سلام...من خیلی وقته میام به ساییتتون سر میزنم ولی هیچوقت فکر نمیکردم رزی خودم بیامو دردمو بگم...
من دختری 23 ساله هستم 5سال پیش که وارد دانشگاه شدم با پسری هم سن خودم آشنا شدم(هم کلاسی نبودیم)از نظر فرهنگی خیلی جور بودیم...هر دو از یک استان و از خوانواده فرهنگی هر دو درس خون ...خیلی طول نکشید که به شدت عاشق هم شدیم من واقعا دوسش داشتم اونم همینطور چند سالی گذشتو ما با هم خوبو خوش بودیم...البته اینم بگم که رابطمون در این حد بود که بیشتر اس ام اس میدادیم و یا تلفنی حرف میزدیم گاهی هم میرفتیم بیرون اما حتی دست همو هم نگرفته بودیم...یه روز اون گفت که میخواد بعد از فاغ التحصیلی بیاد خواستگاری(یکو نیم سال بعد از رابطمون)من خیلی خوشحال شدم ...روزا میگذشتو اون از خیال پردازی هاش در مورد ازدواج میگفت منم همینطور...میگفت نمیخواد تا وقتی ازدواج نکردیم حتی دست همو بگیریم...منم واقعا این اخلاقشو دوست داشتم
تا اینکه عید شدو اون گفت میخواد به مامانش اینا بگه...منم گفتم فعلا نگو تا درسمون تموم شه(اون موقع ترم 4 بویم)...اونم گوش نکردو گفت و به شدت از طرف خونوادش سرکوب شد...مامانش خیلی بد اخلاق بود کل خوانواده زیر سلطه اون بودن...بدبین بود به همه چی بدبین بود...حتی بهش گفته بود دختری که امروز با تو دوست شده فردا ام بهت خیانت میکنه...منو نمیشناخت من همچین آدمی نبودم...خلاصه کشمکش ها شروع شد پسره خیلی اعصابش خورد بود...به خصوص اینکه میونه بابا مامانش بهم خورده بود...حتی خودم یه بار که با مادرش حرف میزد شنیدم که مادرش میگفت:منو بابات دعوامون شده زود بیا خونه میخوایم طلاق بگیریم...دقیقا وسط امتحان های ترم این بچه رو کشوند خونه (خونشون تا دانشگاه 800 کیلومتر فاصله داشت)...اون ترم معدلش خیلی پایین اومد...یادمه یه شب تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم من حرف میزدم یهو دیدم زد زیر گریه...اولین باری بود که گریه یه مردو میدیدم...واقعا دلم داشت کباب میشد...روز ها گذشتو اون هر روز از طرف خوانوادش درمونده تر میشد...تا اینکه یه بار که داشت گریه میکرد من اشکشو پاک کردم این اولین باری بود که بهش دست میزدم بعدش دستشو گرفتم..این اتفاقات باعث شد ما به هم نزدیک تر بشیم...من دیوانه وار عاشقش بودم...اما اون انگار دیگه توان نداشت خیلی افسرده و ناراحت بود ...منم هر چقدر میگفتم درست میشه ما تا ابد با هم میمونیم اون فقط نگا میکردو گریه میکرد...معلوم بود از یه چیزی ناراحته...همش میگفت هر چی شد بدون که دوستت دارم بدون که دروغ نکفتم منو ببخش و از این حرفا...ترم آخر بودیم و اون مثل دیوونه ها عاشقم بود و همش گریه میکرد هر جا میرفتم پشت سرم میومد...علاقه شو باور داشتم واقعا عاشقم بود...یک ماه مونده بود که درسمون تموم شه...زنگ زدو بلند داد میزد عاشقتم عاشقتم...فکر کردم دیوونه شده!!...بعدش دیگه اس نداد...منم اس دادم ولی تلفنش خاموش بود...یک هفته گذشت..داشتم از نگرانی میمردم...تا اینکه یه روز رفتم ف ی س ب و ک دیدم دختر عموش عروسیشو بهش تبریک گفته دوستاشم بهش تبریک گفتن ...جا خوردم هیچی نمیفهمیدم مثل برق گرفته ها از جام پریدم...به همه چی شک کردم همه اون 4 سال همه اون حرفا...دیگه برای اینکه بهش دسترسی داشته باشم تلاش نکردم هیچ پیامی براش نفرستادم
حالم خیلی بد بود حتی بهش پیامم ندادم دیگه ف ی س ب و ک م نرفتم ...من موندمو هزار تا سوال بی جواب دلم میخواست فقط ازش بپرسم چرا؟؟
اما نمیخواستم غرورمم بشکنه...واسه همین بیخیال همه چی شدم...درسم تموم شدو اومدم خونه کلی خواستگار برام اومد اما هیچکی برای من مثل اون نمیشد...داغون شده بودم عصبی بودم....همه چیو میشکستمو داغون میکردم
یک سال از اون ماجرا گذشت و چند شب پیش بهم اس ام اس داد که تمام این یک سال به یادت بودم و هستم...نمیدونستم باید خوشحال شم یا ناراحت...خیلی حالم بد شد...اون حالا دیگه یک مرد متاهله ولی با این وجود باز به من اس میده
چه برداشتی باید بکنم دوستان؟چیکار کنم؟من جوابشو ندادم...ولی هنوزم دوسش دارم...اما حاضر نیستم بخاطر من زندگیش از هم بپاشه...این کارش چه معنی میده؟
اصلا چرا باید یک مرد متاهل به یک دختر پیام بده...؟
راستشو بخواین خیلی دلم میخواست جوابشو بدم اما ترسیدم...میخواستم دلیل کارشو بپرسم اما نمیتونم به خودم اجازه بدم که به یک مردم متاهل حتی یک اس ام اس خالی بدم...هر چی بوده دیگه گذشته....ولی من دارم داغون میشم این چند روزه باز داغ دلم تازه شده شبو روز گریه مکنم...مخصوصا حالا که فهمیدم به یادمه...دلم بدجوری شکسته چطور فراموشش کنم؟ :(
علاقه مندی ها (Bookmarks)