دوستان احساس میکنم دیوونه شدم...یعنی دیوونه بودم ولی انگار الان اوضام خیییلی بد شده...به شدت عصبی شدم سر کوچکترین موضوعی از کوره در میرم...
بذارید از اول بگم...
من یک مادری دارم که به شدت عاشق بچه های خالمه...در اینکه اونارو دوست داره شکی ندارم و بیشتر از اینکه به من کادو بده به اونا داده(اونا دو تا دخترآ یک پسر)....همین مساله باعث شده من از بچگی فکر کنم اونا از من بهترا...جوری که در کنارشون اصصصصلا اعتماد به نفس ندارم...مادر اونا خییییلی به بچه هاش اهمیت میده یعنی حاضره همه دنیارو بده ولی یه تار مو از سر بچه هاش کم نشن...مثلا دختر خالم کلی دوست پسر داشت و وقتی گندش در اومد جلو همه گفته بود اونا دوست پسرای سحر بودن که مزاحم دختر من میشدن وگرنه دختر من اصلا اهل این حرفا نیست!!!...جالبه مادر من کوچکترین واکنشی نشون ندادو همش اصرار داشت که تو اشتباه متوجه شدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دختره اونقدررر دوست پسر داشت که کل شهر میدونستن...هییییچ خواستگاری نداشت.... ولی با این حال مادر من پسر بهترین دوستشو فرستاد خواستگاریش تا خوانوده پسره به خاطر شناختی که از مادم داشتن نرن تحقیق نکنن و اینطوری ازدواج کردن و حالا اختلاف دارن...
جالب اینجاست که دختره فقط 6 ماه از من بزرگ تره....و حتی وقتی بهترین دوست مامانم بهش گفته بود چرا نیایم خواستگاری دختر خودت ...گفت نه سحر قصد ازدواج نداره...در صورتی که اگر خالم به جای مامانم بود عمرا همچین کاری نمیکرد...
من تنهام خواهرو برادری ندارم...وقتی مادرم بهم توجهی نمیکنه تمام اعتماد به نفسمو از دست میدم...بارها موقع عصبانیت بهش گفتم که ازت متنفرم...
وقتی با اونا تو یک جمعی هستیم بخاطر توجهاتی که بهشون میشه همیشه شادن ولی من با اینکه جاهای دیگه خییلی پر انرژی ام جلو اونا خودمو دست کم میگیرم...حتی میترسم حرف بزنم میترسم همه نگاه ها برگرد به سمت من و همه به صورتم نگاه کننو بگن اه چقدر زشته(با اینکه از نظر قیافه صورتم هیچ عیبی نداره)ولی اون لحظه این فکرا میاد تو سرم...
همه این مسائلو خیییلی تحمل کردم تا اینکه دیشب مامان زنگ زد خونه دوستش یه کیک فارغ التحصیلی سفارش داد!!
بعدا فهمیدم که برای اون دختر خالمه که گفتم 6 ماه ازم بزرگتره و ازدواج کرده...اومد با خوشحالی بهم گفت سحر بیا غافل گیرش کنیم!!(حالا اینم بگم که دختر خالم بعد از 10 ترم بلاخره فارغ النحصیل شد اونم از رشته ای که همه طی 7 ترم تمومش میکنن اما برای من که سخت ترین رشته دانشگاهیو اونم در دانشگاه سراسری 7 ترمه تموم کردم حتی یک کادو هم نخرید ...3 سال پیش برای پسر خالمم همین کارو کرد تا غافل گیرش کنه...)....
بعد از گفتن این موضوع خودمو کنترل کردمو گفتم خوبه خودت برو...گفت تو چقدر حسودی مثل عمه ت حسودی همه چیو میکنی!!!...گفت اونقدر افسرده ای که حتی یک جشن فارغ التحصیلی برای خودت نگرفتی حالا بیا بریم خونه خالت ببین دختر خاله هان چقدر شادن...
هرچقدر بگم که تا چه حد احساس سرخوردگی میکردم بازم نمیتونید تصور کنید...حتی نمیتونستم حرف بزنم....رفتم تو اتاقم همه چیو شکستم ...انقدر گریه کردم که خوابم برد...ساعت 9 که بابام اومده بود اومد بالا سرم که سحر جان عزیزم بلند شو شام بخوریم...انگار نه انگار که اتفاقی افتاده....منم داد زدم گفتم گمشو برو بیرون
بابام که صدامو شنید گفت یعنی چی این چه طرز حرف زدنه...(در کمال ناباوری و برای اولین بار تو زندگیم)صدامو برای بابام بردم بالا گفتم توام برو گمشو از همتون متنفرم...
بابام خیییلی عصبانی شد خییییلی...
بعد از مامانم پرسید چی شده...مامانم گفت نمیدونم!!!دختره پررو شده هر چی خواسته گفتیم چشم برای همین الان خوشی زده زیر دلش!!!
تا صبح گریه میکردم...خیلی بی کسو تنها شدم...حتی حالا بابامم ازم بدش میاد...
همیشه آرزوم این بودش که مامانمو بغل کنمو گریه کنم اما حتی یک بارم همچین اتفاقی نیوفتاده...همیشه وقتی گریه میکنم میگه پاشو مسخره...یعنی چی حالا مثلا که گریه میکنی...
دیگه طاقت ندارم احساس میکنم دارم دیوونه میشم...دیشب میخواستم به دوست پسر سابقم که الان متاهله اس ام اس بدم خسسسسلس خودمو کنترل کردم....
امروز صبحم خیییلی خودمو آماده کرده بودم که برمو حرفای دلمو بگم ولی مگه این بغض لعنتی میذاره...همه وجودم پر شده از کنیه...دیگه به مرحله ای رسیدم که حتی نمیتونم حرف بزنم فقط دلم میخواد همه چیو بشکنم همه چیزو نابود کنم....
تازه داشتم به یک ثباتی تو زندگیم میرسیدم که باز یک بمب منفجر شد...دیگه نمیتونم تحمل کنم
تورو خدا کمکم کنید
- - - Updated - - -
:(چرا هیچکس دوست نداره جواب بده:(
علاقه مندی ها (Bookmarks)