سلام دوستان
کمبودهایی که شوهرم در گذشته داشته (و من کم کم بعد از 9 ماه که عقد کرده ایم متوجه شده ام) داره زندگی رو به کامم تلخ می کنه ...
برای من که درست و صریح نمی گه ولی از بین صحبت های خودش و یا خانواادش متوجه شدم
1. همسرم نسبت به سایر نوه های پدربزرگ و مادربزرگش زیبا نبوده، و پسر عمه اش و ... از او زیباتر بودن و به گفته ی خودش همش مسخره اش می کردن :(
2. مادر شوهرم همیشه بد ِ همسرم رو می گه در حالی که از برادر همسرم که حدود 6 سال ازش کوچکتره خوبی و خوشی و آرومی و کم حرفی و ... رو می گه و مدام تعریف می کنه
مثلا اوایل همشششششش می گفت فلانی ( منظورش شوهر من بود ) از بچگی وقتی براش اسباب بازی می خریدیم بازش می کرد و می خواست ببینه توش چیه ! همه چیزو خراب می کرد و می خواست دوباره درستش کنه ! گاهی هم می تونست !!! ولی کلا همه ازش عاصی بودن که با اسباب بازی بازی نمی کنه! دل و رودش رو می ریزه بیرون ! اما اون یکی داداشش !! همههه چیزو قشنگ مثل روز اول نگه می داشت و اِل بود و بِل بود ... (این یکی از نمونه هاشه) 2-3 باری که این رو گفتن من خیلی ناراحت شدم ... دفعه ی بعدی گفتم اتفاقا شماباید خیلی هم خوشحال باشید که پسرتون این طوری بوده! نشون میده هوش فوق العاده ای داره و ...
از اون روز دیگه اصن نگفتن ! بخدا شوهرم وقتی این خاطره رو تعریف می کردن سرشو می انداخت پایین و فرش رو نگاه می کرد ... اما از اون روز که من این طور گفتم و چند باری که جلوی خانوادم گفتم که شوهرم کلی باهوشه و مامانش می گفتن تو بچگی این طوری بوده، تو این مورد اعتماد به نفسش رفت بالا به طوری که نشست برابابا و مامانم گفت که من فلان اسباب بازی رو با بهمان اسباب بازی ترکیب کردم شد فلان!
همسرم به همین دلایل و دلایلی مثل خوب کنکور ندادن، شکست در تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد، شکست در محل کار (همه به خاطر دانشگاهش مسخره اش می کنن و میگن اصن نباید اینجا کار کنی و مدام تهدیدش می کنن! دانشگاهش غیر انتفاعی بوده) دچار خود کم بینی شدید و عدم اعتماد به نفسه ...
پدر و مادرش رو اون قدر که باید دوست نداره! باهاشون خیلی خوش اخلاق نیست! با عزیزم و جونم و ... باهم صحبت نمی کنند، در ظاهر خوبنا ! خیلی احترام می ذارن به هم، اما ازشون دوره ! دل هاشون از هم دوره ! باهاش سردن!
کمبودهای شوهرم در گذشته خیلی روش تاثیر گذاشته
هر کاری هم می کنم که اعتماد به نفسش رو به دست بیاره و باورهاشو درست کنه قبول نمی کنه
همه ی این ها باعث میشه من رو زیاد از حد دوست داشته باشه ( به گفته ی خودش! )
و تصمیماتی که برای خوشبختی ِ من می گیره تک نفره باشه ! یعنی مثلا میگه من برات برنامه ها دارم بهش می گم خب بذار با هم تصمیم بگیریم! میگه نه ! تو باید بدونی مردت چقدر دوستت داره!
میگه فقط همیشه باید دو نفره باشیم، با کسی دیگه نریم بیرون! همش دو نفره !! (منظورش هم خانواده ی من هستن! چون اون ها خیلی اهل گشت و گذارند و شوهرم تاکید داره که نباید با اون ها بریم)
میگه اگر ما با هم برنامه ای ریختیم هیچ کسی حق نداره به همش بزنه !
مثلا دیشب قرار گذاشتیم که با هم بریم بیرون ، قبل از رفتن بیرون دوستان مامان و بابام تماس گرفتن که میان منزل ما و بیاین شام از بیرون بگیریم و ... و من ِ احمق هم تماس گرفتم که عزیزم یه همچین گزینه ای هست ، اگر دوست داشتی بگو تا ما بیرون شام نخوریم، بریم و بیایم و شام اینجا باشیم
چشمتون روز بد نبینه ... در تمام مدت از ساعت 9 تا 12:30 که با هم بودیم فقط داشت می گفت چرا ما نباید برا خودمون تصمیم بگیریم ؟ بهش گفتم خب عزیزم! شاید موقعیت بهتر پیش بیاد نباید اونرو در نظر بگیریم؟ میگه نه!!! ما وقتی با هم صحبت می کنیم و تصمیم می گیریم هیچ چیز و هیچ کس حق نداره به همش بریزه! یا چرا دوست داری با اونا باشی ؟ تو من رو اصن دوست نداری!
با بقیه بهت بیشتر خوش می گذره! و شروع کرد خاطرات افتضاح عید رو پیش کشید که این شد و اون شد و .......
خستم، دارم ازش زده می شم ...
آخه چرا من ؟ چرا من چشمامو موقع انتخاب خوب باز نکردم ؟
به خدا این چیزا رو تو خواستگاری نتونستم تشخیص بدم
می دونم مشاوره هم نمیاد ...
تو رو خدا کمکم کنید ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)