سلام ميخام از اولش بگم..مشكلات ما 2دسته است.1)اونايي كه مربوط به خودمونه:ما دو سال عقدبوديم و الان هم 2ماه و نيمه كه عروسي كرديم.از بعد از عقد شوهرم تو فكر بود نميدونستم واقعا كه چشه؟اصلا نميفهميدم اين همه حرف و رفت و اومد و ... حالا چرا بايد فروكش كنه؟؟بع از كلي التماس گفت كه : هركسي يه ايده ال توي زنگيش در نظر داره و من الن توي اين فكرم كه ايا شما هموني؟ايا....
(شايد نبايد مجبورش ميكردم حرف بزنه؟نميدونم ولي بهرحال مشكلاتمون شايد از همين جا شروع شد..من خيلي سعي كردم كمكش كنم تا از اين فضا بيرون بياد..و موفق هم بودم...ولي اون ازم ميخاست شبها با لباس بيرون بخابم..روسري سر كنم..هر سازي زد رقصيدم..خوشم ميونست اذيت ميشم..شبها اروم اروم اشك ميريختم...حس ميكرم اين يه مساله ايه كه كوتاه مدته و با اندكي كنار اومدن و صبر كرن حل ميشه...خلاصه اين مساله كشيد به بقيه و مقايسه بقيه زنهاي فاميل و منم هم چنان باهاش راه مياومدم...اونم هميشه قدر انم بود ميگفت اگه كسي جاي تو بو تا حلا رفته بود با اين اخلاق و رفتاراي بد من...ستم رو ميوسيد و ميگفت تو خيلي مهربوني..ولي اين روند تموم نشد تازه گسترده تر هم شد...نميدونم چي شد كه من انگار يهو به خودم اومدم...يه ادم ديگه اي شده بوم ازم خاسته بو ديگه عينك نزنم..خاسته بود انكي بيرون از خونه هم ارايش كنم...تيپم عوض شده بود...و البته نميدونم از كجا شروع ش مه منم اعتراض كردم..براش مينوشتم...يه دفتر براش نوشتم توي يكسال...اما اون هيچوقت ننوشت..برخلاف قبل از عقد كه ميگفت اهل شوخيه،نبود..اهل اس دادن و سراغ گرفتن نبود...يادم 4 5 ماه كه از عقدمون گذشت يه بحث مفصل داشتيم..ديگه به ستوه اومده بودم..كارم همش اشك ريختن بود.هيشكي از دردام خبري نداشت...از اون روز ديگه صبوري نمي كردم چون اون هم هيچ عوض نشد كه نشد....
اين ايراد گرفتناي ظاهري از قد و عينك و..و...ادامه پيدا كرد...تا الان!اصلا احساس نميكنم كه دوستم اشته باشه برا مناسبت ها يا هديه نميخره يا با كلي تاخير...اهل حرفاي قشنگ و عاشقونه نيست..هر جا كه با هم رفتيم يه خاطره بد مونده ازش..از نگاهاش عشق فهميده نميشه...سكوتش ازار دهنده است...ناراحتيشو از رفتار و حالتاش ميفهمم...
از غذام تشكر نميكنه...لباسامو مدام دستور ميده عوض كنم..شايد روزي 3 يا 4 دست لباس عوض ميكنم و بازم راضي نميشه...بهم تو طول روز تلفن نميكنه..همه جوره بهش گفتم و ازش خاستم ولي كاري نميكنه..با كسي رفت و امد ناريم..دوست ناره قدم بزنيم چون قد من از اون 7 سانت كوتاهتره...
كفشاي خيلي پاشنه بلند ميگه بپوشم كه گاهي از پا درد و كمر درد اشكم در مياد!و...و..................
2)اونايي كه به خونواده هامون مربوط ميشه:خونوادش سر زده ميان خونمون..چند بار مستقيم يا غير مستقيم گفتيم بهشون..ولي...(البته 2روز پيش كه رفتيم مشاوره اقاهه گفت خيلي اشتباه كرديد گفتيد غلط زيادي هم كرديد!اونم تازه بيشتر احساس دين كرد و از اون روز هي زنگشون ميزنه وسراغ ميگيره و هي ميگه راست ميگفت ما اشتبا كرديم واي حالا چيكار كنيم و...و... واوضامون تازه بدتر شد.جلوي مشاور ميگفت براش فرق نداره سر زده بيان يا نه...و بخاطر من بهشون گفته سرزده نيان..منم با شنيدن اين حرفا كلي حالم گرفته شد...حس كردم بهم دروغ گفته كه حق با منه نبايد سرزده بيان..)بهرحال با اون مشاوره اوضاعمون بدتر هم شد...
مساله بعدي رفتار و توقع زيادش از خانواه منه.......
ومساله بعدي اينه كه فقط به پسرشون تلفن ميزنن با اينكه من خوم با تلفن خونه باهاشون ميحرفم..
نيش و كنايه هاشونم كه ديگه به يه كنار................
به ستوه اومدم....كمكم كنيد..من احساس ميكنم مشكل اصلي نبودن عاطفه و عشقه...نه؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)