دوستان عزیزم سلام.امیدوارم که همگی خوب باشید.
من قبلا دو تاپیک دیگه هم داشتم که امیدوارم یادتون بیاد.یکیش در مورد این بود که با شوهرم ادامه بدم یا نه و اون یکی هم در مورد جدا کردن محل زندگیمون از مادز شوهرم.با راهنمایی شما عزیزان یه خورده آرومتر شدم.مرسی در کل اصل مشکلات من بر میگرده به وابستگی بسیار شدید شوهرم به خانواده اش و مخصوصا یکی از خواهراش که مجرده.با وجود اینکه هر روز میبینه خواهرشو هر روز به محل کارش و حتی روزی چند بار بهش زنگ میزنه.در صورتی که توی این 3 سال که ازدواج کردیم حتی یک بار سر کار به من زنگ نزده حالمو بپرسه همه فکر و وجودشو صرف خانواده اش میکنه.ابراز محبتش به من فقط کلامیه ولی در عمل چیزی ازش ندیدم که دلمو خوش کنم که به فکر منم هست.
من خیلی خیلی دوست دارم بچه دار بشم.مخصوصا که سنم هم داره بالا میره.اما جراتشو ندارم.میترسم شوهرم تا همیشه وابسته بمونه.از طرفی هم از خیلیا شنیدم که مردا بعد از بچه دار شدن خیلی به زندگی خودشون وابسته میشن و ....مخصوصا اینکه شوهرم خیلی بچه دوست داره.
نمیدونم چه کار کنم.دوستانی که تجربشو داشتید یا در اطرافیان دیدید آیا این نطر درسته؟؟؟
از طرفی این فکر که شوهرم به خاطر بچه بخواد به من توجه کنه آزارم میده.پس خودم این وسط چه کاره ام؟؟؟؟؟؟
شما مردایی رو میشناسید که اینطوری بودند و بهتر شدند؟کمکم کنید لطفا.
نظر آقایون رو هم میخوام بدونم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)