به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 15 اردیبهشت 94 [ 12:25]
    تاریخ عضویت
    1392-3-12
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    1,506
    سطح
    22
    Points: 1,506, Level: 22
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 4 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    همسرم ميل به زندگي رو در من كشته!

    سلام دوستان
    منم ميخوام مشكلمو مطرح كنم و براي حلش از شما كمك بگيرم.

    من قريب به 13 ماهه كه ازدواج كردم و قبل از اون چيزي در حدود 7 ماه با همسرم عقد بودم. اما متاسفانه الان با همسرم به مشكل برخوردم.

    اون بدبين، خودخواه و مغروره. احساس ميكنم سوهان روحمه. تو اين يك سال و خورده كه باهاش زندگي ميكنم تبديل شدم به يه آدمي كه دل و دماغ واسه هيچ كاري نداره. هر جايي نمي ذاره برم. به هيچ وجه حق ندارم با دوستام برم بيرون. در ظاهر ميگه برو خونه مامانت اگه دوست داشتي برو خونه خواهرت اما اگه برم از تو دماغم درش مياره. چنان حالمو ميگيره كه از كرده خودم پشيمون ميشم. هميشه بهش ميگم صاف بگو راضي نيستم بري. اگه كسي هم گفت سر حرفت بمون بگو دوست ندارم كه منم تكليف خودمو بدونم نه اينكه تو جمع بشيني بگي هر وقت دوست داشت بياد ولي بعدش منو زجر بدي. بارها ميشينم پيش خودم فكر ميكنم كه خونه مامانم اينا نرم. ارزش جنگ و دعوا و اعصاب خوردي رو نداره. اما همين نرفتنا باعث شده كه بدجوري روحيمو از دست بدم.

    تصميم گرفتم برم باشگاه و يه كلاس ثبت نام كنم اما اونم نصفه ول كردم. هيچ انگيزه اي واسه هيچ كاري ندارم. در ظاهر خيلي بهم توجه ميكنه ولي چيزايي كه من ازش انتظار دارم كه مهمترينش درك احساسات زنونه هست رو نميتونه برآورده كنه. اگه بخوام با خواهرم برم بيرون مثلا براي خريد كلي نق ميزنه و اعصابمو خورد ميكنه. ولي اگه خواهر خودش زنگ بزنه بگه بيا بريم بيرون كلي هم منت ميذاره سر من كه ببين خواهرم به تو گفته و ....

    هميشه واسه هر كاري كارهاي خونه رو بهونه ميكنه. تا اسم يه جايي بيارم ميگه كاراتو كردي؟ خونه اين همه كار داري. اصلا اينو نميفهمه كه روح و روان و احساس من خيلي مهمتر از كارهاي خونه هست. انقد گفته كار خونه، كار خونه كه حالم از هر چي كاره بهم ميخوره. اگه بخوام واسه كسي كاري انجام بدم كه از دستم بربياد گله و شكايت ميكنه و ميگه زندگي خودت واجبتره. هميشه حرفش اينه كه من ديگران رو به اون ترجيح ميدم يه نمونش اينه:

    اونم براي ورزش هفته اي يك بار ميره فوتبال و از اونجايي كه شغلش طوريه كه مجبوره دو وقت كار كنه ساعت فوتبالش از ساعت 9 تا 11 شبه و تا بياد خونه ميشه 11.5 . يكبار بهش گفتم من حوصلم سر ميره تا 11.5 شب تنها بمونم برم خونه مامانم بعد از سالن بيايي دنبالم؟ گفت برو. بهش گفتم بعدش بامبول در نمياري؟ گفت نه. ولي چشمتون روز بد نبينه. بهم ميگفت حتما بايد امروز ميرفتي؟ نميشد فردا بري؟ هرچي بهش ميگفتم باباجون فردا كه تو ديگه نميخواي بري فوتبال و به موقع ميايي خونه و من دوست دارم اون موقع خونه باشم. تو كتش نمي رفت كه نميرفت! و به من ميگفت تو شعور نداري! بعد از اينكه كلي كل كل كرديم و كتك خوردم و ... بهش ميگم خوب بگو ببينم جريان چي بوده كه من امروز نبايد ميرفتم، كاري داشتي؟ خواسته اي داشتي؟ ميگه به من توجه نكردي و هميشه ديگران رو به من ترجيح دادي. هر چي كه فكر ميكنم نميفهمم اين حرفش يعني چي؟ من از همه كس و همه چي زدم. نه با كسي ميرم بيرون. نه تفريحي نه سرگرمي حتي دير به دير ميرم پيش خونوادم سر ميزنم ولي متاسفانه اينا رو نميبينه. نميتونه درك كنه. هميشه سر هر قضيه نيمه خالي ليوان رو ميبينه و يه مشت افكار منفي ميكنه. خيلي بدبينه. يه لپ تاپ داشتم اونو زد شكست و روي لپ تاپ خودش رمز گذاشت كه من نتونم باهاش كار كنم و گفت شخصيه ولي بعد از يه مدتي رمزشو برداشت ولي من ديگه زده شدم. هيچ دلم نميخواد بهش دست بزنم.

    من كسي بودم كه تو دوران مجردي كلاس زبان مي رفتم، ورزش ميكردم، مطالعه رو خيلي دوست داشتم ولي .... هيچ وقت منو واسه هيچ كاري (به جز كار خونه) تشويق نميكنه. تمام ذوق و شوقم رو براي هر چيزي گرفته. ديگه خسته شدم. احساس پوچي ميكنم. زندگي برام قشنگ نيست. هيچ انگيزه اي واسه هيچ كاري ندارم. فقط صبح از ساعت 7 تا 3 ميرم سر كار و بعدش ميام مثل يه آدم بيكار تا 7 شب ميخوابم بعد از اون يه غذايي آماده كنم و ظرفي بشورم و ... كه مطمئنم اگه بعد مالي كار نبود اونم تا حالا ديگه نميذاشت برم. بعد همچين آدمي كه انقد به من ميگه ديگران رو به من ترجيح ميدي خودش بدتره. اگه مامانش يا خواهرش يا دوستاش كاري ازش بخوان نميدونين چطوري با سر ميره انجام ميده ولي نوبت من كه بشه .... روزگارمو سياه مكنه.

    آخه آدم ميتونه با كسي رفت و آمد نكنه؟ ميشه مثل يه زنداني بشينه تو خونه؟ و يا فقط مثل يه كلفت فقط كار خونه رو انجام بده؟ آخه مگه دو نفر آدم چقدر كار دارن؟

    بعضي وقتا فكراي بدي به ذهنم ميرسه. ميدونم آخر و عاقبت كارم خوب نميشه. بعد جالب اينجاست كه هي به من ميگه تو رواني هستي بايد بري درمان بشي بهش ميگم افسردم كردي، داغونم كردي. تمام انگيزه هامو گرفتي. ميگه از اولش رواني بودي.

    مرداي ديگه وقتي ازدواج ميكنن به همسرشون ميگن ميخواهيم خوشبختت كنيم. خيلي ها رو ديدم كه رفتن با دختري ازدواج كردن كه نه خونواده درست و حسابي داشتن. نه تحصيل كرده بودن، نه خانه داري و چيزاي ديگه بلد بودن و كاري كردن كه دختره بعد از ازدواج احساس خوشبختي كرده ولي همسر من ميگه خونه بابات لي لي به لالات گذاشتن. ديگه تموم شد. من بابا و مامانت نيستم كه هر چي ميگي قبول كنم و.... اصلا هميشه ميخواد حرف خودش باشه. اگه بگم بريم جايي ميگه نه فردا بريم. براي خريد چيزي مثلا اگه بگم اين رنگ ميگه نه اون رنگ. اگه بگم اينجا ميگه نه اونجا. همش ميخواد حرف خودش باشه و كمتر از پيشنهادات من استقبال ميكنه و منم اكثرا از خواسته خودم گذشتم و حرف اونو گوش دادم. گاهي وقتا حس ميكنم تقصير خودمه كه زياد بهش بها دادم و حرفشو گوش كردم شايد اگه منم روي خواسته هاي خودم پافشاري ميكردم اونم ياد ميگرفت كه يه جاهايي بايد به من حق بده. ولي با همه اينها بازم بهم ميگه من برات مهم نيستم. به من توجه نميكني. ديگران برات مهمتر از شوهرت هستن. و من نميدونم آيا واقعا اينطوره؟ پس من چي بگم؟ پس اون كي به من حق داده؟ كي به من اهميت داده؟ و ....

    ببخشيد كه پراكنده نوشتم. هر چي به دهنم رسيده نوشتم. حرف زياده ولي بيشتر از اين خستتون نميكنم. از دوستان و كارشناسان سايت مي خوام كه منو راهنمايي كنن تا ياد بگيرم زندگيمو درست كنم. خيلي سعي كردم روي خودم كار كنم ولي موج منفي اون بقدري زياده كه ديگه انگيزه ايي واسم نذاشته. اگه از تو هر كاري حرف و حديث در نميورد راحت تر بودم. با ديدن خانوادم، با جمع دوستانه، با بيرون رفتن، با خريد، با ورزش و ... كه ميتونن بهم انرژي مثبت بدن مشكل داره و كاري كرده كه از همه اينها زده بشم. ديگه نميدونم چكار كنم.
    ویرایش توسط خزان زندگي : یکشنبه 12 خرداد 92 در ساعت 08:26

  2. 2 کاربر از پست مفید خزان زندگي تشکرکرده اند .

    asemani (یکشنبه 12 خرداد 92), شمیم الزهرا (یکشنبه 12 خرداد 92)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 10 تیر 93 [ 22:29]
    تاریخ عضویت
    1392-2-17
    نوشته ها
    187
    امتیاز
    1,506
    سطح
    22
    Points: 1,506, Level: 22
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    123

    تشکرشده 231 در 92 پست

    Rep Power
    29
    Array
    عزیزم تو خونه چه جوری حرف میزنی ؟؟چی میپوشی ؟؟؟ چه جوری برخورد میکنی ؟ازش درخواستی داری چه جوری و تو چه موقعیتی بیان میکنی ؟؟مردا اکثر دوست دارن حس مالکیت و نسبت به زنشون داشته باشن در کنار خانواده ها با همسرتون چه چه جوری برخورد میکنید ؟؟؟چرا خونه مادرت باهم نمیرید؟؟

  4. کاربر روبرو از پست مفید nosh nosh تشکرکرده است .

    خزان زندگي (یکشنبه 12 خرداد 92)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 15 اردیبهشت 94 [ 12:25]
    تاریخ عضویت
    1392-3-12
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    1,506
    سطح
    22
    Points: 1,506, Level: 22
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 4 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط nosh nosh نمایش پست ها
    عزیزم تو خونه چه جوری حرف میزنی ؟؟چی میپوشی ؟؟؟ چه جوری برخورد میکنی ؟ازش درخواستی داری چه جوری و تو چه موقعیتی بیان میکنی ؟؟مردا اکثر دوست دارن حس مالکیت و نسبت به زنشون داشته باشن در کنار خانواده ها با همسرتون چه چه جوری برخورد میکنید ؟؟؟چرا خونه مادرت باهم نمیرید؟؟
    در حالت عادي حرف زدنم خوبه. هميشه با جانم با عزيزم با آقا صداش ميكنم. (وسط دعوا هم كه نقل و نبات پخش نميكنن) لباس پوشيدنم خوبه. اوايل ازدواجمون آرايش ميكردم ميزد توذوقم. مينشست نگام ميكرد و انگار خوشش نياد. ولي وقتي براي بيرون رفتن آرايش ميكردم ميگفت واسه ما كه از اين كارا نميكني. ديگه منم هيچ جا آرايش نميكنم. هيچ وقت هم ازم نخواسته كه اين كارو بكنم. حتي گاها پيش مياد بعضيا كه آرايش كرده هستن تو خيابون و ... ميبنه خوشش نمياد. هميشه تو ذوق ميزنه. هر كاري بكنم ايراد ميگيره. اصلا انگار ثبات نداره. اوايل اگه درخواستي داشتم مستقيم و رك بهش ميگفتم. بعضي وقتا براش مينوشتم ميذاشتم رو آينه. خيلي وقتا غير مستقيم بهش يه چيزي ميگفتم. ولي متاسفانه ديگه چيزي نميگفتم. چون ميبينم هيچ جوري فايده نداره. يه بار، دوبار، سه بار ...

    پس اونايي كه خودشون همه چي رو ميبينن و ياد ميگيرن و درك ميكنن كي هستن؟ چرا بعضيا خودشون ميرن دنبال يادگيري؟ چرا همسر من با گفتن من هم كاري نميكنه؟

    جلوي خانواده ها هيچ وقت بهش بي احترامي نكردم. هيچ وقت بدشو نگفتم. حتي زمان هايي كه دعوا كرديم و مامانم اينا فهميدن بهشون گفتم تقصير من بوده، من ناراحتش كردم، من عصباني شدم و ... اما متاسفانه خودش براي خودش حد و حدود قائل نيست. هر چيزيو جلوي هر كس ميگه. وقتي دعوامون شده بهم ميگه برو. اگه رفتي ديگه برنگرد. چندين بار منو برده گذاشته جلوي خونه مامانم اينا و گفته برو ولي من نرفتم همون جا موندم و برگشتم. نخواستم جلوي خانوادم سبك بشه ولي اون ....

    با هم ميريم خونه مامانم. ولي وقتي كه اون ميخواد بعد از سركارش بره فوتبال و دير بياد خونه چه اشكالي داره من تنها نباشم؟ اونم بعد از اين همه تنهايي؟ پس چرا خواهر من هفته اي كه 7 روزه 8 روزشو ميومد خونه ما و شوهرش نميذاشت آب تو دل خواهرم تكون بخوره. هر وقت حوصلش سر ميرفت ميوردش خونه ما تا حس تنهايي بهش دست نده. چرا خواهر اون همين طوره؟ چرا جاري من همين طوره؟ چرا همه زنا همينطورن؟ همكارام؟ دوستام و .... فقط شوهر من بايد به اين چيزا گير بده و منو از همه چي (از عزيزترين كسام) محروم كنه؟

    بهش ميگفتم اگه عزيزامو ازم بگيري عزيزي خودتو ميگيري ولي براش مهم نيست. كاري به احساس من نداره. حرف، حرف خودش بايد باشه.
    ویرایش توسط خزان زندگي : یکشنبه 12 خرداد 92 در ساعت 09:59

  6. کاربر روبرو از پست مفید خزان زندگي تشکرکرده است .

    asemani (یکشنبه 12 خرداد 92)

  7. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    سلام خانمی گل.
    عزیزم چرا خزان زندگی باشی؟تو زندگی این فکر ماست که فصل بندی میکنه و مارو تو خزان نگه میداره ، نه زندگی نه اطرافیان...
    متنتو کامل خوندم و نظر دوستانمو بهت میگم.

    همسرت بسیار دوستت دارن از نوع عشق آمیخته با حسادت و شما هم با بی سیاستی اونو آزار میدی.
    اینکه دیر به دیر بری خونه مامانت یا با خواهرت کمتر بری بیرون اما در آرزوی رفتن باشی هیچ تاثیر مثبتی نداره، اون میخواد ببینه که تو قلبا همه عشقت به اونه و علاقه ای به ارتباط با دیگران نداری، این کار سختی نیست، باید اول انژیتو جمع کنی و روحیه بگیری تا بتونی زندگیتو به شرایط نرمال ببری.

    وقتی همسرت میگن برو و بعد زیر حرفشون میزنن تو اصلا ازشون نخواه که جایی بری، بذار دلش خوش باشه که زنش حامیشه و زندگیشو دوست داره مگه چی میشه؟
    اینطور که گفتی برای ارتباط با عزیزانت بهت سخت میگیره اما برای کلاس های ورزشی چیزی نمیگن.

    خوب اینها همه نشونه علاقه شدیدشه.هنوز باور نداره شخص اول زندگیته و شمایی که این باورو باید براش ایجاد کنی.

    در موقعیت های انتخابی بین دیگران و همسرت باید به طور آشکاری به همسرت بها بدی و کم کم این حس اطمینانو درش به وجود بیاری.
    من که فقط متن شمارو خوندم کاملا حس همسرتو درک کردمو فهمیدم شما اولویت زندگیت اون نیست.

    هرگز هرگز هرگز همسرتو با مردهای دیگه در ذهنت مقایسه نکن که اونا درک میکننو همسرت درکت نمیکنه.هر انسانی یک موجود کاملا مستقل با ویژگی های مستقله و مثل اثر انگشت که مختص هر فردیه و تو نمیتونی ایراد بگیری که چرا اثر انگشت همسر من این شکلیه!

    برای کسب روحیه مجددت خودت باید دست به کار شی،چه کار هایی در گذشته دوست داشتی اونارو لیست کن و به خودت هدیه بده.

    در ثانی چرا شما دوتا باهم نمیرین ورزش؟چرا عصر که همسرت میان باهم نمیرین پارک ورزش؟بدوین ، دوچرخه سواری ،تنیس ،کوه(برحسب محل زندگیتون اگه نزدیکه کوهه)...

    خیلی تو روحیه هردوتون و علاقتون تاثیر میذاره.وقتی ببینه تو مشتاق ورزش دو نفره هستی کم کم شاید لازم نبینه که بره فوتبال(البته شاید فوتبالو فقط به خاطر ورزش بودنش نمیرن،بلکه به خاطر علاقشون به این کار میرن)

    و یه مطلب دیگه اینکه خیلی بده که شما برای کسب روحیه به مادر و خواهرت نیاز داشته باشی.این کار شما باعث اقتدار شکنی همسرت میشه.یعنی به همسرت داری غیر مستقیم میگی تو در برآوردن نیازهای عاطفی من ناتوانی و همین کار شما باعث میشه همسرت بهت سخت بگیرن.
    انشاالله که موفق باشی

  8. 6 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    nosh nosh (یکشنبه 12 خرداد 92), tamanaye man (یکشنبه 12 خرداد 92), گل آرا (یکشنبه 12 خرداد 92), zendegiye movafagh (یکشنبه 12 خرداد 92), خزان زندگي (یکشنبه 12 خرداد 92), دلپذیراد (یکشنبه 12 خرداد 92)

  9. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 10 تیر 93 [ 22:29]
    تاریخ عضویت
    1392-2-17
    نوشته ها
    187
    امتیاز
    1,506
    سطح
    22
    Points: 1,506, Level: 22
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    123

    تشکرشده 231 در 92 پست

    Rep Power
    29
    Array
    بهش ميگفتم اگه عزيزامو ازم بگيري عزيزي خودتو ميگيري ولي براش مهم نيست. كاري به احساس من نداره. حرف، حرف خودش بايد باشه. این حرف که شما میزنی خیلی بده یعنی همه چیز من مادم و غیره و غیره و اونم میگه بشه منم تورو دوست دارم نمیزارم بری که فقط ماله من باشی ایت حساسیت و شما باید به مرور زمان حل بکنی بهش بگو بیا باه بریم خونه مادم بدونه تو به من خوش نمیگذره تو هستی بهتر و اصلا اصرار واسه موندن نکن بهش ارزش بده بها بده کنرش باش همراهش باش خیلی دوست داره و حسادت زیادی میکنه شوهر من حتی با پدرشوهرمم حرف میزنم حسادت میکنه حتی به خواهر خودشم حسادت میکنه خوب خیلی دوستم داره یه بار بدونه اون اومدم با مادرم تهران نمیدونید چه بلایی سرم آوردش زهز مارم کردش الان دیگه اصلا دوست ندارم بدون اون جایی بریم چون اینجوری هردو آرامش داریم بهش این حس و بده که اول تو مهمخی بد بقیه من دوران دوستیم اگه مادرم میرفت مسافرت پیش شوهرم گریه میکردم الان ولی اینجوری نیستم ولی شوهرم میگه بازم دلتنگ مادرت هستی میگم نه تو هستی اون موقع خیلی تنها بودم خونه الان تورو دارم عزیزم یکم اونم طبیعیه اونم لذت میبره از این حرف باید به همسرت نزدیک بشی
    و اصلا مقایسه نکنش تو ذهنت مطمئن باش هرکس مشکلات خودشو داره همون شوهر خواهرت از کجا میدونی تو خونه چه جوریه چرا همه را خوشبخت تر از خودمون میدونیم به سرگرمیات برس اون ببینه تو از نرفتن به خونه خانواده ات بی روحیه شدی حسادتش بیشتر میشه و اصلا اوضاع آروم نمیشه با خودش میگه برو ولی بعد پشیمون میشه که وای بدونه من رفت و من و تنها گذاشت و ....... و این باعث میشه پشیمون بشه که بهت اجازه داده روی خودت کار کن و باهاش بیشتر باش

  10. 3 کاربر از پست مفید nosh nosh تشکرکرده اند .

    tamanaye man (یکشنبه 12 خرداد 92), گل آرا (یکشنبه 12 خرداد 92), خزان زندگي (یکشنبه 12 خرداد 92)

  11. #6
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 19 دی 94 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1390-10-12
    نوشته ها
    633
    امتیاز
    6,328
    سطح
    51
    Points: 6,328, Level: 51
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    2,084

    تشکرشده 1,278 در 497 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خزان زندگی عزیز ، میدونم خیلی سخته عزیزم ولی به راحتی قابل حله .
    باید تمام تلاش خودت رو انجام بدی تا حساسیت همسرت رو به حداقل برسونی
    بهش بیشتر بها بده
    وقتی گفت نرو خونه مامانت بگو باشه و براش نه شرط بزار که تو هم باید فلان کنی ، و نه غر بزن .خودت رو به یک چیزی مشغول کن توی خونه
    بزار متوجه بشه که حرفش توی خونه خریدار داره
    بهش این اجازه رو بده که بخواد حرف خودش رو به کرسی بنشونه ، با این کار کم کم حساسیتش کم میشه

    من و همسرم یک بار با هم دعوا کردیم ، همسرم بهم گفت دیگه حق نداری با خانوادت نه صحبت کنی و دیگه ببینیشون . در صورتی که خانواده من هیچ ربطی به دعوای ما نداشتن . من هم گفتم باشه . فردای اون روز مامانم زنگ زد خونمون ، بعد از اینکه تلفنم تموم شد همسرم اخماش رو کرد توی هم و بهم گفت مگه من نگفتم حق نداری با خانوادت صحبت کنی ؟ من هم گفتم ببخشید آخه مامانم زنگ زد ، بهش میگم دیگه زنگ نزنه .... ولی میدونی همسرم خودش خجالت کشید از این حرف من .چون میدونست اگه به مامانم این طوری بگم خیلی ناراحت میشه ... فرداش بهم گفت نمیخوای یک زنگی به مامانت اینا بزنی ؟؟؟ منم گفتم باشه مرسی عزیزم . به همین راحتی . فقط دلش می خواست احساس قدرت کنه ، وقتی موفق شد که میتونه حرفش رو به کرسی بنشونه دیگه بهم کاری نداشت .
    حالا برعکس اگر بهش گفته بودم ، چرا ؟ اونا خانواده من هستن ، اگر با اونا صحبت نکنم پس با کی صحبت کنم ؟؟؟ و باهاش لجبازی میکردم ، اعصاب خودم و همسرم رو خرد میکردم و به چیزی هم که می خواستم نمیرسیدم .

    این یک مثال بود ، ولی زیاد با این ترفند به چیزایی که می خواستم توی زندگی با همسرم رسیدم .میدونی عزیزم ، اصلا راه و روشش همینه .

    هرچی با همسرت لجبازی کنی و بیشتر سوال و جواب کنی که چرا این جوری میگی ؟ مگه من حق ندارم ؟ خانوادمه .... شوهرت رو بیشتر حساس میکنی .بزار خودش به وقتش که حساسیتش کم شد خودش بهت پیشنهاد میده که بری خونه مامانت .چون دیگه با رفتار خوبی که تو نشون بدی خودش دیگه خجالت زده میشه .

    فعلا تا جایی که میتونی بهش قدرت بده ، بهش محبت کن ، بزار بفهمه که اولویت زندگی تو شوهرته نه هیچ کس دیگه ای .
    به خدا اگر یک روز همسرمون باهامون قهر باشه و بخواهیم بریم خونه مامانمون ، انقدر ناراحت هستیم که زهر مارمون میشه .پس چرا باید این اتفاق بیفته ؟ اینجوری دیدن خانواده هامون رفتن دیگه ارزشی نداره . مهمترین چیز در زندگی یک زن متاهل همسرشه .

  12. 2 کاربر از پست مفید tamanaye man تشکرکرده اند .

    گل آرا (یکشنبه 12 خرداد 92), خزان زندگي (یکشنبه 12 خرداد 92)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 15 اردیبهشت 94 [ 12:25]
    تاریخ عضویت
    1392-3-12
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    1,506
    سطح
    22
    Points: 1,506, Level: 22
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 4 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    سلام خانمی گل.
    عزیزم چرا خزان زندگی باشی؟تو زندگی این فکر ماست که فصل بندی میکنه و مارو تو خزان نگه میداره ، نه زندگی نه اطرافیان...
    متنتو کامل خوندم و نظر دوستانمو بهت میگم.
    سلام . مرسي كه خوندين و نظر داديد.

    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    همسرت بسیار دوستت دارن از نوع عشق آمیخته با حسادت و شما هم با بی سیاستی اونو آزار میدی.
    از نظر من اين نوع دوست داشتن مثل دوستي خاله خرسه ميمونه. آدم عشقشو ميذاره تو قفس؟ با حرفاش ناراحتش ميكنه؟ بهش امر و نهي ميكنه؟ كتكش ميزنه؟ من اين نوع دوست داشتنو كه هيچ اختياري از خودم ندارم نميخوام. وقتي به عنوان يك انسان بالغ نميتونم تصميم بگيرم اذيتم ميكنه. دوست دارم رهام كنه.

    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    اون میخواد ببینه که تو قلبا همه عشقت به اونه و علاقه ای به ارتباط با دیگران نداری، این کار سختی نیست،
    چطور كار سختي نيست؟ اونم براي يك انسان كه اجتماعي آفريده شده و به صورت فطري نيازمنده با ديگران ارتباط داشته باشه؟ اونم براي يه زن؟ كه سرشار از احساسات هست؟ من آدم احساساتي نبودم ولي واقعا دارم ضربه ميخورم. به چه قيمتي؟ منم عاشقشم ولي سد راهش نيستم. اون دانشجو هست و من كلي تشويقش كردم و ميكنم. كاري بخواد بكنه، جايي بخواد بره، چيزي بخواد بگيره و ... الكي و بدون منطق باهاش مخالفت نميكنم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    باید اول انژیتو جمع کنی و روحیه بگیری تا بتونی زندگیتو به شرایط نرمال ببری.

    واقعا بايد بگم نميتونم. خيلي تلاش كردم كه ديگه حوصلشو ندارم. ديگه نه انگيزه اي دارم و نه جوني كه بخوام ادامه بدم و ميدونم تا بخوام يه فكر جديد پياده كنم ميزنه تو پرم و حالمو ميگيره. من ضربه رو خوردم و خودم ميدونم براي بدست اوردن روحيه نياز دارم يه مدتي خودم باشم ولي اون نميذاره. 4 روز آخر اين هفته تعطيله و اون دقيقا 16 ام امتحان داره. من بايد به خاطر اون بشينم تو خونه و با اين روحيه خسته يا بگيرم بخوام يا وقتمو الكي تلف كنم دست آخر هم ميدونم به خاطر اينكه با هم دعوامون نشه اون با دوستاش برنامه ميذاره بره بيرون درس بخونه. اما من حتي جرات ندارم بهش بگم با دوستي، همكاري، خانواده اي برم بيرون. همه همكارام قرار گذاشتن تعطيلات رو با تور برن يه جايي. اما من حتي خونه مامانم هم نبايد برم. چون اگه اين كارو بكنم يك زن بيشعور هستم كه شوهرم رو درك نكردم و ديگران رو به اون ترجيح دادم. در صورتي كه اين ترجيح دادن ديگران نيست اين يعني من به فكر خودم بودم و براي روحيه خودم كاري كردم. ميخواستم خستگيم از تنم بره كه بتونم با انرژي بيشتري براي زندگيم وقت بذارم ولي متاسفانه اون درك نميكنه.


    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    وقتی همسرت میگن برو و بعد زیر حرفشون میزنن تو اصلا ازشون نخواه که جایی بری، بذار دلش خوش باشه که زنش حامیشه و زندگیشو دوست داره مگه چی میشه؟
    مابازيچه دست هم نيستيم. وقتي ميگه برو من براي خودم برنامه ريزي ميكنم. شايد با كسيقرار بذارم اما وقتي بگه نرو بايد برنامه ريزي يه نفر ديگه رو هم خراب كنم واينطوري به خاطر دمدمي مزاجي اون سرخورده ميشم (كه شدم). البته اينو هم بگم شايداگه باهاش مخالفت كنم بهتر باشه. از بس كه به حرفش گوش دادم به اينجا رسيدم. اگهاون اين كارها رو نكنه يا من ازش پيروي نكنم شايد من مشكل پيدا نكنم. ولي اون ميگهمنم قبول ميكنم كه به اينجا رسيدم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    خوب اینها همه نشونه علاقه شدیدشه.هنوز باور نداره شخص اول زندگیته و شمایی که این باورو باید براش ایجاد کنی.

    در موقعیت های انتخابی بین دیگران و همسرت باید به طور آشکاری به همسرت بها بدی و کم کم این حس اطمینانو درش به وجود بیاری.
    منتا جايي كه تونستم اين كارها رو انجام دادم ولي متاسفانه اون بدبينه و هيچ كدوم ازكارهاي منو نميبينه و قدرشناسي نميكنه. اون براي سالگرد ازدواجمون باهام حسابيدعوا كرد و منو برد گذاشت خونه مامانم و تا چند روز هم نيومد سراغم. ولي بعدش منبهش پيشنهاد دادم خانوادت رو دعوت كن و كيك بخريم و ... براي اين چيزا خوب استقبالميكنه. اما براي من فقط يه شاخه گل خريد. اونم بعد از اينكه از مهلتش گذشته بود ومن كلي غصه خورده بود. اون براي روز زن براي من هيچي نخريد. حتي يه هل پوك. ولي منبراي اون براي روز مرد كادو خريدم. براي ديگران خوب ميتونه خرج كنه ولي براي من... حتي نميتونه درك كنه مني كه اين چيزا برام مهم نيست و ميدونم دانشجو هست درسداره و ... شرايطشو ميفهمم و هيچي ازش نميخوام رو با محبت باهام رفتار كنه كه دلمبهش خوش باشه.

    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    من که فقط متن شمارو خوندم کاملا حس همسرتو درک کردمو فهمیدم شما اولویت زندگیت اون نیست.
    ممنونكه انقد احساس منو درك كرديد. اون با اين كارهاش داره به من ضربه ميزنه. اون با منمهربون نيست.

    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    برای کسب روحیه مجددت خودت باید دست به کار شی،چه کار هایی در گذشته دوست داشتی اونارو لیست کن و به خودت هدیه بده.
    دست به چه كاري بزنم كه انجام شدني باشه؟ اون نميذاره من هيچ كاري بكنم. اون حتي توي مسائي شغلي من دخالت ميكنه. حتي به من ميگه كدوم آرايشگاه برو و كدوم يكي نرو. پس من هيچ كاري نميتونم انجام بدم. و تلاشم بي فايده هست. اون بايد تغيير كنه كه سوهان روحم شده. من هيچ استقلالي ندارم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    در ثانی چرا شما دوتا باهم نمیرین ورزش؟چرا عصر که همسرت میان باهم نمیرین پارک ورزش؟بدوین ، دوچرخه سواری ،تنیس ،کوه(برحسب محل زندگیتون اگه نزدیکه کوهه)...

    خیلی تو روحیه هردوتون و علاقتون تاثیر میذاره.وقتی ببینه تو مشتاق ورزش دو نفره هستی کم کم شاید لازم نبینه که بره فوتبال(البته شاید فوتبالو فقط به خاطر ورزش بودنش نمیرن،بلکه به خاطر علاقشون به این کار میرن)
    امتحان نكرديم. نميدونم چرا؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    و یه مطلب دیگه اینکه خیلی بده که شما برای کسب روحیه به مادر و خواهرت نیاز داشته باشی.این کار شما باعث اقتدار شکنی همسرت میشه.یعنی به همسرت داری غیر مستقیم میگی تو در برآوردن نیازهای عاطفی من ناتوانی و همین کار شما باعث میشه همسرت بهت سخت بگیرن.

    متاسفانه همين طوره و اون نميتونه نيازهاي عاطفي منو براورده كنه و من خيلي داغون شدم و هيچ كاري هم نميكنه و به من ميگه ناشكري.
    دلم ميخواست اين دركو داشته باشه كه منم آدمم. منم دوست دارم به عنوان يه انسان (نه يه زن شوهردار كه هي بايد از شوهرش تبعيت كنه و كارهاي خونه رو به هر چيزي ترجيح بده) گاهي وقتا براي خودم برنامه ريزي كنم و كاري رو انجام بدم كه دلم ميخواد. با كسي قرار بذارم برم بيرون. با همجنسم. اين نياز طبيعي هست. نيست؟ ولي متاسفانه ...
    وقتي هم بهش ميگم ميگه بعد از ظهرها كه من خونه نيستم وقت داري هر كاري دوست داري بكني. اما اگه بهش بگم ميخوام برم بيرون ميگه كارهاتو كردي؟ واجبه؟ فردا برو و ... آخرشم باهم دعوامون ميشه و من پشيمون كه چرا ذره اي به خودم اهميت دادم.


    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط tamanaye man نمایش پست ها
    خزان زندگی عزیز ، میدونم خیلی سخته عزیزم ولی به راحتی قابل حله .
    باید تمام تلاش خودت رو انجام بدی تا حساسیت همسرت رو به حداقل برسونی
    بهش بیشتر بها بده
    وقتی گفت نرو خونه مامانت بگو باشه و براش نه شرط بزار که تو هم باید فلان کنی ، و نه غر بزن .خودت رو به یک چیزی مشغول کن توی خونه
    بزار متوجه بشه که حرفش توی خونه خریدار داره
    بهش این اجازه رو بده که بخواد حرف خودش رو به کرسی بنشونه ، با این کار کم کم حساسیتش کم میشه

    من و همسرم یک بار با هم دعوا کردیم ، همسرم بهم گفت دیگه حق نداری با خانوادت نه صحبت کنی و دیگه ببینیشون . در صورتی که خانواده من هیچ ربطی به دعوای ما نداشتن . من هم گفتم باشه . فردای اون روز مامانم زنگ زد خونمون ، بعد از اینکه تلفنم تموم شد همسرم اخماش رو کرد توی هم و بهم گفت مگه من نگفتم حق نداری با خانوادت صحبت کنی ؟ من هم گفتم ببخشید آخه مامانم زنگ زد ، بهش میگم دیگه زنگ نزنه .... ولی میدونی همسرم خودش خجالت کشید از این حرف من .چون میدونست اگه به مامانم این طوری بگم خیلی ناراحت میشه ... فرداش بهم گفت نمیخوای یک زنگی به مامانت اینا بزنی ؟؟؟ منم گفتم باشه مرسی عزیزم . به همین راحتی . فقط دلش می خواست احساس قدرت کنه ، وقتی موفق شد که میتونه حرفش رو به کرسی بنشونه دیگه بهم کاری نداشت .
    حالا برعکس اگر بهش گفته بودم ، چرا ؟ اونا خانواده من هستن ، اگر با اونا صحبت نکنم پس با کی صحبت کنم ؟؟؟ و باهاش لجبازی میکردم ، اعصاب خودم و همسرم رو خرد میکردم و به چیزی هم که می خواستم نمیرسیدم .

    این یک مثال بود ، ولی زیاد با این ترفند به چیزایی که می خواستم توی زندگی با همسرم رسیدم .میدونی عزیزم ، اصلا راه و روشش همینه .

    هرچی با همسرت لجبازی کنی و بیشتر سوال و جواب کنی که چرا این جوری میگی ؟ مگه من حق ندارم ؟ خانوادمه .... شوهرت رو بیشتر حساس میکنی .بزار خودش به وقتش که حساسیتش کم شد خودش بهت پیشنهاد میده که بری خونه مامانت .چون دیگه با رفتار خوبی که تو نشون بدی خودش دیگه خجالت زده میشه .

    فعلا تا جایی که میتونی بهش قدرت بده ، بهش محبت کن ، بزار بفهمه که اولویت زندگی تو شوهرته نه هیچ کس دیگه ای .
    به خدا اگر یک روز همسرمون باهامون قهر باشه و بخواهیم بریم خونه مامانمون ، انقدر ناراحت هستیم که زهر مارمون میشه .پس چرا باید این اتفاق بیفته ؟ اینجوری دیدن خانواده هامون رفتن دیگه ارزشی نداره . مهمترین چیز در زندگی یک زن متاهل همسرشه .
    شوهر شما فهميده هست. منم خيلي به شوهرم چشم گفتم كه الان به اين جا رسيدم. ولي اون نميبينه. حس اقتدار ميخواد داشته باشه، يه بار كه گفتم چشم دوبار كه گفتم هر چي تو بگي سه بار كه گفتم حرف تو باشه بايد بفهمه. نبايد بپذيره؟ خوب اگه هر بار اينكارو بكنه اين دفعه به من حس هيچ بودن دست ميده. حس اينكه هر بار من هر چي بگم اون بايد سر لجبازي برعكسش كنه.

    من احساس ميكنم خيلي از خودم گذشتم و خيلي بهش ميدون دادم كه الان ديگه هيچي ندارم.

    چرا اون نبايد خودش به من پيشنهاد بده تا ساعت 11.5 تنها نمون برو پيش كسي كه حوصلت سر نره؟ چرا اگه من بگم و اون مخالفت كنه باز هم من بايد بگم چشم؟ تا حس اون ارضا بشه؟ پس مني كه اون درنظرم نگرفته و خودم حسمو گفتم باز هم اهميت نداده چي؟ اون الكي الكي وايسه هيچ كاري نكنه تازه با من مخالفت هم كنه من بهش حس اقتدار بدم ولي اون نه به فكر من باشه و نه به خواسته من توجه كنه و دست آخر مخالفت هم كنه. خوب يه بار، دوبار، سه بار بعدش آدم به اينجا برسه. بعد بهش انگ بيشعوري هم بزنن. خيلي برام سخته. يا من نميتونم همچين چيزي رو بفهمم. يا اينكه شما جاي من نيستيد و شرايط منو درك نميكنيد!

  14. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    سلام زندگی عزیز
    [quote=خزان زندگي;272033]

    از نظر من اين نوع دوست داشتن مثل دوستي خاله خرسه ميمونه. آدم عشقشو ميذاره تو قفس؟

    عزیز دلم همسرت از دیدگاه خودش ابراز عشق میکنه. و چیزی که مهمه اینه که اون عاشقت باشه که هست.وقتی تو شروع کنی عشق رو از نگاه اون براش معنا کنی، میبینی که کم کم اونم سعی میکنه از دیدگاه تو بهت عشق بورزه.الان هردوتون دوستی خاله خرسه دارین نه فقط اون!


    چطور كار سختي نيست؟ اونم براي يك انسان كه اجتماعي آفريده شده و به صورت فطري نيازمنده با ديگران ارتباط داشته باشه؟
    شما دو راه پیش رو داری
    یا به همین منوال منم منم هاتون ادامه بدید و روز به روز زندگی رو به خودتون سخت تر کنید
    یا شما شروع کننده باشی.

    اگر بحث یکی دو سال زندگی بود میشد گزینه اول رو انتخاب کرد.اما شما انشاالله سالیان سال میخواین کنار هم باشین پس این حرفارو بریز دور و چشمتو از کارهای همسرت بردارو به خودت نگاه کن.


    واقعا بايد بگم نميتونم.

    خيلي تلاش كردم كه ديگه حوصلشو ندارم.


    معلومه عزیزم که خسته میشی ، برای همین میگم باید به خودت فرصت بدی تا انرژیت جمع بشه.برای شروع کلا قضیه همسرتو بذار کنار.
    به خودت فکر کن. چرا کلاس ورزشی رو رها کردی؟ دوباره شروع کن.ورزش خیلی نشاط آوره. کلاس های مفرح دیگه بر حسب علاقت انتخاب کن مثل نقاشی خطاطی ... برای اینکه انگیزه بگیری چند تا سخنرانی هدف دانلود کن و گوش کن.مثلا از دکتر فرهنگ ،آقای معماریانی... اساتید زیادی هستند که حرفهای انژی بخششون میتونه برای شروع بهت انرژی بده(البته موقتیه و خودتی که باید این باطریتو همیشه شارژ نگه داری)


    مابازيچه دست هم نيستيم. وقتي ميگه برو من براي خودم برنامه ريزي ميكنم. شايد با كسيقرار بذارم اما وقتي بگه نرو بايد برنامه ريزي يه نفر ديگه رو هم خراب كنم واينطوري به خاطر دمدمي مزاجي اون سرخورده ميشم (كه شدم).

    ببین همسر تو اول که ازش میخوای جایی بری قبول میکنه چون دوست داره و دلش نمیاد که بهت بگه نه. بعد که میری و فاصله میگیره از احساسش فیلش یاد هندوستان میکنه و گیر میده که چرا رفتی!
    دقیقا همسر منم همین طوره. هیچوقت نه نمیگه ولی بعدش بیچارم میکنه!
    خوب این خیلی خوبه که ما هردو فهمیدیم که حرف همسرمون ممکنه تغییر کنه پس نباید از یک سوراخ دوبار گزیده بشیم.
    کلا در شرایطی که حس میکنی حرفشو عوض میکنه نباید ازش بخوای جایی بری همین.
    سختیش فقط یه مدته تا خودتو براش اثبات کنی.

    این ها فقط نظرات منه و ممکنه اشتباه باشه.من نمیخوام روند زندگیت همیشه اینطور باشه .من میگم باید مدتی این رفتارهارو قلبا داشته باشی تا براش اهمیت اینکه به حرفش گوش کنی کمرنگ بشه.
    الان همسرت تشنه اینن که بهت امر کننو تورو فقط واسه خودشون نگه دارن و من فکر میکنم بعد از اینکه جلب اطمینان براشون بشه روندشونو عوض میکنن چون دیگه انگیزه ای برای گیر دادن ندارن.

    البته با تمام این حرفها هیچ چی مشاور حضوری نمیشه(البته نه هر مشاوری.منظورم مشاوری عاقله)
    اگه شرایطشو داری برو مشاوره و بعد یکی دو جلسه که تنها رفتی و حرفاتو زدی همسرتو ببر.
    انشاالله که موفق باشی

    ویرایش توسط شمیم الزهرا : یکشنبه 12 خرداد 92 در ساعت 14:15

  15. 2 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    zendegiye movafagh (یکشنبه 12 خرداد 92), خزان زندگي (یکشنبه 26 خرداد 92)

  16. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 آذر 94 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1391-10-04
    نوشته ها
    461
    امتیاز
    5,041
    سطح
    45
    Points: 5,041, Level: 45
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 109
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger First Class5000 Experience Points
    تشکرها
    373

    تشکرشده 699 در 298 پست

    Rep Power
    59
    Array
    سلام.

    دوستان خیلی قشنگ راهنماییت کردن. من اگه حرف بزنم تکراری میشه. من خیلیییییی درک میکنم چی میگی چون شوهر من هم تقریبا اینجوری بود و نزدیک 3 سال طول کشید تا فهمیدم حرف دلش چیه و چه برخوردی باید داشته باشم.
    میدونم الان خیلی خسته ای خیلی ناامیدی و حس میکنی ضرر کردی و کاش زندگیت اینجور بود و اونجور نبود. و همه زندگیشون بهتر از شماست و ...
    اما دو تا نکته به نظرم میرسه که امیدوارم بهت کمک کنه.

    اول اینکه دقیقا همین درگیری ها تو 100% ازدواج ها تو 1-2 سال اول هست منتها تو زوج های مختلف شدت و ضعف داره. پس اصلا نگران نباش حل خواهد شد و به اون رابطه ایده الی که تو ذهنته میرسی...اما اینکه کی برسی و چقدر طول بکشه دست خودته.

    میتونی تا جایی که در توان داری در مقابل رفتارهای غلط شوهرت بایستی و سعی کنی اینجوری اون رو تبدیل به فردی کنی که میخوای...که این راه میره به ترکستان:cool:
    یا خدای نکرده میرسین به بن بست و جدایی یا تا آخر عمر میزنین تو سر و کله هم و بچه هاتون تو یه جو متشنج بزرگ میشن.

    میتونی با صبوری و وقت گذاشتن و تجربه کردن حتی مطالعه و مشاوره بالاخره راه ارتباط برقرار کردن با همسرت رو پیدا کنی و اونوقت رابطه تون رو به سمتی هدایت کنی که همسرت به خاطر رضایت خاطر تو یه سری رفتارها و عادت ها و حتی نگرشش رو به بعضی مسائل تغییر بده!!! بدون اینکه برای تغییر دادنش انرژی بذاری. کار آسونی نیست. اما با صبر و درایت شدنیه.
    آفرین که به خونواده ها نکشوندیش. ولی یادت باشه یه رابطه هرچه بیشتر خراب بشه و خاطرات تلخش بیشتر بشه درست کردنش سخت تره.

    نکته دوم اینکه من تو پاسخ دادن به دوستان دیدم که جواب تک تک جمله هاشون رو میدی! این که دقیق هستی و سرسری از یه چیزی نمیگذری خیلی خوبه... اما رو حرف های شوهرت خیلی دقیق نشو و جوابش رو نده.
    میدونم گاهی حرفهاش بی منطقه و حق باشماست ولی تو اون لحظه حتی بعد تر هم نمیتونی با مکالمه و گفتگو قانعش کنی... چون خیلی وقتها خودش هم میدونه که حق با شماست اما نمیخواد به روش بیاری.

    کلا سعی کن تا جایی که میتونی از مکالمه ای که به مشاجره میکشه پرهیز کنی....نترس! تا آخر عمر اینجوری نمیمونه و شما جزء افرادی نخواهید بود که نمیتونن با شوهرشون حرف بزنن!!! درست میشه. اما فعلا که شرایط بحرانیه بهتره این موضوع رو رعایت کنی...

    موفق باشی

  17. 3 کاربر از پست مفید گل آرا تشکرکرده اند .

    tamanaye man (دوشنبه 13 خرداد 92), خزان زندگي (یکشنبه 26 خرداد 92), شمیم الزهرا (پنجشنبه 16 خرداد 92)

  18. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 دی 00 [ 13:07]
    تاریخ عضویت
    1390-10-20
    نوشته ها
    1,523
    امتیاز
    24,667
    سطح
    95
    Points: 24,667, Level: 95
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 683
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,759

    تشکرشده 3,304 در 1,073 پست

    Rep Power
    218
    Array
    من مطمئنم که شوهرت خیلی دوستت داره .اما دلیل اینکه دوست داشتنشو تو این شکل بهت نشون می ده اینه که هنوز براش اثبات شده نیستی . باید از ته دل به حرفاش گوش کنی نه اینکه ظاهرا بگی باشه بعد قیافه بگیری
    یه مدت فقط یه مدت به این شیوه برو جلو .بهت قول میدم درست میشه

  19. 2 کاربر از پست مفید zendegiye movafagh تشکرکرده اند .

    tamanaye man (دوشنبه 13 خرداد 92), خزان زندگي (یکشنبه 26 خرداد 92)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:21 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.