد کردم یه بارم پام به آرایشگاه باز نشده بود از همه چیزهای روز کاملا بی اطلاع بودم اما برعکس توی چشم بقیه ما خیلی کسی بودیم خونه بالا شهر لباس آنچنانی منم که زیبا بودم و همیشه توی چشم هیچکس باورش نمیشه ماها اینقدر ساده ایم....پدرم همیشه میگفت فقط درستونو بخونید اما در عین حال که من درسخون بودم همیشه هم تحقیرم میکرد کلا پدرم عادت داره همیشه داد بزنه دعوا کنه حرف حرف خودش منطق خودش نظر خودش....همیشه منو برادرم عصبی بودیم من آرزو داشتم فقط از این خونه برم که هرروزش دعواست فقط زور حاکمه مامانمم هیچی نگه و بیاد بامن درددل کنه منم بشم دایم پر بغض و کینه....با شوهرم توی دانشگاه اشنا شدیم من خواستگار خیلی داشتم چون خوش چهره بودمو پوششم خاص بودم درس خون کسی نبود که طرفم نیومده باشه اما فقط عاشق همسرم شدم اون از یه خانواده جنوب شهری با وضع اقتصادی خیلی پایین بود خودشم یه چهره معمولی داشت.برعکس من که همه میگفتن خشنمو جدی همسرم به اروم بودن و سازگاری معروف بود پدرم که دید مذهبین و آروم قبول کردو اصلا شرایط سخت نذاشت....شوهرم بعد من درسش تموم شد عقد کردیم 1سال عقد بودیم آماده شد برای سربازی وقتی من 1ماهه عروس بودم رفت آموزشی...تمام مدت کنارش بودم عاشقانه باهم پدرم از لحاظ مالی هوامونو داشت ماشین و خونه و....اما خیلی دعواها داشتیم پمسرم به شدت به خانواده اش وابسته بود خیلی زیاد اونها هم خصوصا مادر شوهرم تا جا داشت منو اذیت میکرد و همسرم جیک نمیزد منم ساده و بی سیاست و بی راهنما با اون اعصاب داغون از خانواده که هنوزم تمومی نداشت فقط بحث میکردم و دعوا میخواستم همسرم از وابستگیش کم بشه نمیخواستن مثل مامانم باشم همسرم هرچند هیچوقت از گا نازکتر به مامان جونش نگفت با وجودی که همیشه هم میگه و میدونه اون مقصره ولی اوایل نازمو میکشید و مهربون بود میگفت بذار س ربازیم تموم بشه برم سرکار...خدا میدونه 4سال بیکاریو سختیو تحمل کردم گفتم همه چیز بهتر میشه اما الان با براردرم یه شرکت زدن.داداشم اخلاقهاش عین پدرم حتی از کارهای بابا یه مدت توی بیمارستان اعصاب بستری شد اما هیچی عوض نشد بابا یه بارم ملاحظه هیچکسو نکرد الانم دایم دعوا دارن هرروز دادو بیداد منم نزدیکم و در جریان...نمیخواستم شوهرم بدونه اما خودش داره میبینه منم نگم داداشم همکارشه...من روحیه ام حساسه زودرنجم با پدرم رابطه گرمی ندارم خودش نمیخواد با داداشم معمولا قهرم چون دایم زور میگه و چندبارم منو زده...این اعصاب خراب و کارهای خانواده همسرم دیوانه ام کرد ما شدیدا نیاز مالی بودم پدرشوهرم وضعشون خیلی بهتر شده حتی یه بارم باوجود اینکه خود همسرم گفت به ما کمک نکردن اما بازم همسرم پشتشونه الان میفهمم نباید حرف میزدم اما کی بهم میگفت؟چند بار دعوامون شد صدامون رفت بالا و همدیگه رو هول دادیم دفعه های بعد شد کتک کاری چند بار بهش گفتم این کارو نکن دعوا همه جا هست چرا تا ببحث میشه میزنی اما بازم میزد یبار دیدم کوتاه نمیاد منم زورم کم بود صندلی پرت کردم دستش شکست بعد اون دیگه نزد تا دیشب...من باردارم اما روابطمون خیلی سرده نمیدونم چرا باوجود اینکه دیگه از خانواده اش حرفی نمیزنم و این مدت حتی رفت و امدم بیشتر بوده اما سرده مثل قبل بغلم نمیکنه طرفم نمیاد میگه کار دارم سرم شلوغه فکرم مشغوله....هرروز درگیر دعوا داداشم و بابامه یا از کارهای بچه گانه داداشم میناله...خوب من چه تقصیری دارم؟پریشب ساعت 12شب اس داد به خواهر کوچیکش که گوشی نو مبارک....منم گفتم میذاشتی بریم اونجا بعدن بگی الان که شبه خوابه....از این حرفم بدش او.مد شروع کرد قیافه گرفتن مثل این چند وقت این کارش برام خیلی سنگینه فردا صبحش اس دادم پرا اینطوری شده چقدر عوض شدی مگه چی گفتم...بعدش فحش داد و....منم جواب دادم و دعوا شد اما وقتی اومد به روز خودم نیاوردم و آشتی کردم ولی بازم برام قیافه میگیره یه جوری که انگار من نچسبم اضافیم یا چندشم چراااا نمیدونم...خسته ام...بعد مدتها دستشو کشیدم باهم باشیم بخاطر بارداری خیلی دور شدیم اما همه هیجان از من بود انگار هیچ حسی نداشت...گفتم نمیخوام از هم دور بشیم ما عاشق هم بودیم همه حسادت عشق مارو میخورن گفت خوب نشیم....دیدم چقدر ساده ام همیشه من خواستم دور نشیم ...بعدشم گفت تو بدت میاد من با خانواده ام باشم گفتم چه ربطی داره من یه جمله معمولی گفتم...گفت حق نداری از من بپرسسی کجام و چیکار میکنم اما من نپرسیدم قبل به هم روزی 200تا اس مددایدمو 30بار زنگ میزدیم الان شده زنگ روزی یه بار و اس که فقط چی بخر اونم بخاطر اینکه نپرسم عزیزم کجایی چه خبر چون برداشت بد میکنه....میدونم اهل زن بازی نیست خیلی مومنه اما بازم گیجم ....بعدش از حرفش دلخور شدم نشستم تود اتاق کتاب خوندن 1بار اومد گفت با گفتم کار داردم ریلکس رفت خوابد خیلی بهم زور اومد حتی نخواست حرف بزنیم از بغض داشتم خفه میشدم گفتم برم بیرون باهاش حرف بزنم فکر کردم اونم ناراحته بیداره چراغ و روش کردم یهو فحش داد منم ناراحت شدم گفتم چته خوب رفتم سمت تلویزیون با فحش رفت توی اتاق منم جواب دادم اخه خیلی بد گفت اونم اومد بیرون لباسشو پوشیده بود یهو بهم حمله کرد و کتکم زد...منه باردارو....و رفت تا صبحم نیومد فقط صبح اومد کیفشو برداشتو رفت....خیلی گریه کردم خیلی بغض دارم ناراحتم آخه چرا اینقدر عوض شده اون که همیشه واسه من میمرد من براش میمردم همیشه احترام بودو عشق....حتی نه زنگی نه اسی انگار من مقصرم....خیلی قلبم شکست منو زد به خودم میگم دیگه باهاش قهر باشم تا چند ماه اما نمیدونم درسته یا نه از طرفی میخوام متوجه رفتارش بشه منم ادم حساب کنه راهدرست چیه؟سکوت کنم قهر کنم هیچی نگم....چی درسته؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)