سلام دوستان
منم ميخوام مشكلمو مطرح كنم و براي حلش از شما كمك بگيرم.
من قريب به 13 ماهه كه ازدواج كردم و قبل از اون چيزي در حدود 7 ماه با همسرم عقد بودم. اما متاسفانه الان با همسرم به مشكل برخوردم.
اون بدبين، خودخواه و مغروره. احساس ميكنم سوهان روحمه. تو اين يك سال و خورده كه باهاش زندگي ميكنم تبديل شدم به يه آدمي كه دل و دماغ واسه هيچ كاري نداره. هر جايي نمي ذاره برم. به هيچ وجه حق ندارم با دوستام برم بيرون. در ظاهر ميگه برو خونه مامانت اگه دوست داشتي برو خونه خواهرت اما اگه برم از تو دماغم درش مياره. چنان حالمو ميگيره كه از كرده خودم پشيمون ميشم. هميشه بهش ميگم صاف بگو راضي نيستم بري. اگه كسي هم گفت سر حرفت بمون بگو دوست ندارم كه منم تكليف خودمو بدونم نه اينكه تو جمع بشيني بگي هر وقت دوست داشت بياد ولي بعدش منو زجر بدي. بارها ميشينم پيش خودم فكر ميكنم كه خونه مامانم اينا نرم. ارزش جنگ و دعوا و اعصاب خوردي رو نداره. اما همين نرفتنا باعث شده كه بدجوري روحيمو از دست بدم.
تصميم گرفتم برم باشگاه و يه كلاس ثبت نام كنم اما اونم نصفه ول كردم. هيچ انگيزه اي واسه هيچ كاري ندارم. در ظاهر خيلي بهم توجه ميكنه ولي چيزايي كه من ازش انتظار دارم كه مهمترينش درك احساسات زنونه هست رو نميتونه برآورده كنه. اگه بخوام با خواهرم برم بيرون مثلا براي خريد كلي نق ميزنه و اعصابمو خورد ميكنه. ولي اگه خواهر خودش زنگ بزنه بگه بيا بريم بيرون كلي هم منت ميذاره سر من كه ببين خواهرم به تو گفته و ....
هميشه واسه هر كاري كارهاي خونه رو بهونه ميكنه. تا اسم يه جايي بيارم ميگه كاراتو كردي؟ خونه اين همه كار داري. اصلا اينو نميفهمه كه روح و روان و احساس من خيلي مهمتر از كارهاي خونه هست. انقد گفته كار خونه، كار خونه كه حالم از هر چي كاره بهم ميخوره. اگه بخوام واسه كسي كاري انجام بدم كه از دستم بربياد گله و شكايت ميكنه و ميگه زندگي خودت واجبتره. هميشه حرفش اينه كه من ديگران رو به اون ترجيح ميدم يه نمونش اينه:
اونم براي ورزش هفته اي يك بار ميره فوتبال و از اونجايي كه شغلش طوريه كه مجبوره دو وقت كار كنه ساعت فوتبالش از ساعت 9 تا 11 شبه و تا بياد خونه ميشه 11.5 . يكبار بهش گفتم من حوصلم سر ميره تا 11.5 شب تنها بمونم برم خونه مامانم بعد از سالن بيايي دنبالم؟ گفت برو. بهش گفتم بعدش بامبول در نمياري؟ گفت نه. ولي چشمتون روز بد نبينه. بهم ميگفت حتما بايد امروز ميرفتي؟ نميشد فردا بري؟ هرچي بهش ميگفتم باباجون فردا كه تو ديگه نميخواي بري فوتبال و به موقع ميايي خونه و من دوست دارم اون موقع خونه باشم. تو كتش نمي رفت كه نميرفت! و به من ميگفت تو شعور نداري! بعد از اينكه كلي كل كل كرديم و كتك خوردم و ... بهش ميگم خوب بگو ببينم جريان چي بوده كه من امروز نبايد ميرفتم، كاري داشتي؟ خواسته اي داشتي؟ ميگه به من توجه نكردي و هميشه ديگران رو به من ترجيح دادي. هر چي كه فكر ميكنم نميفهمم اين حرفش يعني چي؟ من از همه كس و همه چي زدم. نه با كسي ميرم بيرون. نه تفريحي نه سرگرمي حتي دير به دير ميرم پيش خونوادم سر ميزنم ولي متاسفانه اينا رو نميبينه. نميتونه درك كنه. هميشه سر هر قضيه نيمه خالي ليوان رو ميبينه و يه مشت افكار منفي ميكنه. خيلي بدبينه. يه لپ تاپ داشتم اونو زد شكست و روي لپ تاپ خودش رمز گذاشت كه من نتونم باهاش كار كنم و گفت شخصيه ولي بعد از يه مدتي رمزشو برداشت ولي من ديگه زده شدم. هيچ دلم نميخواد بهش دست بزنم.
من كسي بودم كه تو دوران مجردي كلاس زبان مي رفتم، ورزش ميكردم، مطالعه رو خيلي دوست داشتم ولي .... هيچ وقت منو واسه هيچ كاري (به جز كار خونه) تشويق نميكنه. تمام ذوق و شوقم رو براي هر چيزي گرفته. ديگه خسته شدم. احساس پوچي ميكنم. زندگي برام قشنگ نيست. هيچ انگيزه اي واسه هيچ كاري ندارم. فقط صبح از ساعت 7 تا 3 ميرم سر كار و بعدش ميام مثل يه آدم بيكار تا 7 شب ميخوابم بعد از اون يه غذايي آماده كنم و ظرفي بشورم و ... كه مطمئنم اگه بعد مالي كار نبود اونم تا حالا ديگه نميذاشت برم. بعد همچين آدمي كه انقد به من ميگه ديگران رو به من ترجيح ميدي خودش بدتره. اگه مامانش يا خواهرش يا دوستاش كاري ازش بخوان نميدونين چطوري با سر ميره انجام ميده ولي نوبت من كه بشه .... روزگارمو سياه مكنه.
آخه آدم ميتونه با كسي رفت و آمد نكنه؟ ميشه مثل يه زنداني بشينه تو خونه؟ و يا فقط مثل يه كلفت فقط كار خونه رو انجام بده؟ آخه مگه دو نفر آدم چقدر كار دارن؟
بعضي وقتا فكراي بدي به ذهنم ميرسه. ميدونم آخر و عاقبت كارم خوب نميشه. بعد جالب اينجاست كه هي به من ميگه تو رواني هستي بايد بري درمان بشي بهش ميگم افسردم كردي، داغونم كردي. تمام انگيزه هامو گرفتي. ميگه از اولش رواني بودي.
مرداي ديگه وقتي ازدواج ميكنن به همسرشون ميگن ميخواهيم خوشبختت كنيم. خيلي ها رو ديدم كه رفتن با دختري ازدواج كردن كه نه خونواده درست و حسابي داشتن. نه تحصيل كرده بودن، نه خانه داري و چيزاي ديگه بلد بودن و كاري كردن كه دختره بعد از ازدواج احساس خوشبختي كرده ولي همسر من ميگه خونه بابات لي لي به لالات گذاشتن. ديگه تموم شد. من بابا و مامانت نيستم كه هر چي ميگي قبول كنم و.... اصلا هميشه ميخواد حرف خودش باشه. اگه بگم بريم جايي ميگه نه فردا بريم. براي خريد چيزي مثلا اگه بگم اين رنگ ميگه نه اون رنگ. اگه بگم اينجا ميگه نه اونجا. همش ميخواد حرف خودش باشه و كمتر از پيشنهادات من استقبال ميكنه و منم اكثرا از خواسته خودم گذشتم و حرف اونو گوش دادم. گاهي وقتا حس ميكنم تقصير خودمه كه زياد بهش بها دادم و حرفشو گوش كردم شايد اگه منم روي خواسته هاي خودم پافشاري ميكردم اونم ياد ميگرفت كه يه جاهايي بايد به من حق بده. ولي با همه اينها بازم بهم ميگه من برات مهم نيستم. به من توجه نميكني. ديگران برات مهمتر از شوهرت هستن. و من نميدونم آيا واقعا اينطوره؟ پس من چي بگم؟ پس اون كي به من حق داده؟ كي به من اهميت داده؟ و ....
ببخشيد كه پراكنده نوشتم. هر چي به دهنم رسيده نوشتم. حرف زياده ولي بيشتر از اين خستتون نميكنم. از دوستان و كارشناسان سايت مي خوام كه منو راهنمايي كنن تا ياد بگيرم زندگيمو درست كنم. خيلي سعي كردم روي خودم كار كنم ولي موج منفي اون بقدري زياده كه ديگه انگيزه ايي واسم نذاشته. اگه از تو هر كاري حرف و حديث در نميورد راحت تر بودم. با ديدن خانوادم، با جمع دوستانه، با بيرون رفتن، با خريد، با ورزش و ... كه ميتونن بهم انرژي مثبت بدن مشكل داره و كاري كرده كه از همه اينها زده بشم. ديگه نميدونم چكار كنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)