سلام به همدردهای عزیز
من عضو قدیمی سایتم. دوستان قدیم در جریان اتفاقات نامزدی من و مشکلات خانواده ها با من و همسرم هستند.
اکنون یک سال و نیم از ازدواح ما میگذرد و من یک پسر دارم.
خسته شدم از بس در این مدت حرف خونواده ی شوهرم تو زندگی من حکمفرمابود.
همسر من یه خونواده ی فوق العاده مداخله گر و زورگو داره که در صورتی که فرزندانشون به حرفشون گوش ندن اسباب دلخوری درست میکنن.
تو این مدت همش کوتاه اومدم اما داره صبرم لبریز میشه. شوهر من در برابر خونوادش تسلیمه محضه. فوق العاده بی اراده است.اگه برنامه ای بریزیم و خونوادش ناراحت بشن یا خلاف اون رو بگن همسرم اون برنامه رو کنسل میکنه.یه جورایی از پدر و مادرش میترسه. میترسه ناراحت بشن .
هروقت هم من بخوام حرفی بزنم فورا عصبانی میشه .نمیفهمه باید مستقل فکر کنه و تصمیم بگیره.
مطالب این سایت رو هم خوندمو همه کار هم کردم.... از محبت بگیر تا کوتاه اومدن و سرسنگین شدن و محبت به خونوادش و....
هیچ کدوم افاقه نمیکنه. این بشر یه ترسوست که از پدر و مادرش میترسه.
داره صبرم تموم میشه چه کنم که بفهمه قبل از اینکه کاملا از قلبم بیرون نرفته؟!!!