ما حدود نه ماه پیش عقد کردیم و برای زندگی اومدیم تبریز و با پیشنهاد پدرم شوهرم یه پیک خریدش که جریان این مسئله را در مقابل رفتارهای بد شوهرم چیکار کنم گذاشته ام که این پیک درآمدی نداشت یعنی در اصل در تبریز کشش نداشت ما تصمیم به فروش پیک گرفتیم که پدرو گفتش خودم برمیدارم بنده خدا شوهرمم میگفت دستشون خالیه فشار نیار گفتم فشار نمیارم بابا خودش میگه چیکار کنم بابام زنگ زده بود البته با حرف مادرم که به باباش بگو پدرم زنگ زده بود به پدر شوهرم که اونم گفته بود برندارو .......که من و شوهرم از بیرون اومدیم دیدیم نظرشون عوض شده ما حتی میگفتیم دستشون خالیه یواش یواشم بدن عیب نداره ما هم مشکلمون حل میشه یه دفعه من یخ کردم و به پدرم به ترکی گفتم چرا زیز حرفتون میزنید و کاری میکنید که این بگه به من دیدید که یکم بحث بالا گرفت شوهرمم رفت تو اون یکی اتاق ناراحت بود چیزی نگفت و ظاهر و حفظ کردو به من اس داد که اعصابش خورده نمیدونه چی کار کنه به خانواده من اصلا هیچی نگفت چشتون روز بد نبینه داداشه دیوانه ام یدفعه زد شیشه را شکست و حمله برد رو شوهرم که بزنتش که تو آرامشو از ما گرفتی و ما به تو دختر نمیدیم و یه مشت چرت و پرت دیگه از وقتی اومدی نمیدونید چه شبی بود رفتم جلو شوهرم وایسادم گفتم انگشتت به شوهرم بخوره هر چی دیدی از چشم خودت دیدی رفت زدش میز و خورد کرد مامان بابام بزور گرفتن بردنش و فحش داد انصافن شوهرم هیچی نگفت خودمم تعجب کردم چه جوری داره صبوری میکنه وسایلشو جمع کرد که بره داداشم دوباره بهش حمله کرد و روش چاقو کشید که نذاشتیم بزنه گرفتیمش منم بزور شوهرمو بردم تو حیاط تو اون شرایط داشتم گریه میکردم بغلم کرد و بهم آرامش دادش و من اونجا به خانواده ام اعلام کردن که میرم تهران و اینجا نمیمونم دیگه پدرم و مادرم با شوهرم کلی صحبت کردن که نره ولی من گفتم تصمیم با خودته و مادم واقعا بهم ریخته بود عید رفتم تهران به خاله و مادربزرگم گفتم اون هم گفتن عجب بیشعوریه و با مادرم غیر مستقیم حرف زدن که پشتش باشید وگرنه برمیداره زنشو میاره تهران او................ الان یکم ترسیدن که من و ببره مخصوصا مامانم به پدرم گفته پیک و بردار مامان و من به هم وابسته هستیم خیلی زیاد، اون بنده خدا میگه درآمد داشته باشم تبریز و تهران فرقی نمیکنه برام منتها پیک نداره یه روز برف یه روز بارون یه روز راننده ها با هم نمیان یه روز سرویس نیست یه روز محرم ...هر روز یه داستانه تبریزم چون نه طرح هستش و هواشم سرده کشش از لحاظ پیکی نداره سابقه اینم البته از قبل خراب شده بودش پدرم بدون تحقییق پیشنهاد دادش در صورتی که میگفت تحقیق کردم
- - - Updated - - -
خانواده ام تو قع داشتن که من تازه با داداشم گرمم بگیرم یه روز قرار بود بریم جایی مادر و پدرم زودتر رفتن که من با شوهرم و داداشم بریم با ماشین داداشم شوهرم متوجه شد گفتش من نمیرم و من ناراحت بودم که ببین تو رو قرآن این احمق چیکار کرد که الان من باید حرفای شوهرمم تحمل بکنم و رایطه ها بخوره به هم دیگه که داداشتم تو خلوت خودم گریه میکردم به داداشم گفتم ما نمیریم و شوهرم ساعت 11 اومد که بریم یه چرخ بزنیم من به داداشم گفتم و رفتم که اونم زنگ زده بود به بابام که آبجی داشت گریه میکرد و شوهر ش اذیتش کرده در صورتی که شوهرم چرت و پرت گفتش راجبه داداشم و پدرم که چرا جلوی این کاراشو نمیگیره و ما بیرون بودیم که بابام زنگ زد به گوشی من و بهم فحش داد که بیا ومن برگشتم مغازه بابام و منو بردش تو ماشین که این کارارو تموم کنید گفتم چی شده مگه به پسرت بگو گفت چرا گریه میکردی گفتم بهش به چه دلیل بودش و پیاده شد به شوهرم گفت این داستان و تموم بکن اشک این دخترو در نیار منم گفتم اون کاری نداره مقصر پسرته از اون به بعد شوهرم رفتش و تو مغازه خوابید و بعضی وقتا میادش و خانواده من میگن به خاطر لب تابش نمیادش در صورتی که اینجوری نیستش اصلا و من به مامانم گفتم که شما همیشه من بخاطر اینکه این اخلاقش بده من زیر پاتون له کردید من ممتاز میشدم کادو مال اون بودش و واسه من چیزی نمخریدید نمگیفتید بزار این پول و بین دوتاتون تقسیم بکنیم تو هم آدمی آخه هر چی بزرگتر شدیم شما گفتید که اون تند تو منطقی و آروم هستی ومن چیزی نگفتم گفتم باشه بعد خونه خریدی به اسش زدید باز چیزی نگفتم و توحرفم میگید واسه ما دختر و پسر نداره و واسه تو هم میخریم مگه من بزرگتر نیستم نه خونه خواستم نه جهیزیه نه چیز دیکه فقط بزارید حداقل با کسی که دوست دارم زندگی بکنم زندگیمو نابود کنید راحت میشید (به قرآن تا حالا هیچ کدوم از اینارو نگفته بودم بهشون) که مامانم گفتش که من طلاهامو میفروشم پیک و برمیدارم گفتم نمیخوام نمیخوام دست از سر من و زندگیم بردارید اگه خانواده شوهرم همچین کارایی و با من میکردن چه میکردیدا و چند روزی با پدرم حرف نزدم و به همشون بی محلی کردم و حتی نمیزاشتن پیش شوهرم خیلی برم که پدرشوهرم متوجه شد و به پدرم گفتش که اون تنهاست اجازه بدید زنش بعدازظهرا باهاش باشه بعد اون مادرم داشت افسرگی میگرفت یک ماه از جریان گذشته بود که من شوهرمو آوردم و با پدرم آشتی دادم و داداشم هم با یه دادن از دل شوهرم در اومده و الان با داداشم خوبه ولی داداشم هنوز این بنده خدا حرف که میزنه همش میخواد ظایع و دهن کجی میکنه بهش و من میبینم و عذاب میکشم و واقعا خانواده ام هم چیزی نمیگن چون دیوانه است و دادو بیداد راه میندازه و شیشه خورد میکنه خیلی اخلاقش بده داغونه فقط همه چیزو تو زور بازوش میبینه از بچه گی اینجوری بوده من ساکت و آروم و منطقی عوضش اون دیوانه و عصبی نه خانواده من تنها ایرادشون مخصوص ایراد پدرم اینه که حرف و مشکل و تو روی طرف نمیزنه پشتش میزنه خودشم الان داره ازدواج میکنه با یه دختر دیوانه تر از خودش دلم فقط برای مامان بیچاره ام میسوزه خانواده من یه ایرادی که دارن چون صدا در نیادش چیزی نمیگن اما واقعا اذیتم کردن درست شوهرم اوایل خیلی بهم گفت من غریب بودم اینجا ببین چیکار کردن باهام اما الان دیگه بعد اون اس داداشم و معذرت خواهیش کمتر میگه دیگه میخوام تا آخر این ماه به خانواده ام فرصت بدم بعد اون به شوهرم میگم بره تهران چون بابام گفته کمک میکنم کارتو شروع بکنی و الانم میخوان کرم بریزن من نمیزارم از من حساب میبرن شما بگید چیکار بکنم در مقابل رفتاراشون از خدا خواستم که سرش بیاره که با من چیکار کردش.پدرم پشت شوهرم هی بد گویی میکنه چقد میخوره چقد چاقه اصلا تحرک نداره و چرا شلوارش اینجویه و.......... واقعا عصبیم میکنه
ببخشید طولانی شد
- - - Updated - - -
دوست دارن کوچکترین مسئله زن و شوهریمو من براشون بازکنم که سر چی اختلاف داریم و دخالت بکنن من با شوهرم حرفم میشه نمیفهمونم ولی بعضی وقتا مثلا ازش قیافه گرفته بودم مسئله مهمی هم نبودش یا مثلا شوهرم میگه یه لیوان آب بده یا کیف من و بده یا جورابمو کجا گذاشتی سریع میگن چقد بهت دستور میده محل نده در صورتی که دستورای بابام هزار بربر این مسئله هستش مغازه بابم یه لحظه بری همه کارارو باید ما انجام بدیم
علاقه مندی ها (Bookmarks)