سلام به همگی
ترم آخر لیسانس بود که یه دختر تقریباً همونی که مدنظرم بود و تو یه کلاس درسی که داشتم دیدم ، اوایل اصلاً قصد نداشتم باهاش آشنا بشم (برای ازدواج) ولی بعداً یه اتفاقایی افتاد که حس کردم اون می خواد باهام آشنا بشه و منم اون موقع حس اونو داشتم واسه همین رفتم سراغش و باهاش مقدمات آشنایی رو فراهم کردم و اونم قبول کرد ولی از همون اول گفت که یه مشکلی داره و گفت زیاد امیدوار نباشم، منم فک کردم که زیاد جدی نیست حرفش و خلاصه ما باهم آشنا شدیم . ترم 2 بود منم ترم 8 اختلاف سنمون تقریباً 3 سال، فرهنگ خانوادش تقریباً با خانوادم هم سطح بود (اینا رو از رفتار و گفته های خودش درباره خانوادش فهمیدم). من شمارمو بهش دادم و گفتم که فقط برا ازدواج میخوام باهاتون آشنا شم و اونم گفت اگه غیر این بود که اصلاً قبول نمی کردم. بعد یه مدت بهم اس ام اس داد که: من خیلی فک کردم در موردتون و ازتون می خوام دیگه به من فک نکنین رو در رو نمی تونستم بهتون بگم واسه همین با اس ام اس گفتم منو ببخشین اصلاً قصد اذیت کردنتونو نداشتم... من وقتی اس ام اسو دیدم یکم ناراحت شدم، فقط در همین حد. ولی خواستم ازش که یه دلیل منطقی بگه تا من قانع بشم و رهاش کنم. و یه بار حضوری رفتم تو دانشگاه و دیدمش، اون هی میگفت که یه مشکل شخصی داره و نمی تونه وواسه همین ردم می کنه. ازم خواست که بهش فک نکنم و هرچی اصرار کردم نگفت ولی از رفتاراش فهمدیم که در مورد من دو دله و بر همین اساس یه شانس دوباره به خودم دادم و... همینطور کم و بیش با هم در ارتباط بودیم با اس ام اس و من بالاخره بعد از حدود 9 ماه فهمیدم که به یه کس دیگه علاقه داره اونم شدید. و بهش گفتم چون دلت پیش کس دیگه ای هست واست آرزوی خوشبختی می کنم و دیگه بهت فک نمی کنم. ولی بعدا یه اتفاقایی افتاد که دوباره همدیگرو دیدیم (اون لپ تاپش مشکل داشت و من یکم وارد بودم و خواستم کمکش کنم) اینا و اینکه اون پسری که دوستش داشت رابطش باهاش قطع بود باعث شد که بعد یه مدت من دوباره احساس کنم شانسی دارم و رفتم دیدمش تو دانشگاه و ازش پرسیدم اون پسر ازدواج کرده یا نه و اون گفت هنوز مجرده و از طرفی فهمیدم که فامیلشونه و باهاش رابطه داشته(نمی دونم تا چه حد) ولی می گفت از بچگی اون پسر به این می گفته که دوستش داره و بعدا این رابطه پیش اومده. چند بار اینجوری رفتم دیدنش تو دانشگاه و خواستم دلشو بدست بیارم ولی اون می گفت نمی دونم چرا خدا محبتتو تو دلم ننداخت شاید لیاقتت بیشتر از منه. دختره از خیلی لحاظ همونی که من می خوام : اختلاف سنیمون خوبه، سطح تحصیلاتش یه سطح پایین تر از منه (من الان کارشناشی ارشد می خونم)، سطح فرهنگ خانوادش نزدیک به خانواده ماست همینطور از لحاظ اعتقادی و ... رشتش همونی که من خیلی بهش علاقه دارم (رشته زبان) ولی... اون به من می گه ولش کنم برم ، خودشو گناه کار می دونه(نمی دونم چرا) و میگه تو لیاقتت بیشتر از منه. الآن یک سال از اولین آشناییمون گذشته ولی من با همه این حرفا هنوز ولش نکردم چون اولاً از خیلی لحاظ دختری هست که می خوامش دوماً فک می کنم ارزششو داره . ولی این شانس قائل شدن من باعث شده سردرگم بشم چون نمی دونم واقعاً به اون می رسم یا نه و اون پسرو فراموش می کنه یا نه. با یکی از دوستام مشورت کردم اونم گفت رهاش کنم ولی گفت اگه باهاش ازدواج کنم به احتمال 95 درصد بتونه فراموش کنه و نمی دونم حرفش چقد درسته. الان به نظر شما ارزششو داره به ازدواج با این دختر فک کنم یا رهاش کنم. ممنون می شم واسه جواب قانع کنندتون.
علاقه مندی ها (Bookmarks)