سلام...
من خیلی وقته به این سایت میام...خیلی سعی کردم مطالبی شبیه مال خودم پیدا کنم تا دیگه مزاحم شما فرشته مهربون...شیدا خانم و بقیه نشم...اما راستش موضوع من یکم پیچیدست...
راستش قضیه ازونجا شروع میشه که من 2سال قبل تو دانشگاه یه آقا پسری از من خواستگاری کردند ازونجایی که من ازین آقا هیچ شناختی نداشتم و البته چون ما از 2تا دانشگاه مختلف بودیم ترجیح دادیم برای آشنایی بیشتر دوره های کارآموزیمونو باهم بگذرونیم...
ملاک من برای ازدواج ایمان و اصالت خانوادگی بود...بقیه چیزام در حد نرمالش...که این آقا همرو داشتن... خانوادشون تو شهر ما خیلی خانواده سرشناسی هستن...
1ماه بعد از تموم شدن کارآموزی مادر عرشیا تشریف آوردن خونه ما...
من فک میکنم مادر ایشون بعد از مخالفت کوتاهی که با اومدن به خواستگاری داشتن,تنها به این دلیل اومدن که با حرفهایی که به من و مادرم میزنن مخالفت علنی خودشونو با ازدواج ما اعلام کنن آخه عرشیا به مادرشون نگفته بود که ما با هم درتماسیم(در اصل مادرشون که نتونسته بود ایشونو راضی کنه که دست از این اصرارشون برداره میخاست با گفتن این حرفا ما با این ازدواج مخالفت کنیم)
از جمله اینکه گفتن ما هیچ حمایت مادی از بچمون نمیکنیم و...
اما من در پاسخشون گفتم که پسرتون با من قبلا صحبت کردند و چیز دیگه ای گفتن...
خلاصه اینکه خواستگاری کلا هم از نظر خانواده من هم از نظر ایشون کلا منتفی شد...
اما من هنوز با ایشون در تماس بودم...چون واقعا بهشون علاقه پیدا کرده بودم..
اما ایشون هربار یه بهونه ای برای تموم کردن این رابطه میاوردن...
مثلا یبار اینکه با مادرشون رفتن استخاره و بد اومده...
یبار مریضی قلبی که تو خانوادشون ارثیه رو بهونه میکردن و بهونه های دیگه...
راستش تو این مدت من هیچ خواستگاریو به خونه راه ندادم و ندیده همرو رد کردم..
بجز یکی که اونم فقط برای اینکه یه مدت خونوادم دست از گیر دادناش به من بردارن که اونم این آقا فهمیدو کلی از دستم دلخور شد...
الانم میگن که خانوادشونو برای اومدن راضی کردن فقط مادرشون گفته که زنت هم باید مثله تمام زنای فامیل ما شاغل باشه تا بتونید کنار هم زندگیتونو بسازید...
این داستان من بود اما از الان میخام مشکل خودم مطرح کنم...ممنون میشم راهنماییم کنید...
راستش هردفعه که این آقا میخاستن رابطشونو با من قطع کننن...من یه بلایی سر خودم آوردمو چندبارم کارم به بیمارستان کشیده...به این خاطر احساس میکنم ایشون تنها از ترس اینکه من بلایی سر خودم بیارم موندن...اونم خیلی سرد
ببینید من واقعا حتی از مادرم بیشتر دوس دارم من الان23 سالمه و علاقم اصلا سطحی نیست(ما هم سنیم)
من تو خودم این تواناییو میبینم که حتی اگه این آقا به من علاقه نداشته باشه بعد از ازدواج واقعا عاشقم بشه...
حتی حاضرم اگه خدای نکرده خواستن بعدا طلاقم بگیرن با این موضوع کنار بیام...آخه من بودن برام با ایشون آرزوء حتی اگه فقط یکسال باشه...به این خاطر تصمیم گرفتم حداقل تا چندسال بچه دار نشم که اگه جداشدیم فقط من آسیب ببینم...
ببینید
من هیچوقت بجز این آقا با هیچکس ازدواج نمیکنم...
پس بعد ایشون یا خودمو میکشم...یا برای همیشه مثه الان دچار افسردگیو معتاد به یسری قرص میشم...
راه پر کردن اوقاتو فراموش کردنشون هیچوقت برای من جواب نداده...
الان از شما فقط اینو میخام که من باید چیکار کنم که این آقا و خونوادش زودتر به خاستگاری من بیان...
راستی ایشون ارشدشون درحال تمام شدنه و قراره برای رفتن به سربازی اقدام کنن...
ازینکه اینقد حرف زدم معذرت
ممنون میشم کمک کنید......
خیلی افسرده شدم...خیلیییییییییی
علاقه مندی ها (Bookmarks)