سلام دوستان من تازه این سایت خوب روپیداکردم خواهش میکنم راهنماییم کنید.من 20سالگی ازدواج کردم شوهرم 29 سالش بودکارآزادانجام میده.لیسانس مدیریت داره شوهرم پسردایی مادرمه امارابط نزدیکی باهم نداشتن.من یک زن داداش دارم که خیلی همدیگرودوست داریم اون 2سال ازمن بزرگتره اماشوهرم ازین رابطه ماخوشش نمیاد واضح بگم شوهرم اززن داداشم بیزاره دلیلشم برمیگرده به اول زندگیم من ازهمون اول ازدواج نمیتونستم باشوهرم رابطه جنسی داشته باشم دکترهای زیادی هم رفته بودم اماهمه میگفتن مشکلی ندارم فقط میترسم منم چون خواهرنداشتم مشکلموبازن داداشم درمیان گذاشتم اونم مشکلی مثل من داشت امارفع شد.شوهرمم وقتی فهمیدکه زن داداشم فهمیده عصبانی شدکه چرابهش گفتم.شوهرم یک خواهرداردکه 33 سالشه هنوزشوهرنکرده.به اونم گفتم ولی جوابی نگرفتم یک شب زن داداشم تنهایی خانه مابودبه شوهرم گفت اجازه بده عمل کنه منم مثل اون بودم امانکشیدبه عمل رفع شداماشوهرم پول بده نبوداونم واسه کاری که خودش میتونست انجام بده امامن میترسیدمودردداشتم.شوهرم میگفت تو داری از زن داداشت تقلیدمیکنی که میخوای عمل کنی هرچی میگفتم اشتباه فکرمیکنی اون اصلا عمل نکرده تم مخش نمی رفت.خلاصه پدرومادروخواهرشوهرمم ازقضیه خبردارشدن ومن ازاینکه پدرش فهمیده بودخجالتی میکشیدم وازدست شوهرم عصبانی بودم که گذاشته بودبفهمندچون اون عصبانی شده بودوهمه چی روبهشون گفته بود من بامادرم خیلی خیلی راحتم اما چون نمیخواستم ناراحت بشه وغصه بخوره چیزی بهش نگفتم .خانه پدرم شهرستان بودندومن شهربودم وبه زن داداشم گفتم. بعدازمدتی توی شهرمون یعنی بین فک وفامیلا شایعه شده بود که من دارم طلاق میگیرم .خلاصه شوهرم وخانواده اش از زن داداشم کینه به دل گرفتن ومستقیمابه من گفتن که زن داداشت مشکل شماروفاش کرده منم خیلی خیلی ازدست شوهرم وخانواده اش ناراحت شدم وبهشون گفتم حق نداریددرموردش اینطوری حرف بزنید اون هم خواهر هم دوستمه بارهاکنارم نشسته ازینکه من همچین مشکلی داشتم گریه کرده الان چطوری میره آبروی منوببره بایدثابت کنید.خلاصه نه تنها هزاربرابر هم شوهرم هم خونواده ش ازش کینه به دل گرفتن ثابت هم نکردن.زن داداشم بعدازاینکه فهمیداوناهمچین تصوری درموردش دارن دیگه خونشون نرفته.هرچندمیدونه که شوهرم حرف زیادی بهش زده امابه روی خودش نمیاره فقط بخاطرمن..2ماه بعدازدواج من باشوهرم رابطه پیداکردم والان هیچ مشکلی ندارم .وقتی میخوام بازن داداشم برم بیرون شوهرم بدش میادازچهره ش میفهمم ولی چیزی نمیگه نمیتونه بگه چون من خونوادمو دوست دارم اگه بخوادواسه من تعیین کنه که بازن داداشم رابطه نداشته باشم همچین چیزیوقبول نمیکنم....میگه وقتی بازن داداشتی ول خرجی زیادمیکنی ولی بخدااشتباه میکنه من ازترس اینکه درموردش بدفکرنکنه چیزی نمیگیرم ولی اون هی میخوادازون بدی بگه.مادورازخانواده شوهر زندگی میکنیم وقتی ازبازارکه بازن داداشم برمیگردم اون میره خونه خودش منم میام خونه مادرشوهرم میدونن که بااون بودم ولی نمیگن کجابودم یاباکی بودم که این وقت میام بدشون میادکه باهاش میگردم.بارهابعداون جریان مادرشوهرم بهم گفته اگه مشکلی درددلی داری فقط به من وخواهرشوهرت بگو به کسی که منظورش زن داداشمه چیزی نگوامروز کسی دوست کسی نیس.حتی به مادرتم چیزی نگو چون ازت دوره وغصه میخوره اما من بجز مادرم وزن داداشم نمیتونم به اوناچیزی بگم چون اززن داداشم خوششون نمیادحاضرنیستم یه کلمه درد دل کنم.بعداون جریان هم زن داداشم حاضرنیس زیادازمشکلاتم باخبرباشه حق داره.....زن داداشم اینا خانه نو درست کردن به شوهرم گفتم بریم خونشون گفت پدرومادرو....هم میخوان بیان باهم میریم تودلم میگم اینا چه رویی دارند که میرندخونه زن داداشم اینا هرچندازش خوششون نمیادامابخاطرمن وداداشم میرن. خواستم بگم کمکم کنیدکه دیدهمسرمونسبت به زن داداشم تغییر بدم هی بهم نگه همه چی رودارم ازون تقلید میکنم اگه باخواهرش برم وتمتم بازار روبخرم چیزی نمیگه امابااون......راهنمایی لطفا:mad:
علاقه مندی ها (Bookmarks)