سلام . من و شوهرم 8 ماهه که ازدواج کردیم . قبلش هم یک سال عقد بودیم . من 23 سال و فرزند اول خانواده ام و همسرم هم 24سال و فرزند دوم.
شوهرم یه پسر خاله داره 22 سالشه ساکن تهرانن و با شوهرم رابطه خوبی داره در حد برادری . عید که اومدن شهرما یه غلطی کردیم بهش تعارف کردیم بیاد خونمون و غلط بدترش این که مامانم فهمید.
غیر از دو ماه اول ازدواجمون که دعواهای بدی داشتیم که اونم طبیعیه دیگه باهم مشاجره نداشتیم شکر خدا
تو دوران عقدمون یه دعوای بد بوجود اومد که متاسفانه پای خونواده ها هم به میون کشیده شد و مادرم توی اون دعوا به همسرم حرفهایی زد که نباید و نتونست عصبانیتش رو کنترل کنه و شوهرم هم بشدت به مادرم بدبین شد و حرفهای من نه در مادرم نه در شوهرم اثری نداشت .
این کشمکش ها سر مسائل الکی تا جهازبرون هم ادامه داشت که باعث شد جشن جهازبرون هم گرفته نشه
بعد از ازدواجمون هم سر یه رسم مسخره الکی دعوای بدی با پدر و مادرم داشتم .
شوهرم تا چندماه با خونوادم سرسنگین بود و حق هم داشت و تا دعوت نمیشد سرزده خونه مادر پدرم نمیرفتیم . تا بعد یه مدت که گذشت همسرم یکم نرم شد و خودش پیشنهاد رفتن به خونه ی پدر و مادرم رو میداد .
این وسط مادرم همیشه سعی داشت که من به روش اون زندگیم رو اداره کنم و همه چیز رو با زور پیش ببرم اما روش زندگی من این نیست و باهاش مخالفت میکردم . من و همسرم عاشق همیم و واقعا دوست ندارم به روش پدر مادرم توی زندگی ادامه بدم
من یه برادر کوچیک 14 ساله دارم که خیلی بامحبته و کمی شیطون و فوضول . اون همیشه دوست داره بیاد خونه ی ما چند بار تماس گرفته برای اومدن گاهی اومده بیشتر اوقات هم خب ما بیرون بودیم و بهش گفتم خونه نیستیم.
دیشب که روز پدر بود رفتیم خونه ی پدر بزرگم . هنوز نیم ساعت از رفتنمون نگذشته بود که برادرم از روی بچگیش به شوهرم گفت که شب میخوام بیام خونتون بمونم و اینا بعدشم منم با شوخی و خنده گفتم که نمیشه . پدرم هم راحت میگفت که باشه بیاد و بمونه و صبحانه بخورید و ناهارهم بیاید اونجا!
این حرف واقعا من رو عصبی کرد ! چه دلیلی داره بچه 14 ساله شب پاشه بیاد خونه ی زن و شوهر جوان؟ اونم جمعه شب!
رفتم توی آشپزخونه که با مامانم درمورد قرار فردامون برای رفتن جایی هماهنگ بشم که مامان هنوز جواب منو نداده با لحن دعوایی و وحشتناکی گفت چرا داداشت نیاد خونتون؟ گفتم خب مامان نمیشه . گفت چطور پسرخالش پسر گنده شب بیاد خونه شما بمونه و داداشت نیاد؟
منم دیگه واقعا عصبانی شدم و با عصبانیت چادرم رو پوشیدم و بدون خداحافظی رفتیم.
امروز هم تلفنی روز پدر رو به بابام تبریک گفتم و نرفتم اونجا.
هر روزی که خونه ی پدرم میرم امکان نداره که بهم غر نزنن و اذیم نکنن . اصلا در حضورشون آرامش ندارم. باهاشون صحبت کردم اما فایده نداشته . فقط خودشون رو قبول دارن و بس!
تمام رشته هام پنبه شد و شوهرم بازم برگشت به روال قبل
توروخدا بگید چی کار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)