سلام، من 25 سالمه و مشغول انجام پروژه ارشدم هستم، دختری عاقل و منطقی هستم، اولین بار به خاطر پرسیدن یه سوال از یکی از پسرای سال بالاییم باهاش آشنا شدم، من دیگه بهش کاری نداشتم چون اصلا بهش فکر نمیکردم، اما اون به خاطر تخصصی که توی زمینه پروژه من داشت هر هفته یکی دوبار سراغ پیشرفت کار هام رو میگرفت و راهنمایی های لازم و مفیدی برام داشت. سعی میکرد صمیمی تر شه ولی من روابط رو در همون حد رسمی و دورادور حفظ کردم، بعد از این همه مدت خیلی منو مدیون خودش کرده. و لطف و محبت خیلی زیادی به من داره مثل یک پدر و دوست واقعی تو سختی ها دلداریم داده و باعث پیشرفت خیلی خوبی توی کارام شده. هیچ وقت از من تقاضا و توقعی نداشته، اما مشکلی که برام پیش اومده و فکر هم میکنم طبیعی باشه وابستگی منه که به وجود اومده، من براشون احترام خیلی زیادی قائلم و یه جورایی الگوی من توی زندگی و تحصیل هستن، یک ماه هست که فکرم رو خیلی درگیر کرده و احساس میکنم بهشون علاقه مند شدم، طوری که فکرشون منو رها نمیکنه.
فکر میکنم ایشون متوجه علاقه من شدن، و به من گفتن هیچ قصد و غرضی پشت حرفای محبت امیزشون نیست. اما من واقعا گیج شدم واقعا دیگه نیاز به این همه حمایت نیست.
لطفا کمکم کنید، برای اینکه سلامت روحیم به خطر نیوفته و بیشتر از این درگیر احساساتم نشم باید چی کار کنم؟ منظورش از این همه محبت چیه؟
واقعا متوجه نمیشه که با این کاراش داره منو وابسته میکنه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)